صحرا كريمي، اولين و تنها زن افغان است كه دكتراي سينما دارد و ميگويد هميشه دوست داشته حرفش را با زباني جهاني به مردم دنيا بگويد؛ با زبان سينما. او در كنار «گلاب آدينه» از ايران، «جاويد جعفري» از هند، «اسماعيل فروخي» از مراكش و «ماريا ترسا كاوينا» از ايتاليا، آثار راهيافته به بخش «جلوهگاه شرق» يا مسابقهي سينماي آسيا و كشورهاي اسلامي را داوري كرد.
* * *
- خیلی کنجکاوم که بدانم چرا نام «صحرا» را برایتان انتخاب کردند. دلیل خاصی داشته؟
[میخندد.] نميدانم. احتمالاً پدر و مادرم خیلی شاعرانه فکر میکردند.
- زمانی که در ایران زندگی میکردید در کدام محلهی تهران بودید؟
راستش نمیدانم چرا در كتاب جشنواره، کابل را بهعنوان محل تولد من نوشتهاند. من در ایران و در شهرری متولد شدهام و تا پایان دوران دبیرستان در شهرری زندگی کردم.
- پس تمام دوران نوجوانیتان را در ایران بودید. از همانزمان به سینما علاقه داشتید؟
راستش خیلی خیلی اتفاقی در 15سالگی در فیلم «دختران خورشید» به کارگردانی «مریم شهریار» و تهیهکنندگی «جهانگیر کوثری» بازی کردم و با سینما آشنا شدم. بعد از آن آقای «حمید جبلی» که بازیام را دیده بودند، مرا برای فیلم «خواب سفید» انتخاب کردند و در آن هم بازی کردم. اما نمیدانم چرا اسمم را در تیتراژ به اشتباه نوشتهاند «صغري». بعد این دو فیلم وقتی 17 سالم بود به چک و اسلواکی رفتم و درسم را آنجا ادامه دادم.
«صحرا كريمى» در صحنهاى از فيلم «خواب سفيد»، ساختهى «حميد جبلى»
- زندگی در ایران را دوست داشتید؟
راستش به هرحال مهاجرت همیشه خاطرات سیاه و سفید خودش را دارد. حالا چه یک مهاجر افغانی در ایران باشید یا یک مهاجر ایرانی در اروپا.
اما شاید چون من از کودکی خیلی در جامعهی مهاجرین رفت و آمد نمیکردم، بیشترِ دوستانم ایرانی بودند و از شاگردزرنگهای مدرسه بودم، بهعنوان یک دختر مهاجر خیلی تفاوتی حس نمیکردم و خیلی به چشم نمیآمدم. البته از نظر اقتصادی وضع خیلی خوبی نداشتیم. پدرم از خانوادهی نامداری آمده بود، اما شرایط در اینجا فرق میکرد.
- با دوستان ایرانیتان هنوز هم ارتباط دارید؟
با دوستان دوران نوجوانیام نه، چون سالهای زیادی از ایران دور بودم و از همهشان بیخبر ماندم. اما در این سالها دوستان ایرانی دیگری پیدا کردم. در ضمن امسال که برای جشنواره به ایران آمدم، اولین کاری که کردم شمارهی آقای کوثری را پیدا کردم و با ایشان تماس گرفتم و قرار شد همدیگر را ببینیم.
- خودتان را اهل كجا ميدانيد؟
راستش من با دو مقوله طرف هستم، یکی زادگاه و دیگری وطن. هرکدام اینها حس متفاوتی را به شما میدهند و نمیشود گفت که حتماً وطن میتواند زادگاه باشد یا زادگاه میتواند وطن باشد. جدای از این دو باید در نظر بگیریم که شخصیت فکریام هم در جای دیگری شکل گرفته و آن اروپاست. اما به هرحال ایران را دوست دارم، چون خاطرات زیادی از آن دارم و هیچکس نمیتواند کودکی و نوجوانی کسی را از او بگیرد. من هربار که به ایران بر میگردم، با یک حس خوب برمیگردم و احساس بیگانگی نمیکنم.
