بماند كه روزهاي گرم تابستان را زير اشعه مستقيم آفتاب سر ميكنند و هيچ وسيله سرمايشي و گرمايشي ندارند. اين ماجراي زندگي زني است كه مبتلا به سرطان خون است و همسرش افسردگي شديد دارد. زماني كه روي صندلي پاركلاله ساعتهايش را ميگذراند، با حسرت نگاهي به مردمي ميكند كه براي گردش به پارك آمدهاند. پارك برايش رنگ و بويي را كه براي ديگران دارد، ندارد. خسته است؛ خسته از درد كشنده سرطان كه 2سال است با او عجين شده. خسته است از نداري و بيخانماني و زندگي روي نيمكتهاي سبزرنگ پارك. خسته است از نداشتن سقفي بالاي سرش و دلش ميخواست حداقل بچهاش سرپناهي داشت تا روزگارش مثل او رقم نميخورد. اما فقر سالهاست كه انيس او شده و مگر ميشود كه بين آنها جدايي پيش بيايد.
روي نيمكت سبزرنگ پاركلاله نشسته است و چند متر آن طرفتر موكتي رنگورو رفته و نخنما قرار دارد. ميگويد: خدا خير بدهد، موكت را يكي از اهالي محل به من داد. هر چه داشتم و نداشتم را 4سال قبل دزد برد. اين دزدي باعث شد تا شوهرم افسرده شود و ديگر مثل سابق كار نكند. بيكاري او باعث شد تا كمكم پول پيش خانهمان را هم بگيريم و خرج خورد و خوراكمان كنيم. چشم كه به هم زديم پول پيشخانه تمام شد و همان خرتوپرتي كه از اسبابهايمان مانده بود، گوشه خيابان قرار گرفت. روزهاي اول ميرفتيم مسافرخانه. اما پول براي اجاره مسافرخانه هم ته كشيد و حالا 2 سالي ميشود كه به پاركلاله آمدهايم و زندگيمان را زير آسمان خدا ميگذرانيم. روزها را در پارك هستيم و شبها مخصوصا، زمستان، به اورژانس ميرويم و يك جوري شب را به صبح ميرسانيم.
- جدال با سرطان
آه بلندي ميكشد، قطره اشك به گوشه چشمش راه پيدا ميكند و در ميان قطرات اشك ميتوان حسرت و غم را به خوبي در چشمهايش ديد. نفسي تازه ميكند و ادامه ميدهد: پسرم 4سالش كه بود سرطان گرفت؛ سرطاني به نام لنفوبوركي؛ توموري كه از معده تا مثانه را ميگيرد اما براي پسرم حادتر بود و تمام بدنش را گرفت. شوهرم كه از اين موضوع باخبر شد، گفت سرطان خوب شدني نيست، بايد بچه را رها كني. اما من مخالفت كردم و او هم مرا طلاق داد. هنوز يكسال از طلاقمان نگذشته بود كه شوهر سابقم فوت كرد. مردي كه ميگفت پسرمان زنده نميماند خودش دنيا را ترك كرد. سرطان در خانواده ما ارثي است. پدرم هم بهخاطر سرطان فوت كرد و من هرگز تصور نميكردم كه پسرم يك روز خوب شود.
نذر و نياز كرد، هر آنچه داشت را فروخت و به دوست و آشنا رو انداخت تا خرج و مخارج هزينه درمان پسرش را فراهم كند. 4سال طول كشيد تا به طرز معجزهآسايي زماني كه دكترها قطع اميد كرده بودند، پسرش خوب شد. ميگويد: معجزه بود، در اوج نااميدي آنقدر دعا كردم كه پسرم يكشبه شفا پيدا كرد. از خدا خواستم دردش را به من بدهد و بچهام را خوب كند، روزگار بدي را گذراندم؛ روزهاي تلخ بيپناهي. اما در اين روزها يكي از اقواممان به دادم رسيد. او كاميونش را فروخت و خرج درمان پسرم كرد. زماني كه ديد من زن تنهايي هستم با من ازدواج كرد تا هم جلوي دهان مردم را بگيرد و هم به من و بچهام كمك كند. اما اين ازدواج باعث طردشدن او از خانوادهاش شد. آنها ميگفتند چرا با كسي كه يك بچه دارد، ازدواج ميكني.
- زندگي در پارك
ازدواج دوم زن جوان روزهاي اول خوب بود تا آنكه دزد به خانهشان زد و داروندارشان را برد. همين مسئله باعث شد تا همسرش افسردگي بگيرد و نتواند مثل سابق كار كند و بعد از آن هم مجبور شدند زندگي در پارك را تجربه كنند، ميگويد: زندگي در پارك سخت است اما سختتر از آن، بيمارياي است كه با آن دست و پنجه نرم ميكنم. سرطان خون دارم؛ سرطاني كه مرا با تمام نداري و فقر چندين بار به بيمارستان كشانده است. در اوج نداري، بيماري هم دردي روي دردهايم شده است. من حتي توانايي خريد داروهايم را ندارم.
با آنكه همسرش افسرده شده و حال و روز خوبي ندارد اما مدتي است كه دوباره كار ميكند. كار جديدش كارت پخشكني است. اگر گذرتان به ميدان انقلاب تهران بيفتد، او و پسر 14سالهاي را ميبينيد كه در حال پخش كردن كارت تبليغاتي هستند. زن جوان ميگويد: بعضي روزها پسرم با همسرم براي كارت پخشكني ميرود اما بيشتر روزها او خودش تنها اين كار را انجام ميدهد. صبح تا شب كارت تبليغاتي در ميدان انقلاب پخش ميكند، فكر ميكنيد درآمدش چقدر است. خيلي به او بابت اين كار پول بدهند 15هزار تا 20هزار تومان است. واقعا پول ناچيزي است، خرج خورد و خوراكمان هم نميشود اما چاره چيست. وضعيت بد روحي همسرم اجازه نميدهد كار ديگري انجام دهد. من را هم كه اين بيماري از پا درآورده و كاري نميتوانم انجام بدهم.
سكوت ميكند، بغضش را ميخواهد فرو دهد تا بتواند باقي حرفهايش را بگويد: الان هم پسر و همسرم براي كار رفتهاند و من ماندهام با درد سرطان. سخت است با اين بيماري در پارك زندگي كني. سخت است اينكه ببيني بچهات كه حاضري دنيا را به خاطرش بدهي بيخانمان باشد و شب و روزش را روي صندليهاي پارك بگذراند. سخت است كه ببيني مردي كه بهخاطر تو خانوادهاش را كنار گذاشت و در اوج روزهاي سختي، حامي و پشتيبانت بود، حالا غرورش را زير پا بگذارد و در گوشه خيابان كارت پخش كند آن هم با حقوقي كه حتي خرج و مخارج يك روزمان را نميدهد. نميدانم چه كنم، نگران پسر 14سالهام هستم كه هيچ پناهي ندارد و من كه مادرش هستم معلوم نيست چقدر ديگر همراه او باشم. زن جوان گريه ميكند؛ گريهاي كه شانههايش را به لرزه درميآورد. مدام ميگويد: خواهش ميكنم فقط براي پسرم كاري كنيد. از من گذشته است اما پسرم در اول راه است. اگر او حمايت نشود معلوم نيست چه بلايي سرش ميآيد.
- شما چه ميكنيد؟
خانواده نيازمند طي يكسري اتفاقات ناخواستهحالا آواره شده و در پارك زندگي ميكنند. شما براي كمك به اين خانواده چه ميكنيد؟پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما