کسی خانه نیست جز امیرحسین. پدر به امیرحسین میگوید چرا بلند گفتی که من هنوز کرجم و به تهران نرسیدهام؟ و ما به عقربههای ساعت 6 شب جمعه نگاه میکنیم و ماشینها را تصور میکنیم که توی ترافیک گیر کردهاند.
پانزدهم شهریور است. 44 سال پیش در چنین روزی عبدالجبار کاکایی- شاعر و ترانهسرا- متولد شد! کاکایی متولد ایلام است و زبان و ادبیات فارسی را تا مقطع فوقلیسانس خوانده است. اولین شعرش را در روزنامه دیواری مدرسه به نام سعدی چاپ کرد چون فکر میکرد آن شعر را سعدی سروده و فقط به «ذهن» او آمده است! او تاکنون 15 مجموعه منتشر کرده و خیلیها او را به عنوان ترانهسرا میشناسند. چند ترانه از ترانههای مشهور فریدون را او سروده است.
دنیا 5 ساله است و با یک بغل هدیه و یک دسته گل میآید تو. دست زهره خانم، یک کیک سرخ است به شکل انار و میگوید: «انار میوه شاعرانهای است». روی میز را پر میکنند از شکلات و شیرینی و بوی مریمها سریع همه جای خانه سرک میکشد. خانم صلاحی اصرار دارد پرچم ایران را هم حتما سر میز بگذارند.
- دیگر شعر نمیگویید؟
- نه. شعر را به خاطر آرامش میخواستم؛ حالا آن آرامش را دارم.
مصاحبه ما با خانواده کاکایی، چند روز قبل از ماه رمضان انجام شد، اما یک بار دیگر به خانه آنها رفتیم تا کنار سفره افطارشان هم عکس یادگاری بگیریم. به خاطر همین است که جای عکس کیک تولد و انار در مصاحبه خالی است.
- شما چطور با هم آشنا شدید؟
صلاحی: اطلاعیهای در روزنامه دیده بودم درباره کنگره شعر بسیج. به همراه پدرم در آن کنگره شرکت کردم چون اجازه نمیدادند تنها بروم؛ سنم کم بود و تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده بودم. کنگره هم در اهواز برگزار میشد.
آنجا آقای کاکایی را دیدم که درمورد شعرهایم راهنماییام کردند. بعدا در تهران در جلسات شعر حوزه هنری شرکت کردم تا اینکه بعد از 2 سال ایشان مرا از پدرم خواستگاری کردند. 2 سال هم مراحل خواستگاری و آشنایی طول کشید تا بالاخره ازدواج کردیم.
- روایت شما هم همین است؟
کاکایی: روایت من یک مقدار متفاوت است؛ یعنی یک مقدار دقیقتر است. ایشان گفتند ما در اهواز همدیگر را دیدیم اما در واقع من در تهران ایشان را دیدم؛ یعنی همان موقع که میخواستیم سوار اتوبوس بشویم، من ایشان را دیدم. اما ایشان در اهواز متوجه من شدند.
- چه چیزی در ایشان توجه شما را جلب کرد؟
کاکایی: همان چیزی که توجه همه را جلب میکند و منجر به ازدواج میشود! من در تهران متوجه ایشان شدم. اینجور توجهها از جنس دیگری است. آدم دچار میشود دیگر، یعنی عاشق میشود! دوتا چشم را ضربدر 2 بکنی میشود 2چار! آدم هزار نفر دیگر را میبیند اما این اتفاق نمیافتد.
بنابراین با مختصر تغییر در روایت ایشان، باید بگویم که همه این اتفاقات در 2 روز افتاد. بعد هم که به تهران برگشتیم همهچیز قطع شد؛ یعنی ما همدیگر را گم کردیم بدون اینکه هیچ اتفاقی بیفتد ولی هردومان یک جورهایی جست و جوگر بودیم. ایشان دنبال مجمع شعری میگشت که در آن شرکت کند شاید مرا دوباره ببیند و من هم منتظر اتفاقی بودم تا شاید دوباره ایشان را ببینم.