- چه شد که از تهران مهاجرت کردید؟
من خاطرهای دارم که همیشه فکر میکنم قسمت بزرگی از شخصیت من در این خاطره شکل گرفت. هفت یا هشت ساله بودم که از خانهای کوچکتر به خانهای بزرگتر اسبابکشی کردیم. همیشه خانهی ما نهايتاً دو اتاق و یک آشپزخانه داشت. اما خانهی جدیدی که اجاره کرده بودیم، برای اولینبار یک انباری داشت. یادم است با اینکه کودک بودم، تمام آن انباری را تمیز کردم، همهی آشغالهایش را بیرون ریختم و رفتم تشکم، صندوقم، میزم، کیفم، لباسهایم و وسایلم را جمع کردم و آوردم در آن انبار. مادرم آمد مرا دید و گفت داری چهکار میکنی؟ گفتم میخواهم مستقل زندگی کنم! هنوز هم مادرم میگوید تو از همان کودکی میخواستی مستقل باشی و روی پای خودت بایستی.
من فکر میکنم الآن شرایط برای مهاجرین افغان خیلی بهتر از گذشته شده است. به هر حال سالهای زیادی گذشته و جامعهی ایرانی تا حدودی آنها را پذیرفته است. من درواقع نسل دوم مهاجرت بودم؛ یعنی پدر و مادرم تصمیم گرفتند مهاجرت کنند. من هيچوقت به كم راضي نميشدم و سقف آرزوهایم خیلی بلند بود. مثلاً زمانی که در شهرری زندگی میکردیم، همیشه دلم میخواست از شهرری فراتر بروم و همهجای تهران را ببینم. من نمیخواستم درسم که تمام شد بلافاصله ازدواج کنم و بچهدار بشوم. خیلی آرزوهایم بزرگ بود و دوست داشتم جایم را در دنیا پیدا کنم. دوست داشتم بقیهی کشورها را ببینم.
وقتی به اسلواکی رفتم، فیلم «دختران خورشید» در آنجا برندهی جایزه شد و مرا دعوت کردند و به آنجا رفتم و درنهایت ماندگار شدم و درسم را آنجا ادامه دادم. فکر میکردم باید راهم را پیدا کنم و برای خودم آیندهی متفاوتی رقم بزنم.
نمیدانم، شاید بهخاطر اینکه آنزمان خیلی کتاب میخواندم، کمی هم رؤیایی فکر میکردم.
- چه کتابهایی میخواندید؟
هرکتابی را که در کتابخانهی مدرسهمان پیدا میشد میخواندم. یادم است خیلی اتفاقی در 13سالگی کتاب «دنیای سوفی» را خواندم. آن کتاب مرا خيلي دگرگون کرد. بزرگتر که شدم میرفتم خیابان انقلاب و مثلاً کتاب «ابله» اثر «داستایوفسکی» را خریدم و خواندم. یادم است پنجهزار تومان بود که برای ما پول خیلی زیادی بود.
دلیل دیگرش هم شاید این بود که مادرم خیلی کتاب میخواند. عینکش را جلوی بینیاش میگذاشت و با علاقه کتاب میخواند و من خیلی دوست داشتم آن حس را داشته باشم. همهی آن کتابها خیلی به من کمک کرد که تخیلم را قوی کنم.
- و چرا رشتهی سینما را انتخاب کردید؟
رشتهی دبیرستاني من ریاضیفیزیک بود و به معماری خیلی علاقه داشتم. اما بعد از فیلمهایی که بازی کردم، چون با دنیای هنر و سینما آشنا شده بودم، زبان تازهای را کشف کردم. زبانی که جهانیتر از ادبیات است. تا زمانی که شما به زبان بومی کشورتان داستان بنویسید، تا ترجمهاش نکنند جهانی نمیشود. اما سینما متفاوت است. برای همین این رشته را انتخاب کردم و 10 سال درس خواندم تا مدرک دکترای سینما را بگیرم.
- به نظرتان لازم است یک فیلمساز مدرک دکترای سینما داشته باشد؟ یعنی به نوجوانهای علاقهمند به سینما توصیه میکنید از همین راه وارد شوند؟
نه... به نظرم فیلمسازی قبل از هرچیز یک استعداد است. شما باید در درونتان استعداد و علاقهای داشته باشید تا آن را پرورش دهید. من دکترا گرفتم چون همیشه دوست داشتم تدریس کنم. اما خیلیها میتوانند رشتهی سینما را نخوانند و کارگردان خیلی خوبي بشوند. دانشگاه و مدرسههای آموزش سینما، دانش تکنیکی شما را بیشتر میکند ولي اگر شما جرعهای استعداد نداشته باشید، 20 سال هم که درس بخوانید اثرتان آن چیزی که باید از آب در نمیآید.
من دوست داشتم در همان دانشگاه محل تحصیلم تدریس کنم و برای همین دکترا گرفتم. در آنجا وقتی شما مدرک دکترا میگیرید، بهصورت اتوماتیک عضو کادر علمی دانشگاه میشوید.
