سالهاست كه مردم شهر اروميه او را ميبينند. از قديم گفتهاند نان زير سنگ است و نان اين بانو در لابهلاي كارتنهايي است كه براي جمعكردنشان گاهي بايد درون آشغالها را جستوجو كند و گاهي نيز با مغازهدارها چانه بزند.
ميگويد: حرف زيادي براي گفتن ندارم، همين هستم كه ميبينيد. روزي تنها دختر خانواده بودم و عزيزدردانه پدر و امروزم هيچ شباهتي به آن روزهايم ندارد. خدا آخر و عاقبت همه را بهخير كند و هيچكس را از عرش به فرش نيندازد. من بيآنكه خود تقصيري داشته باشم از آن عرش خانه پدري به فرش افتادم، روزگار با من وفا نكرد اما باز هم شكر، همين كه نفسي دارم كه براي كسب روزي حلال ميآيد و ميرود، راضي هستم.
چشمانش تر ميشود اما اجازه بارش به قطرات اشك ديدگان پر از برق معصوميتش را نميدهد. ادامه ميدهد: يادم نميآيد چند سال داشتم كه پدرم را از دست دادم، خيلي كوچك بودم، پدرم مغازه ميوه و حبوبات فروشي داشت. 7ساله بودم كه داغدار مادرم نيز شدم. خواهر بزرگ 3برادرم بودم. از ملك و باغ نيز كم نداشتيم. چادرم را به كمر بستم و در باغ و مغازه پدرم كار كردم، برادرهايم را بزرگ كردم درست مثل بچههايم اما افسوس.
مدام آه ميكشد، گويي بغضي نشكسته در سينه دارد كه راه نفسش را بسته است، ميگويد: هيچ وقت خيال ازدواج به سر نداشتم. تمام خواستگارهايم را رد كردم تا بتوانم براي برادرهايم مادري كنم، آنها آرامآرام بزرگ شدند و من در مقابلشان كوچك! ازدواج كردند و خواهان ارث پدر، از آن همه اموال هيچ سهمي براي خود نخواستم همين كه در كنارشان باشم برايم كفايت ميكرد اما گويي اين خواسته كوچك براي آنها خيلي بزرگ بود و دستنيافتني، چراكه بيرونم كردند. زن داداشم به بهانه اينكه فرزندانش من را كه عمه آنها بودم، دوست دارند از خانه بيرونم كرد. برادرم خود را كنار كشيد و گفت اگر يكديگر را بكشيد هم به من ربطي ندارد. يكي از برادرهايم توان نگهداريام را نداشت و فوت كرد شايد از غم خواهرش. من هم راهي ديار غربت شدم تا نام و آبروي خانوادهام نرود؛ آخرين كاري بود كه ميتوانستم در حقشان بكنم.
ميگويد: آدرس خانمي را پيدا كردم كه براي كار در خانه مردم نيرو تأمين ميكرد. به سراغش رفتم مرا به خانهاي فرستاد كه صاحبش پيرزن مهرباني بود، از من خوشاش آمد و خواست در خانهاش بمانم. از كودكي عادت بهكاركردن داشتم. روزها كارتن جمع ميكردم و ميفروختم و شبها كار نظافت و پختوپز خانه را انجام ميدادم. بعد از 8سال صاحب خانه فوت كرد و آوارگي من آغاز شد. خدا پيرزن و پيرمرد ديگري را سر راهم قرار داد و در خانه آنها مشغول شدم. خانم خانه بعد از 5سال فوت كرد تا شروع ديگري بر بيخانماني من باشد.