ایشان هم حوزه هنری را کشف کرده بودند چون بالاخره همه شاعرانی که در کنگره شعر بسیج حضور داشتند به حوزه هم رفت و آمد میکردند. بعد از 8-7 ماه ایشان به جلسات حوزه آمدند و بعد من با پدرشان آشنا شدم؛ یعنی یکجور آشنایی خانوادگی که منجر شد من به خانهشان بروم و بعدها از ایشان خواستگاری کنم.
- آنموقع شما کدام عبدالجبار کاکایی بودید؛ یک شاعر جوان یا یک شاعر مشهور؟
من شاعر جوانی بودم اما بههرحال جزء نسل دوم بچههای شاعر حوزه بودم؛ من و آقای علیرضا قزوه و سلمان هراتی و... دیگر کمکم به عنوان شاعر شناخته میشدم. البته شهرتم به اندازه حالا نبود اما تا حدودی شناخته شده بودم.
- چند سالتان بود؟
کاکایی: 23 ساله بودم.
صلاحی: 19 سالم بود.
- شما هم شعر میگفتید؟
صلاحی: علاقه داشتم و شاید استعداد هم داشتم اما خب، بعدا رهایش کردم. شاید بشود گفت استعدادم افتاد توی یک مسیر دیگر.
کاکایی: ایشان غزل میگفت با تخلص «شیفته».
- وقتی شعر را رها کردید، اذیت نشدید؟
نه، اصلا. چون هدفم از شعرگفتن رسیدن به یکجور آرامش درونی بود که بعد به آن رسیدم.
- شما هیچوقت اصرار نکردید ایشان شعرگفتن را ادامه بدهند؟
چرا، من اصرار کردم؛ حتی بعد از یک دوره 7-6 ساله به ایشان اصرار کردم بازهم شعر بگویند اما خب، ایشان آدم واقعبینی هستند و معتقدند آدم یا باید به شکل حرفهای شعر بگوید و یا اینکه نه؛ چون دوست نداشتند آدم متوسطی در این حوزه باشند.
- شما چه نقشی در زندگی حرفهای آقای کاکایی دارید؟
من اولین شنونده شعرهای ایشان هستم و تشویقشان میکنم و گاهی هم انتقاد میکنم. مثلا گاهی میگویم فلان کلمه مناسب نیست یا باید عوض شود. درست است که ایشان استاد زبان و ادبیات فارسیام هستند اما شاید با بعضی از کلمههای فارسی آشناییشان کمتر باشد.
مثلا من به ایشان میگویم فلان کلمه، آن معنایی را که موردنظر شماست، نمیدهد. این اتفاق هم بیشتر در ترانههایشان میافتد.
کاکایی: خانم من تهرانی اصیل است و تسلطش روی اصطلاحات فولکلوریک تهرانی زیاد است.
- قبل از ازدواج تصورتان از زندگی مشترک چه بود و این تصویر بعدا چه تغییری پیدا کرد؟
کاکایی: بههرحال تصور پیش از ازدواجم به خاطر ایدهآلیست و خیالپردازبودن، این بود که فکر میکردم زندگی همانطور رمانتیک باقی میماند. اما بههرحال مسائل زندگی و مشکلاتاش آن حالت را تغییر میدهد. البته هنوز آن حس و حال وجود دارد اما تغییر شکل داده است. بهنظر من عشق ازبین نمیرود بلکه استحاله میشود و با همان ظرفیت و پتانسیل و انرژی باقی میماند.
صلاحی: درمورد من هم تغییر کرد. آنچه در فکرم بود با واقعیت فاصله داشت چون آدم، تجربه که نکرده است. من درمورد روابط خانوادگی تصور دیگری داشتم؛ فکر میکردم روابط خیلی رسمیتر باشد و خیلی حرمتها تا ابد حفظ شود اما در عمل جور دیگری بود و روابط شکل غیررسمیتری پیدا کردند.
کاکایی: وقتی 2 نفر با هم ازدواج میکنند، باید در هم حل شوند و لازمهاش این است که برخی ویژگیها و هنجارهای اخلاقی خود را کنار بگذارند. این تغییر در نسل جدید خیلی سخت انجام میشود؛ چون در مقابل تغییر مقاومت میکنند. در نسلهای قبل جور دیگری بود.
