همشهری دو - روح‌الله رجایی: ظهر روز سوم پیاده‌روی، تنها ۰۰۳تیر تا کربلا مانده بود.

 علاوه بر زيادي جمعيت، پاي مرتضي هم باعث شده بود نتوانيم با سرعت خوبي راه برويم. چند ساعت بعد تنها 051تير از راه باقي مانده بود اما مرتضي نشست و گفت كه ديگر نمي‌تواند. توي مسير پر بود از موكب‌هايي كه ماساژ مي‌دادند؛ بعضي‌ها با دست و بعضي‌ها هم با دستگاه. در روزهاي قبل هرگز در اين موكب‌ها توقف نكرده بوديم و حالا جايي كه مرتضي به قول خودش بريده بود، يكي از همين موكب‌هاي ماساژ بود. تا نشستيم يكي هم سن و سال خودمان جلو آمد و گفت:«تعبان؟ تحتاج تدليلك؟

تمريخ؟ مساج» و فرصت نداد كه من براي مرتضي ترجمه كنم كه مي‌گويد:«خسته‌اي؟ ماساژت بدهم؟». دو زانو نشست مقابل مرتضي و پايش را گذاشت روي پاي خودش. مرتضي اول مانع شد اما وقتي ديد زورش به اصرار‌هاي جوان نمي‌رسد، خواست كفش‌اش را در بياورد. اما او پيش‌دستي كرد و بندهاي كفش را باز كرد. به آرامي كفش را بيرون آورد و دست برد به سمت جوراب‌ها. مرتضي اين بار پايش را كشيد و گفت كه خودش اين كار را مي‌كند. اما باز هم او بود كه از مرتضي جلو زد. جوراب مرتضي را كه از پايش بيرون آورد، خشكم زد.كف پايش تقريبا پر تاول بود. تاول‌ها تركيده بودند و از پايش خون مي‌آمد. مرتضي اين همه راه آمده بود و چيزي نگفته بود. اين بار نوبت جوان عرب بود كه گريه كند. يا حسين مي‌گفت و قربان و صدقه مرتضي مي‌رفت. با 2 دستش دوطرف صورت مرتضي را گرفت، صورتش را به او نزديك كرد، توي چشم‌هايش نگاه كرد و گفت: «از بصره تا اينجا آمده‌ام براي خدمت به شما. اگر نگذاري پايت را ببوسم و ثوابي ببرم، نفرينت مي‌كنم.» اينها را به عربي گفت و منتظر ترجمه نماند، غافلگيرانه خم شد، روي پاي مرتضي افتاد و چندبار پايش را بوسيد. اگر حالا كه اين نوشته را مي‌خوانيد گريه نمي‌كنيد، براي اين است كه من نمي‌توانم آنچه را ديده‌ام درست برايتان توضيح بدهم. چند دقيقه بعد، رسيدگي به پاي مرتضي را شروع كرد. مثل جراحي ماهر كه در مهم‌ترين كار حرفه‌اي‌اش قرار است جان برادر خودش را نجات بدهد و براي همين هم دقت زيادي دارد و هم اضطراب، با چند سرنگ تاول‌ها را خالي كرد. با يك قيچي به آرامي پوست نازك پا را كند، چندبار پايش را شست‌وشو داد، بعد روي زخم‌ها را با پماد مخصوصي پوشاند. دست آخر هم با حوصله پاي مرتضي را باندپيچي كرد و اين بار صورت مرتضي را بوسيد.

برايمان چاي آورد و خواست كمي صبر كنيم.چند دقيقه بعد با يك چوب برگشت. با همان باندها سر چوب را جوري بست كه شبيه يك عصا شود و دادش به مرتضي. خجالت‌زده از آن همه محبت، خداحافظي كرديم و راه افتاديم. با پاي مجروح مرتضي مجبور بوديم خيلي آرام راه برويم. حالا 001تير بيشتر تا حرم فاصله نداشتيم، جاده تمام‌شده بود و وارد خيابان‌هايي شديم كه به كربلا منتهي مي‌شد. البته آنهايي هم كه پاي‌شان سالم بود، زياد تند نمي‌رفتند. نه اينكه خسته باشند، نمي‌شد كه هم گريه كني و هم تند راه بروي. گروه‌هاي چند نفره تقريبا از هم جدا شده بودند و هر كسي با خودش خلوت كرده بود. هر كسي اين راه طولاني را به اميد ديدار آمده بود و شايد حالا داشت خودش را آماده مي‌كرد وقتي چشمش به گلدسته‌هاي حرم حضرت عباس خورد، وقتي گنبد حرم امام حسين(ع) را ديد، وقتي پايش را توي بين الحرمين گذاشت، براي مزد اين راه چه بايد بگيرد. خودم را به مرتضي رساندم و به بهانه اينكه مراقبش باشم، به زمزمه‌اش گوش كردم.اين بار گمان كنم شعري از مولانا را مي‌خواند:«من تاج نمي‌خواهم، من تخت نمي‌خواهم/ در خدمت‌ات افتاده، من روي زمين خواهم.»

کد خبر 316135

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha