حياط مدرسهاي را كشيد كه يك درخت بزرگ چنار داشت و تعداد كمي دانشآموز! تعداد دانشآموزان را كم كشيد، چون زنگ ورزش بود و فقط دو تا كلاس دراين زنگ، ورزش داشتند.
پناه، پنجرهاي نكشيد كه پسري پشت آن نشسته باشد و واليبال دوستانش را نگاه كند.
پناه، در مدرسه دوستان زيادي دارد كه هميشه با هم هستند؛ بهجز زنگهاي ورزش! آنها براي گرفتن نمرهي ورزش ناچارند به حياط بروند. بعضيوقتها پناه با آنها به حياط ميرود و با هم بسكتبال بازي ميكنند.
او با ويلچر ميتواند بسكتبال بازي كند، اما بعضي روزها اصلاً نميتواند به حياط برود، نميتواند همان چند تا پله را از ويلچر پايين بيايد و راه برود.
اينطور وقتها دوستانش ميآيند زير پنجره و صدايش ميزنند: پناه... پناه...
* * *
افراد معلول مثل خود ما هستند، فقط كمي بيشتر از ما امكانات ميخواهند؛ مثلاً درخانه بايد وضعيت چيدمان اثاثيه طوري باشد كه آنها راحت حركت كنند و يا در مدرسه تا حد امكان بايد در كلاسهاي طبقهي اول باشند.
بعضي ازآنها در ترددهاي شهري با مشكل مواجه ميشوند و نياز به مكانهاي ويژهي معلولان و يا حتي تاكسيهاي ويژه دارند.
نوع رفتار ما هم با آنها مهم است. رفتار دوستانه و بهدور از ترحم براي آنها روحيه بخش است. اين كه آنها باور كنند ما همه مثل هم هستيم.
* * *
پناه به يك بيماري مادرزادي مبتلاست كه باعث شده همهي اندام او دچار خمودگي شوند. او بدون عصاي مخصوص و يا ويلچر نميتواند راه برود. دستها و انگشتهايش فرم خاصي دارند و حتي كلامش گاهي دچار مشكل ميشود.
اما ذهنش پوياست. او شعر مينويسد و در درس رياضي مثل يك نابغه است. پناه به بيشتر همكلاسيهايش در حل مسئلههاي رياضي كمك ميكند. پناه در مدرسه دوستان زيادي دارد.
* * *
آنها در واقع خود ما هستند؛ فقط مشکلاتی دارند که مانع انجام برخی از فعالیتهایشان میشود. یا احتمالاً آنها بعضی از کارها را بهشکل دیگری انجام میدهند. حالا اگر در محيط زندگيشان شرايط مناسبي فراهم باشد مشكلات كوچك و گاه بزرگ آنها هم حل ميشود و دنيايي سادهتر و شادتر خواهند داشت.
- به شهر بيا!
مشكلات معلولان براي رفتو آمد در شهر و در اماكن عمومي كم نيست و با وجود همهي تلاشهايي كه براي مناسبسازي وضعيت شهري انجام گرفته آنها بسياري اوقات، خودشان را از حضور در شهر محروم ميكنند.
«علي. م» پدر يك دختر معلول است. او شهرسازي خوانده و دخترش دبيرستان ميرود. براي ما ميگويد: «بعضي از پيادهروها حتي براي كودكان و سالمندان و يا حتي براي خود ما قابل استفاده نيستند. هركسي با سليقهي خودش فضايي ساخته، مثلاً باغچهها جلو آمدند و بعضي خانههاي قديمي موزاييكهاي شكسته و لقي دارند كه بايد بازسازي شوند. اما كمتر كسي براي بازسازي پيادهروي جلوي خانه اش دستبهكار ميشود.
پيادهروي كوچه پسكوچهها كه معمولاً براي معلولان قابل استفاده نيست. البته پيادهروهاي خيابانهاي اصلي هم مسائل خودشان را دارند. مثل همان پارككردن ماشينها در پيادهرو!»
او به نيازهاي دخترش و ديگر معلولان براي حضور در شهر اشاره ميكند و ميگويد: «دخترم نميتواند مترو، اتوبوس و حتي تاكسي سوار شود. اين بچهها براي رفت و آمدهاي ساده در شهر مشكل دارند و بعضي از مردم هم فقط به خودشان فكر ميكنند و ملاحظهي يك فرد معلول را نميكنند. دخترم بارها شده كه قيد رفتن به يك گردش را زده، فقط بهخاطر برخوردهاي نامناسب ديگران.»
گرچه آمارهاي دقيق و بهروزي دربارهي تعداد معلولان در ايران و جهان وجود ندارد، اما براساس آمارهاي اعلام شده در سال گذشته، 600 میلیون معلول در دنیا زندگی میکنند که 80درصد این افراد در کشورهای جهان سوم و در حال توسعه هستند و یک سوم معلولان جهان را کودکان و نوجوانان تشکیل میدهند.
- فعالان دنياي مجازي
پناه، دنياي مجازي را دوست دارد. او در شبكههاي اجتماعي فعال است. او صفحهي شخصياش را هم يكروز درميان بهروز ميكند.
او در صفحهاش شعر و قصه مينويسد. پناه در صفحهاش از آرزوهايش نوشته و ميگويد: «دنياي خوبي است. اينجا راحتم و همهي حرفهايم را ميزنم؛ چون كسي مرا نميشناسد راحتترم.»
پناه يكي از متنهايش را برايم ميخواند:
«ديروز براي خريد با مادرم بيرون رفتم. براي اينكه زودتر كارمان انجام شود با ويلچر رفتيم، چون با عصا كندتر و آهستهتر راه ميروم.
اول كنار خيابان راه ميرفتيم. اما اينقدر ماشينها بوق زدند و اعتراض كردند كه مجبور شديم برويم در پيادهرو.
فكر ميكنيد چيزي خريديم؟ نه! بايد بگويم كه از نيمهي راه برگشتيم.
اولش پيادهرو پر از پستيبلندي بود. شيب بعضي پاركينگها از پيادهرو شروع ميشد و بعضي قسمتها هم پله داشت. بالأخره با هرسختي كه بود از آن منطقه رد شديم و رسيديم به يك قسمتي از پيادهرو كه بزرگ بود و راحت ميتوانستيم برويم. اما آن قسمت هم شده بود پاركينگ ماشينها...
يكجوري پارك كرده بودند كه اگر كمي چاق بودي نميتوانستي از بين آنها رد بشوي چه برسد به ويلچر من! بله ويلچر من از لابهلاي ماشينها رد نشد و ما به خانه برگشتيم.
راستي نگفتم چي ميخواستم بخرم؟
ميخواستم يك شالگردن و كلاه به سليقهي خودم بخرم. آخر بيشتر لباسهايم را سفارش ميدهم و ديگران برايم ميخرند؛ اين يكي را دلم ميخواست خودم بگيرم كه نشد!»
نظر شما