- دعوا هم میکنید؟
کاکایی: دعوا که نه، مشاجره لفظی. اگر مشاجره و اختلاف نداشته باشیم که آدمهای سادهلوحی هستیم! ما هم مشاجره داریم.
- با مشاجره و اختلافاتتان چطور برخورد میکنید؟
صلاحی: سعی میکنیم به تفاهم برسیم. آنموقع سعی میکردیم حرف خودمان را ثابت کنیم اما الان فهمیدهایم برای رسیدن به زندگی خوب هردو باید از مواضعمان پایین بیاییم و رفتارمان را تعدیل کنیم؛ نه اینکه من خفتی تحمل کنم یا حتی ایشان؛ هردو یاد گرفتهایم برای راحتی بچهها و خودمان از مواضعمان کوتاه بیاییم.
- هیچوقت فکر نکردهاید که زندگی مشترکتان را پایان دهید؟
کاکایی: اصلا.
صلاحی: نه، من اصلا طلاق را راه مناسبی نمیدانم. گاهی آن اوایل زندگی که مسئلهای پیش میآمد، به ذهنم میرسید که مثلا جدا از هم زندگی کنیم اما خب، این هم از روی بیتجربگی و جوانیام بود.
- آقای کاکایی! برای زهره خانم شعر هم گفتهاید؟
بله، یک شعر برایش سرودهام.
به عنوان خواستگاری یک شعر برایم سرودند.
- یادتان هست چه شعری بود؟
کاکایی: «تو در زمین دلم باش، بهار دانه گلکردن...» یک کاری بود با ردیف «گلکردن» که 8-7 بیت بود.
- شما این خواستگاری را قبول کردید؟
صلاحی: بله. «درآ زخانه پاییزی، بیا به خانه گلکردن!» من پذیرفتم اما خب، خانوادهام اینطوری فکر نمیکردند چون ایشان اهل ایلام بودند. خانوادهام خیلی روی اختلافات فرهنگیمان حساسیت داشتند.
کاکایی: اختلافات فرهنگی ما چیزی مضاف بر آن چیزهایی بود که معمولا در زندگی همه هست. بههرحال ما از 2 منطقه متفاوت جغرافیایی بودیم و این نگرانی از هر دو طرف بود؛ هم خانواده من و هم خانواده ایشان.
- اگر بخواهید واقعبین باشید، این اختلاف فرهنگی تا چهحد در زندگیتان تاثیر داشت؟
کاکایی: نتیجهاش تفاهم و زندگی ما با همدیگر است. گرچه بعضی مسائل را تشدید کرد اما اثر زیادی نگذاشت. همین که نتوانست از پس ماجرای عشق ما برآید، یعنی بیاثر بوده است.
- خانم صلاحی! بهنظر شما زندگی با یک شاعر چه فرقی با زندگی با افراد دیگر دارد؟
تفاوت که دارد؛ یک نمونهاش را هم که دیدید؛ شما قرار این هفته را گذاشته بودید، ایشان فکر میکردند قرار، هفته آینده است! از این موارد خیلی پیش میآید. من اوایل ناراحت میشدم اما زندگی با یک شاعر خیلی شیرین است؛ اینکه زندگی آدم از صبح اول صبح با شعر شروع شود.
- واقعا با شعر شروع میشود؟ چطوری؟
مثلا ایشان شب، شعری گفته و وقتی بیدار میشود، هی آن را میخوانند تا من بیدار شوم. هی کلمه جابهجا میکنند و چکشکاری میکنند. سر میز صبحانه هم شعر میخوانند و این با زندگیهای دیگر متفاوت است.
کاکایی: سر میز صبحانه خیلی بحثها بین زوجها اتفاق میافتد. بازاریها سر میز صبحانه راجع به چکهایشان حرف میزنند، یکی دیگر ممکن است درباره کاروکاسبیاش حرف بزند اما من شعری را که شب قبل گفتهام، سر میز صبحانه پاکنویس میکنم. آنجا برای ما محل ویرایش یک شعر تا رسیدن به شکل نهاییاش است.
