سه‌شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۶
۰ نفر

همشهری دو - مصطفی صادقی: نفس‌هایم خیلی سخت بالا می‌آمد. قلبم تندتر از همیشه می‌زد و داخل سینه‌ام بی‌قراری می‌کرد.

 دستم را به ميله‌هاي راه‌پله گرفته بودم و خودم را به بالا مي‌كشيدم. از ساعت 8صبح براي انجام يك كار اداري، درگير كاغذبازي‌هاي مرسوم بودم. براي انجام كارم در آن اداره كه 3 طبقه داشت، شايد 5بار بين طبقات پاسكاري شدم. به مرحله نهايي و امضاي رئيس آن اداره رسيده بودم. مسئول دفترش بسيار مؤدبانه گفت: «عذرخواهي مي‌كنم، آقاي مهندس جلسه دارند. من درخواست شما رو داخل كارتابل ايشون قرار مي‌دم تا امضا كنند. شما لطف كنيد فردا تشريف بياريد».

رنگ صورتم از عصبانيت سرخ شده بود. روي صندلي نشستم و لحظه‌اي سكوت كردم تا چيزي نگويم كه بعدا پشيمان شوم. اتاق را ترك كردم. خسته بودم و زير لب غرغر مي‌كردم. در همين حال و هوا بودم كه صداي «توكلتُ عَلَي الحَي الذي لا يموت...» مرحوم مؤذن‌زاده به گوشم رسيد. وقت نماز ظهر بود. در حال پايين آمدن از طبقه دوم بودم كه از پنجره نيمه‌باز اداره باد خنكي سر و صورتم را نوازش داد. چشم‌ام به گلدسته مسجد روبه‌رو افتاد.

وارد مسجد كه شدم، يك لحظه جا خوردم. مسجد غلغله بود. از سر و شكل نمازگزاران مشخص بود كه تعدادي افراد همان محله هستند و بخشي هم ارباب‌رجوع اداره روبه‌رو. اما جالب‌تر از همه، حضور تعداد قابل توجهي نوجوان بود كه حال و هواي مسجد را عوض كرده بودند. عده‌اي هم با توجه به لباس‌هاي فرمي كه داشتند مشخص بود دانش‌آموزان يك كلاس از دبيرستان كناري هستند كه به همراه معلم خود براي اقامه نماز آمده بودند. مدت‌ها بود كه به حضور حداكثري افراد پا به سن گذاشته در فضاي مساجد عادت كرده بودم. روحاني مسجد كه فردي جوان بود نماز را آگاهانه، سريع‌تر خواند تا دانش‌آموزان به درس و ارباب‌رجوع‌ها به كارشان برسند. مسجد را كه ترك مي‌كردم چشم‌ام به تابلوي سر در اداره افتاد. در ذهنم مرور كردم كه اگر مسئول دفتر رئيس اداره آنگونه مؤدبانه برخورد نكرده بود، چه پيش مي‌آمد. رفتار خوبش آتش خشم‌ام را خاموش كرد.

کد خبر 334144

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha