از تبار سادات است و صبور؛ صبرش نه آنچنان زياد است كه به حضرت ايوب(ع) برسد و نه آنچنان كم كه كفر گويد و لباس بندگي از تن به در كند.
ميگويد: « اغلب اوقات وقتي بر خاطرات دوران نوجوانيام متمركز ميشوم با پخش برفك مواجه ميشوم؛ خاطرات آن روزها حافظهام را نيمسوز كرده است». مكث ميكند؛ چشمانش حكايت از سير در روزگار گذشته دارد؛ «يك اتفاق ناگوار؛ يك سكته ناگهاني و داغي ماندگار بر دل، بيپناه شدن من، خواهر و مادرم را رقم زد.» با فوت غيرمنتظره پدر زينب سادات در دوران كودكي او، پرده ديگري از سرنوشت براي اين خانواده 3نفره به نمايش گذاشته ميشود.
- من يك «اوشين» هستم...
خاطرات زينب 45ساله گزارش ما، تلخ است اما سعي دارد كه طنز را چاشني حرفهايش كند: «دوران سختي زندگيام با پخش سريال «سالهاي دور از خانه» همراه بود. اگر بگويم كه من از اوشين بدبختترم، دروغ نگفتهام». با خنده ميگويد: «جاي شكرش باقي است چرا كه ريوزو زندگي من با وجود همه مشكلات جرأت خودكشي و يا حتي خودسوزي را ندارد».
زينب سادات از بد رقصي روزگارش ميگويد: «مادرم مبتلا به اسكيزوفرني بود. بيمارياش حاد نبود اما زماني كه خواهرم را باردار شد، توهماتش بيشتر و خطرناكتر شد تا حدي كه در نبود ما با ريختن نفت روي خودش، دچار سوختگي شديدي شد. روزهاي خيلي بدي داشتيم؛ نالهها... پانسمانها... شوكهاي پيدرپي دكتر به مادرم و... را با ريزترين جزئيات بهخاطر دارم. به ناچار خواهرم را در 7ماهگي به دنيا آوردند. خيلي ضعيف بود و به گفته دكتر، قرصهاي اعصاب مادرم روي سيستم مغزياش اثر گذاشته بودند اما فرصتي براي نگراني نبود».
- وقتي كــه چشم حادثه بيدار ميشود...
زينب ميگويد: «اينكه هنگام مواجهه با مشكلات تنها باشي، خيلي دردآور است. وقتي بيماري مادرم شدت يافت و خودش را با كشيدن يك كبريت جزغاله كرد، تمام اقوام پدري و مادري دور ما را خط كشيدند. خواهرم 5ساله بود كه بر اثر سقوط از چند پله ضربه شديدي به سرش وارد شد. به گفته پزشك با مصرف مداوم و بهموقع داروهايش خطر بروز عوارض اين ضربه به مغزش كاهش پيدا ميكرد. مادرم كه مريض بود، من هم بيشتر مشغول رسيدگي به كارهاي خانه و درس و مشقم بودم و پدرم با توجه به مشغلههايش، يك خط درميان ياد قرصهاي خواهرم ميافتاد. در همين اوضاع و احوال بود كه يك سكته ناگهاني ما را سياهپوش پدرم كرد. تنها بوديم و تنهاتر شديم و ديگر كسي به فكر قرصهاي خواهرم نبود و حالش به مرور زمان بد و بدتر شد». با فوت پدر، آنها ديگر سرمايهاي نداشتند تا بتوانند سرپناهي اجاره كنند. حقوق اندك پدرشان هم تنها كفاف خرج درمان و خورد و خوراكشان را ميداد.
- در مقام صبر اين هم امتحاني شد مرا...
زينب سادات چند سال مجبور شد شرايط خانه اقوامش را تحمل كند و هر روز در خانه يكي بود تا اينكه :«عمويم من و خواهرم را در مدرسه شبانه ثبتنام كرد اما خواهرم بهدليل شدت يافتن بيمارياش از مدرسه اخراج شد اما من توانستم ادامه درسم را از مقطع دبيرستان شروع كنم. در مدرسه با معلمهايم دوست شدم. خيلي دلسوز بودند و جاي خالي مهر مادري را برايم پر ميكردند. حال مادرم روز به روزبدتر ميشد. با راهنمايي يكي از معلمانم به بهزيستي رفتيم و بعد از دوندگيهاي بسيار توانستيم مادرم را در آسايشگاه رواني بستري كنيم. حال و روز خواهرم هم چندان تعريفي نداشت. نگهداري از او برايم سخت شده بود. او هم مشكلات خودش را داشت؛ توهمي شده بود و به همين دليل مدام از خانه فرار ميكرد. متأسفانه او هم به دستور پزشك به آسايشگاه رواني منتقل شد. در حال حاضر مادر و خواهرم تحت تكفلم هستند. هزينه آسايشگاه هركدامشان 500هزارتومان است. حقوق پدرم، ماهي 850هزار تومان است كه بين خواهر و مادرم تقسيم ميشود و مابقي كسري هزينه آسايشگاه به علاوه هزينه داروها، لباس و ديگر مايحتاجشان را از يارانهشان، كمك خيران يا قرضكردن تأمين ميكنم.»
