دختری که میخواست
ماه را از اسارت دربیاورد
و به درختهای خشکیده
زندگی ببخشد.
* * *
دهانم را باز کردم
و نور از دهانم بیرون ریخت
تسبیح تو را میگفتم
در قلبم گنجشکی داشتم و برگی
سبحانالله
ماه چهقدر مرا گرم میکرد
و گیاه چهقدر به من دلگرمی میداد
زندگی
روزهای هفته نبود
ستایش تو بود
و گل سرخ
همیشه در حال دعا
اشک میریخت!
نظر شما