- شما بهطور پیوسته شعر میگویید؟
بله. من تا الان بهطور متوسط هفتهای 3-2 قطعه شعر در فضاهای مختلف کار کردهام. من اصلا از فضاهای ادبی فاصله نگرفتهام. اگر شعر را کنار بگذارم، حس میکنم یک آدمی در من مرده. بنابراین خودم را ملزم میکنم تا در این فضا باقی بمانم.
- سختی را در زندگی تجربه کردهاید؟
کاکایی: همه نوع سختیای تجربه کردهایم؛ از نظر مالی حساب کنید تا مریضی بچهها.
- برخوردتان با این سختیها چگونه بوده؟
صلاحی: خیلی صبوری کردهام.
کاکایی: ایشان از خانوادهای آمدهاند که مشکل اقتصادی نداشته. بنابراین میتوانستند خیلی راحتتر از آنچه با من زندگی کردند، زندگی کنند.
من یک معلم ساده بودم ولی ایشان خیلی مراعات مرا کردند؛ در خرید مقدمات ازدواج، در راضیشدن به امکانات زندگی و... .کسی که از بچگی سوار ماشین پدرش میشد، در زندگی با من مجبور شد بچه را بغل کند و سوار اتوبوس شرکتواحد شود. اینها نشان میدهد که ایشان ظرفیت زندگی دشوار را داشتند.
- در زندگی از حمایت کسی استفاده نکردید؟
کاکایی: پدر ایشان تا حدودی کمکمان کردند. اوایل زندگی کمکمان کردند تا سرپناهی داشته باشیم و زندگی را شروع کنیم.
- بعد از بهدنیاآمدن بچهها چه اتفاقی افتاد و چه تغییری در زندگیتان ایجاد شد؟
صلاحی: اول اینکه با ورود بچه زندگی شیرینتر و محکمتر میشود. بچه آدم را وادار به ایثار و گذشت میکند. اما به خاطر امیرحسین ما بیشتر ادامه دادیم. البته محبت به بچهها یکمقدار هم زن و شوهر را از یکدیگر غافل میکند.
کاکایی: فلسفه زندگی آدم کاملا تغییر میکند. بچه شیرازه زندگی است. ممکن است 2 نفر که براساس علایق عاطفی کنار هم هستند، با گذشت زمان این علایق در آنها کمرنگ شود اما بچه به دلایل متفاوتی سبب میشود شیرازه زندگی محکمتر شود. زندگیای که با عشق شروع میشود و رفتهرفته تحلیل میرود، با ظهور بچه دوباره تقویت میشود.
- روابطتان را با بچهها چطور تعریف کردید؟
صلاحی: امیرحسین که بیشتر سرش به کار خودش است.
- چه کار میکند؟
صلاحی: اغلب پای کامپیوتر و اینترنت است. کلا در مورد موسیقی با پدرش اختلاف دارد و هرکدام سبک مورد علاقه خود را دارند.
کاکایی: من موسیقی لایت و پاپ دوست دارم اما امیرحسین موسیقی رپ و زیرزمینی را دوست دارد. من فکر میکنم سطح چیزی که میپسندد پایینتر است.
صلاحی: امیرحسین سعی میکند پدرش را قانع کند که اینها هم یک سبک موسیقی است که مخصوص جوانهاست.
- شما جلویش را میگیرید؟
کاکایی: نه، ممانعتی ندارم؛ در حد نقادی است.
- نقش شما در اختلافهای پدر و پسر چیست؟
من معتقدم باید امیرحسین را آزاد گذاشت. این موسیقیها برای یک مدت خوب است. مطمئنم او بالاخره به سبکهای دیگر موسیقی هم رو میآورد.
- آقای کاکایی، به نظر شما بهترین خصوصیت زهرهخانم چیست؟
خانواده دوستیاش، تلاشی که برای حفظ بنیاد خانواده میکند؛ از حیث توجه به تربیت فرزندانش. یکی از نکتههایی که ایشان واقعا با صبوری دنبال میکند، تربیت بچههاست؛ چیزی که من واقعا حوصلهاش را ندارم. اما ایشان دقیقا در تمام رفتارها، در جزئیترین رفتارها، 20سال بعد را میبیند که مثلا این بچه باید چطور غذا بخورد، چطور بپوشد، چطور رفتار کند.