- من و اين پنجرهها خسته از اين تقديريم...
زينب 27ساله بود كه به اميد رسيدن به آرامش و پشت سرگذاشتن آن همه مصيبت كه در كلام نميگنجد، تصميم به ازدواج گرفت؛ «به كمك معلمانم و كميته امداد جهيزيهاي ساده را در طبقه اول منزل خانواده همسرم چيديم. خانهاي 60متري كه آن روزها بابتش 100هزار تومان و اين روزها 200هزار تومان اجارهبها پرداخت ميكنيم. همسرم هم مرد بدشانسي است. او تمام پساندازش را در كاري سرمايهگذاري كرده بود اما متأسفانه شريكش به او خيانت ميكند و همين شوك سبب بروز بيماري اعصاب و روان در او ميشود. چند وقت در بيمارستان بستري شد و دكتر با توجه به شرايطش گفت كه او ديگر توان كاركردن ندارد چرا كه با كوچكترين مشكل، اعصابش به هم ميريزد و عرصه را براي خود و اطرافيانش تنگ ميكند.» مرور خاطرات آزارش ميدهد اما باز برايمان ميگويد: «35سالم بود و دلم ميخواست مادر شدن را تجربه كنم. بعد از 9ماه انتظار و حسرت ويارهايي كه بر دلم ماند، فرزندم را به دنيا آوردم. هيچكس را هم نداشتم كه مرا همراهي كند». گريهاش ميگيرد و ميگويد: «3 روز فرزندم را نياوردند كه ببينم. به بخش كودكان رفتم و التماس پرستار را كردم تا بگذارد پسرم را ببينم. آن پرستار با لحن بدي به من گفت، حالا يك منگل زاييدي اينقدر براي ديدنش بيتابي نكن... همانجا فهميدم كه مشكل ديگري در زندگيام ايجاد شده است».
- صبر است مرا چاره...
اغلب كودكان مبتلا به سندروم دان از بيماريهايي مانند نارسايي قلبي، فشار خون، ناراحتيهاي ريوي، مشكلات تنفسي، ناراحتيهاي روده، عفونت مكرر گوش و... رنج ميبرند و مدام بايد تحت نظر پزشك باشند و ابوالفضل نيز از اين قاعده مستثني نيست. او امروز 10سال دارد؛ نه راه ميرود و نه حرف ميزند و نه قدرت بلع دارد. بينايي و شنوايياش هم دچار مشكل است. تازه مانند يك بچه چند ماهه، 4 دست و پا ميرود. مادرش ميگويد: «ابوالفضل را 3سالگي به كاردرماني بردم كه گويا براي شروع خيلي دير شده بود. اما مگر من داشتم و از فرزندم دريغ كردم!؟... پدرش كه مريض بود و بيكار، من هم كه يك سر داشتم و هزار سودا... يك روز از آسايشگاه زنگ ميزدند و ميگفتند خواهرت ميخواهد از بيمارستان فرار كند... روز ديگر از آسايشگاه مادرم زنگ ميزدند و ميگفتند هم تختيهايش را كتك ميزند و... فردا روزي، شيرخشك ابوالفضل ناياب ميشد و... خودم بودم و خودم... تا اينكه حال و روز همسرم بهتر شد و عصرها به مسافركشي ميپرداخت؛ عمده درآمدش را هزينه همان ماشين و اجارهخانه ميكرد و ديگرچيزي برايش باقي نميماند كه به من بدهد تا گرهگشاي مشكلات باشد. يكي از دوستانم از بازار جنس ميآورد و در اختيار من قرار ميداد تا بتوانم بفروشم و از سودش كسب درآمد كنم اما مگر چقدر ميتوانستم روي اجناس سود حلال بكشم؟ در حال حاضر ابوالفضل را به كلاسهاي درماني ذهني، جسمي و گفتاري ميبرم كه نزديك به 2ميليون تومان هزينه دارد. علاوه بر آن تهيه دارو، پوشك، شيرخشك و... هزينههاي او را به ماهي 3ميليون تومان ميرساند. دندانهايش نياز به ترميم دارد؛ تنها يك ميليون تومان هزينه بيهوشياش است. كاردرمان هايش ميگويند اگر مدام با او كار شود شايد 2 الي 3سال ديگر بتواند با واكر چند قدمي راه برود».
پسر 10سالهاش 21كيلوگرم وزن دارد و سنگيني او زينبسادات را درگير درد كمر و گردن كرده است. ميگويد:«هميشه با خودم ميگويم عجب سرنوشتي داشتي سادات خانم... آرزو داشتم كه گوينده راديو شوم اما الان پرستار 4مريض هستم. فاتحه تمام آرزوهايم را خواندهام اما اميد دارم بتوانم به پابوس امامرضا(ع) بروم».
- شما چه ميكنيد؟
زينب سادات يك فرزند بيمار ذهني دارد و خانوادهاش نيز با مشكلات بسياري مواجه هستند.شما براي كمك به او چه ميكنيد؟
پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما