پيشبينيات تا يك جاهايي درست درميآيد؛ اينكه از اين دست آدمهاي خوب فراوانند، حتي در اين دوره و زمانه كه خيليها از سخت شدن دل انسانها نسبت به هم شكوه ميكنند. قسمت سخت ماجرا از آنجا شروع ميشود كه بخواهي از بين اين همه آدم خوب، يكي را پيدا كني كه حاضر باشد حرف بزند و گوشهاي از كارهاي خيرش را بازگو كند. درست در لحظاتي كه فهرست بلندبالاي خيراني كه تهيه كرده بوديم به انتها رسيد و گمان ميكرديم بايد از خير اين سوژه بگذريم، حاج حسين آقاي رضوي دعوت ما را قبول كرد. از پشت تلفن آنقدر ساده و متواضع صحبت ميكرد كه وقتي به محل كارش واقع در يكي از بهترين خيابانهاي مشهد رفتيم و با او در دفتري زيبا و شيك ديدار كرديم، يكبار ديگر معادلاتمان تغيير كرد. پاي ثابت كارهاي خير است. به قول خودش جايي كه بوي خيررساندن به خلق خدا به مشامش بخورد طمع ميكند به پاداشهايي كه خدا براي اين كار درنظر گرفته. اما همه كارهاي خير يك طرف، گرفتن زير پر و بال 40يتيم يكطرف. حالا حاجآقا حسين در كنار 6فرزند خود، 40تاي ديگر را هم به لحاظ مالي تأمين ميكند، به اين اميد كه دعاي خير آنها توشه زندگي اين دنيا و آن دنيايش شود.
- از خودتان بگوييد. متولد كجا و چه سالي هستيد؟
اسم من حسين سقاء رضوي است. متولد 1321در مشهد هستم. دومين فرزند از 9فرزند حاج آقا غلامرضا و گوهر خانم. كلمه سقا، برميگردد به شغل پدر مرحومام كه سقاي حرم امام رئوف، علي بن موسي الرضا(ع) بود؛ يعني سقايت حرم و كارهاي سقاخانه بهعهده ايشان بود. خانوادهاي مذهبي داشتيم. پدر و مادرم سواد آنچناني نداشتند. سوادشان مكتبي و قرآني بود اما اهل معرفت بودند و همه حرفها و كارهاي خوبي كه بلدم را مديون اين دو هستم. قصههاي مادرم و شعرهايي كه برايمان ميخواند بهخصوص در شبهاي بلند زمستان كه همگي دور كرسي جمع ميشديم را خوب بهخاطر دارم؛ قصههايي كه سراسر حكمت و موعظه بود به زبان كودكي. لازم نبود دائم انجام دادن كارهاي خوب را به ما گوشزد كنند چون ما بعينه آنها را در رفتارشان ميديديم. كودكي را در خانهاي 200متري گذراندم كه مثل همه خانههاي قديمي باصفا بود؛ حوض، باغچه، ايوان و چاه آب داشت و فضا براي جستوخيز من، 5برادر و 3خواهرم مهيا بود. چند اتاق داشت؛ گمانم 6تا. 4تاي آن براي خود ما 11نفر بود و دوتاي ديگرش را پدرم دائم به كساني ميداد كه نياز داشتند. اصلا انگار خالي نگه داشتن خانه برايش جرم تلقي ميشد. دائم به فكر كمك به ديگران بود. آن 2 اتاق را اول به يكي از عموهايم، بعد به يكي ديگر از آشناها و بعد به آشنايي ديگر داد. ايثار كردن و سهيم كردن خوشيها با ديگران را از همان بچگي از پدرم ياد گرفتم.
- از پدرتان چه تصويري در ذهن داريد؟
شخصيت خاصي داشت. خدا رحمتش كند. از او حساب ميبرديم. نه به اين خاطر كه خشن باشد، نه. به اين خاطر كه ابهت داشت. بهترين خاطرات كودكي من مال آن زمانهايي است كه همراه پدر از خانه مان واقع در طبرسي حركت ميكرديم و به حرم آقا ميرفتيم. پدرم گرم كارهاي خودش ميشد و ما در صحن به قدم زدن و دويدن ميپرداختيم. آنجا آرامش عجيبي داشت، مخصوصا صحن سقاخانه كه حالا به آن صحن انقلاب ميگويند. كار كردن و زحمت كشيدن براي كسب روزي حلال از ديگر چيزهايي بود كه آن را ارث باارزش پدرم ميدانم. از 14سالگي مرا سركار گذاشت. چقدر هم حساس بود كه نزد چهكسي مرا بگذارد. نه اينكه به درآمد فرزندش چشم داشته باشد، ميخواست كه مرد بار بيايم. از صبح اول وقت ميرفتم سركارم واقع در يك فروشگاه لوازم منزل. عصر ميآمدم خانه و ناهار ميخوردم، سپس كيف و كتابم را برميداشتم و به مدرسه شبانه ميرفتم. با تأكيد و تشويق پدر تا ديپلم درس خواندم كه آن زمان براي خودش مدركي بود. اينطور بود كه در 18سالگي، براي خودم كار مستقل دست و پا كردم و مغازه لوازم منزل راه انداختم.