گاهی علاقه بیش از حد من به بچهها باعث میشود که خیلی مواقع با آنها بیمبالات رفتار کنم و آن حساب و کتابی را که باید وجود داشته باشد در نظر نگیرم. اما ایشان صبورانه نقش منفیای را مقابل بچهها بهعهده میگیرد با این امید که آنها را تربیت کند.
- خانم صلاحی، بهترین خصوصیت آقای کاکایی چیست؟
همه رفتارهاشان مثبت است. خیلی دست و دلباز، صبور، مهربان و خانوادهدوست است. من در مقایسه با خیلی هنرمندها میبینم که او خیلی بیشتر به خانواده توجه دارد و مهمتر از همه اینکه خشونتهای گاه و بیگاه مرا تحمل میکند. گاهی پیش میآید که من احساسات درونیام را بروز میدهم و ایشان میدانند که اینها بالاخره کف روی آب است و میگذرد.
- زهرهخانم چه خصوصیت بدی دارد؟
کاکایی: همین که خودش گفت! من میدانم آخر جوشآوردناش چیست. اوایل حتی بهام برمیخورد، اما الان فهمیدهام نقش او چقدر سخت است. فشار بچهها و حواسپرتیهای من و مسائل زندگی بههرحال به یک نفر فشار میآورد.
- بدترین خصوصیت آقای کاکایی چیست؟
ایشان متولد شهریور است و مرد شهریور نمیتواند محبتش را خوب بروز بدهد.
- خودتان متولد چه ماهی هستید؟
من متولد 13 شهریورم، ایشان 15 شهریور.
کاکایی: تنها اختلافی که نتوانستهایم حل کنیم همین اختلاف 2 روزه است!
- آقای کاکایی چگونه محبتش را به شما ابراز میکند؟
صلاحی: ازنظر مالی مرا تامین میکند اما اینکه تولد بگیرد و... اصلا اهلش نیست. من هم اینجور چیزها خیلی برایم مهم است. البته کادو میخرند...
کاکایی: همیشه یادم میرود گل بخرم! البته یکبار خریدهام ولی همیشه یادم میرود. خودم تا 26 سالگی و قبل از ازدواج مراسم تولد نداشتهام. این رسمی بود که اینجا گذاشته شد. در منطقه ما همه را یک کاسه میکنند و یک ختم درست و حسابی میگیرند!
- خودتان دوست دارید آقای کاکایی چهجوری بهتان توجه کند؟
خب، من گل را خیلی دوست دارم اما ایشان فراموش میکند! البته روز زن برایم گل و هدیه خریدند.
- زهره خانم چطور به شما توجه نشان میدهد؟
خیلی موضوعاتی که من به آنها توجه نمیکنم، مورد توجه ایشان است. مثلا من امروز اصلا فکر نمیکردم این میز به این شکل چیده شده باشد؛ گرچه ایشان همیشه این کار را میکند ولی توجهاش به نکات ریز برایم خیلی جالب است.
- اگر خورشید مقابلتان باشد، به آن دست میزنید یا نه؟
کاکایی: من چون آدم معقولی هستم این کار را نمیکنم. در زندگی آدم خردگرایی هستم و نتیجه آن هم تعادل در زندگی اجتماعیام است. عقل به من میگوید به خورشید دست نزن.
صلاحی: اگر خورشید همین خورشید باشد، دست نمیزنم. ترجیح میدهم دستم نسوزد تا بتوانم کارهای خانه را راحتتر انجام بدهم. همین الان که دستم بریده، کلی از کارهایم عقب افتادهام. معمولا دست به خطر نمیزنم.
- اگر دری مقابلتان باشد، دوست دارید آن در بهکجا باز شود؟
صلاحی: من به دریا خیلی علاقه دارم؛ دوست دارم پشت آن در دریا باشد، باران هم ببارد.
کاکایی: من جنگل را دوست دارم. جنگل یا باغ برایم خیلی رؤیایی است.