شاید یک دلیل دیگر هم داشته باشد. من در تمام زندگیام اقلیت بودم، چه در ایران چه در افغانستان. چون من فارسیزبانم و شیعه هستم، آنجا هم جزء اقلیت بهحساب میآیم. این در اقلیتبودن همیشه مرا وادار میکرد خیلی جلوتر بروم. یادم است سال اول و دوم دانشگاه که بودم، به خیلی چیزها اعتراض میکردم. یکی از دوستهایم که استادم هم بود گفت چون تو یک دختر مهاجری، هرچهقدر هم که اعتراض کنی به جایی نمیرسی. او گفت تو زمانی صدایت شنیده میشود که خودت را به مقام و جایگاهی برسانی که کسی در آن مرتبه نباشد. همین حرف باعث شد بهعنوان یکی از جوانترین دانشجوها در 28سالگی دکترا بگیرم و بهعنوان اولین خارجی وارد آکادمی موسيقي و هنرهاي نمايشي اسلواکی بشوم.
- نوجوانهای افغانستان هم مثل نوجوانهای ایران به سینما علاقه دارند؟
من فکر میکنم همهی نوجوانهای دنیا سینما را دوست دارند. اما درصد نوجوانهایی که در ایران دوست دارند سینما حرفه و هدف زندگیشان باشد، خیلی بیشتر است. البته نوجوانهای افغان هم دوست دارند، اما ما در افغانستان امکاناتمان خیلی کم است و تازه حدود 15 سال است که از جنگ بیرون آمدهایم؛ هرچند که عملاً هنوز هم در حال جنگ هستیم. برای همین سیستم یا بودجهای وجود ندارد که از نوجوانهای علاقهمند افغان حمایت کند.
- آنها به چه نوع فیلمهایی علاقه دارند؟
راستش فکر میکنم بیشتر نوجوانها به فیلمهای حادثهای، هیجانانگیز و اکشن بیشتر علاقه دارند. اما متأسفانه بهخاطر اینکه خیلی از خانوادههای افغان بیسواد هستند، بیشترشان سینمای بالیوود را دنبال میکنند و کسی بهدنبال سینمای اندیشه نیست.
- در افغانستان نشریهای برای نوجوانان منتشر میشود؟
ما رسانههای چاپی زیادی داریم، اما نه... متأسفانه نشریهای که مخصوص آنها باشد نداریم.
- موضوع اکثر فیلمهای شما دربارهی زنان و افغانستان است. تصمیم دارید باز هم به همین نوع سینما ادامه دهید یا این مقطعی بود که از آن گذر کردید و برنامهی دیگری برای آینده دارید؟
از دورانی که درسم را شروع کردم تا همین الآن که فیلم میسازم، مقطعهای مختلفی را تجربه کردهام. اما زنانگی برای من در فیلمهایم اهمیت زيادي دارد، چون من یک زن هستم و از جغرافیایی میآیم که متأسفانه خیلی زنستیز هستند.
اما این مرا محدود نمیکند. برای من قصهگفتن از همهچیز مهمتر است. حالا قصههايم جوری پیش رفتهاند که بیشتر از زبان زنهاست. شاید چون زنان را بهتر و بیشتر میشناسم و با زیر و بم شخصيت و زندگي آنها آشنا هستم. اما مطمئنم اگر روزی قصهای که میخواهم بسازم از زبان یک مرد باشد، باید آن را بسازم و میسازم.
البته خیلی از کارگردانهای زن هم هستند که دوست ندارند دربارهی زنان فیلم بسازند. اما من فکر میکنم تعداد کارگردانهای زن در دنیا هرروز درحال بیشتر شدن است. این میتواند برای سینما خیلی خوب باشد چون تاریخ سینما بهنوعی مردانه بوده است و این نگاه تازه میتواند مفید باشد.
- دوست دارید به حوزهی سینمای کودک و نوجوان هم وارد شوید؟
اتفاقاً اینروزها در حال تولید فیلمی دربارهی نوجوانها هستم؛ فیلمی بهنام «پیانیستی از کابل» که داستان زندگی دو نوجوان است.
- فضای جشنواره را چهطور دیدید؟
خب با توجه به اینکه بخش ملی از بخش جهانی جدا شده خیلی با قبل فرق کرده. وقتی یک جشنواره جهانی باشد، سطح مخاطبان آن هم بالاتر میرود و اکثر کسانی که در این جشنواره حضور دارند، اهالی سینما، رسانه یا علاقهمندان جدیتر سینما هستند و این خوب است.
عكس: ميلاد بهشتى
نظر شما