- از كارهاي خيرتان بگوييد؛ از چه زماني و چطور شد كه براي ورود به اين قبيل كارها احساس تمايل كرديد؟
از سال 40به اين طرف؛ يعني حدود 20سالگي. هم استقلال مالي داشتم و هم به اندازه كافي از پدر و مادرم چيزهايي را كه بايد، ياد گرفته بودم. خانواده ما به لحاظ مالي زير متوسط بود. طعم نداشتن را چشيده بودم. حالا كه خودم دستم به دهانم ميرسيد دلم ميخواست كاري كه از دستم برميآيد انجام بدهم. خاطرهاي از قبل انقلاب خاطرم هست كه هر وقت يادم ميآيد تكانم ميدهد. به ما خبر دادند كه يك خانواده در كوره پزخانههاي سمت طبرسي وضعيت نامناسبي دارد. به همراه يكي از دوستان روحانيام نشاني را پيدا كرديم. در سرماي زمستان يك زن و 2 يتيمش را در اتاقكي با سقف كوتاه پيدا كرديم كه تنها وسيله گرمايششان يك چراغ لامپاي قديمي بود، آن هم بدون حباب. تمام اتاق را دود سياه گرفته بود. از ديدن آنها در آن وضعيت منقلب شدم. از اين قبيل آدمها هميشه بودهاند؛ پيدا كردنشان دغدغه ميخواهد و انگيزه.
- خيليها به اين دغدغه و انگيزهاي كه شما ميگوييد، شرط جيب پرپول را هم اضافه ميكنند. اين شرط را قبول داريد؟
قبول ندارم. كار خير كردن هميشه با پول نيست. خيلي وقتها با زبان است؛ با گذاشتن وقت، ارائه يك ايده، با آبرو، جمع كردن يك گروه دور هم و خيلي كارهاي ديگر. كسي كه دغدغهاش را داشته باشد راهش را هم پيدا ميكند و كسي كه انگيزه اصل كاري را نداشته باشد، بهانهاش را.
- اتفاقي كه تعريف كرديد چه تأثيري روي شما و كارهاي خير بعديتان گذاشت؟
مصممتر از قبل به اين حوزه وارد شدم. با كمك جمعي از دوستان، درمانگاه حسين بن علي(ع) را در ميدان بسيج و درمانگاه امام زمان(عج) را در خيابان سرخس راه انداختيم. بعد از انقلاب هم بيمارستان امام سجاد(ع) به اين جمع اضافه شد. در ضمني كه از طرف كميته امداد امام (ره) از خانوادههاي مستضعف سركشي ميكردم، به مؤسسات خيريه هم سر ميزدم و هر كاري كه از دستم برميآمد برايشان انجام ميدادم تا اينكه رسيد به ماجراي اين 40بچه. اينها در قالب طرح اكرام كميته امداد امام(ره) معرفي شدند، خيلي سال پيش؛ اينقدر خاطرهاش دور است كه حتي عدد 40را هم درست بهخاطر نميآورم؛ شايد يكيدو تا كمتر شايد هم بيشتر. برخي از اينها كساني بودند كه پدرشان را مثلا در سانحه رانندگي از دست داده بودند و برخي هايشان هم بدسرپرست بودند؛ مثلا پدر بزهكار بوده و اعدام شده؛ اما خب، بچهاش كه گناهي ندارد. كميته براي اينها مقرري تعيين كرد و من هم هرماه با كمال افتخار و از روي ميل آن را پرداخت كردهام. حالا كه عكسهايشان را نگاه ميكنم با خودم ميگويم اينها هم مثل بچههاي من هستند؛ الان همگي بزرگ شدهاند و مثلا زهرا يا فلان پسرم، به سن ازدواج رسيدهاند.
- به ديدن فرزندان معنويتان رفتهايد؟
به اينطور رابطه برقرار كردن فكر نكردم. هم شرايط كارم اقتضايش را نميكرد و هم زندگي كردن بسياري از آنها در روستاهاي شهرستانهاي دوردست است. ارتباط ما غالبا از طريق نامه بود. بچههايم برايم نامه مينوشتند و با آن لحن كودكانه و دستخطهايي كه پيدا بود مدت زيادي از آموختنشان نگذشته است نيازهايشان را ميگفتند؛ مثلا يكي برايم قصه سقف خانهشان را تعريف ميكرد كه خراب شده است و نياز به مرمت دارد، آن ديگري از فلان آرزويش برايم ميگفت. وقتي اينها را ميخواندم حسي داشتم مثل حس همه پدرها؛ حس مسئوليت. شفاف و پاك بودن حرف هايشان برايم خيلي لذتبخش بود. هر كار كه ميتوانستم برايشان و براي شاديشان انجام ميدادم. واسطه رساندن كمك به آنها هم غالبا معتمدي چون كميته امداد بود و گاهي هم كه نياز به بردن خواربار بود، خودم ميرفتم.
- و يك خاطره خوب؟
همه حسهاي خوبي كه در اين سالها از كمك به فرزندانم داشتهام، لبخندهايي است كه حين سركشيها به لبشان آمده، دعاهايي كه در حقم كردهاند و بركتش را در جان و مالم ميبينم؛ تكتك اينها برايم خاطره است. شايد سنم اقتضا نكند كه همه اينها را بهخاطر بياورم ولي اين حس خوب، چيزي نيست كه رهايت بكند. فكر اينكه همه 46فرزندم روزگار خوشي داشته باشند، درس بخوانند و سر زندگيشان باشند نهايت آرزوي من است. مگر يك پدر اميد ديگري جز اينها ميتواند داشته باشد؟ خدا را شكر كه افتخار انجام اين كارها را به من داد. فقط ميشود گفت خدا را شكر.
نظر شما