نگران كارتنهايي است كه جمع كرده و ممكن است كسي به آنها دست بزند. چشمش را به آنها دوخته و ادامه ميدهد: تاحالا بعد از اذان و نماز صبح در خانه نماندهام، هميشه كار كردهام، سرنوشت من هم اين بوده. خانهاي ندارم، اگر در طول روز به اندازه كافي كارتن جمع كنم ميتوانم با فروش آنها شب را در مسافرخانهاي كه صاحبش با من مدارا ميكند، اتاقي كرايه كنم، در غيراينصورت هم خدا بزرگ است بالاخره سقفي پيدا ميشود كه بتوانم زير آن شب را به صبح برسانم. درآمدم بعضي روزها 5هزار تومان است و بعضي روزها به 12هزار تومان هم ميرسد. يك بار مردم مرا به خانه سالمندان بردند. نيتشان خير بود اما براي من ماندن در آن محيط عذاب بود. من بيمار يا از كارافتاده نيستم و بودن در كنار پيرزنها و پيرمردهايي كه هركدام بيماري دارند برايم شكنجه روحي بود. بيشتر از يك روز دوام نياوردم و فرار كردم.
از آرزوهايش ميپرسم، ميگويد: آرزويي ندارم جز يك حسرت بزرگ. كاش پدر و مادرم زنده بودند اما نيستند و كاري هم از دست من برنميآيد. خواست خدا اين بوده و راضي هستم، فقط اميدوارم در درگاه خدا روسپيد باشم. هميشه مردم از من ميپرسند مگر ميشود آرزو نداشته باشي اما چرا نشود وقتي ميدانم برآورده نميشود چرا بيخود خودم را در آرزوهاي دستنيافتني غرق كنم، من هم دلم ميخواست ماشين، خانه و پول داشته باشم اما حالا ندارم، چه كنم.
دغدغهاش اين است كه فاميلهايش او را نشناسند. ادامه ميدهد: هرچه بيشتر تقلا ميكنم تا كسي من را نبيند، فاميلهاي بيشتري من را ميبينند و ميشناسند. نگران آبروي پدر و مادرم هستم وگرنه كار بدي انجام نميدهم؛ از راهحلال پول درميآورم و سربار هيچكس نيستم. پيشتر در كارخانه سبزيپاك كني كار ميكردم اما به جاي 10نفر از من كار ميكشيدند، همه بيكار مينشستند و من به جايشان كار ميكردم، ديگر نتوانستم اين زورگويي را تحمل كنم. با روزگار نميشود جنگيد، خيليها هستند كه مثل من بيخانمان هستند و كارتنخوابي ميكنند، خدا كمك كند كارم به كوچه و خيابان نكشد، خدا به روزيام بركت دهد.
از انگشتري كه در دست چپش دارد، حكمتش را ميپرسم، ميگويد: من هم زن هستم و از زر و زيور بدم نميآيد، نداشتم كه بخرم و اين را هم بين آشغالها پيدا كردم. بدل است، حكايت وجودش در دست چپم هم به اين خاطر است كه فقط اندازه اين انگشتم بود. گاهي ميگويند حتما فلاني سوداي عاشقي داشته درحاليكه چنين چيزي به هيچ وجه وجود ندارد، تنها همدم آدم جز خدا، پدر و مادر هستند كه وقتي ميروند دنيا براي آدم تمام ميشود. سياهي شب هميشه يادآور ترسهاست اما سكينه خاتون ميگويد: از هيچچيز نميترسم، خدا بالاي سرم است و خودم را به او سپردهام پس ترس معنايي ندارد. با خنده ادامه ميدهد: براي خودم مردي شدهام. ميپرسم اگر زن داداش خود را ببيني چه ميگويي؟ پاسخ ميدهد: آرزويم برايش سلامتي وجود است اما هيچ وقت نميبخشمش. براي زندگياي كه اكنون دارد من خون دل خوردم. حق مادري بر گردن همسرش كه برادرم هست داشتم، حقم اين نبود.
- شما چه ميكنيد؟
سكينه خانم تنها زني است كه در اروميه كارتنخواب است. او زندگي پر فراز و نشيبي داشته است. شما براي كمك به او چه ميكنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما