ميشود با يك نخ
سرِ اين قصّه دراز
شده با شوخي من
آستينش كوتاه
ميروم با وسواس
باز تا اولِ راه
آستينهايم را
كرد كوتاه و بلند
كنجكاويهايم
با همين رشتهي بند
مثل يك ماهيگير
كرد از نيمهي راه
مادرم با قلّاب
قصّهاش را كوتاه
- گوزن
چوبرختي گوزن است
شاخهايش درختند
پالتوها كلاغند
شاخهها بندِ رختند
چوبرختي دوباره
دامني دارد از گل
روي گلها نشسته
قمري و سار و بلبل
پر شده گوشش انگار
از صداي قناري
گوشهي هال دارد
روزگاري بهاري
نظر شما