عنصرهاي توليدكنندهي متن را ندارد. گاهي چيزهاي عجيب و غريبي مينويسد كه اشك همه را درميآورد و آخرسر هم از حرص همه را دور ميريزد.
من كه هنوز نويسنده نشدم، اما ميخواهم اتفاقهايي را كه موقع نوشتن برايم ميافتد، بنويسم تا وقتي نويسنده شدم، حسهايم يادم بيايد.
- يك: شبنمهاي بعد از توفان
باز هم دفتر با نوشتههاي خطخورده جلويم باز است، اما چيزي جز طرحهاي آشفتهي ذهنم در آن پيدا نيست. اين مشكل همهي نويسندههاست. درست است كه ميگويند ابزار نويسنده قلم و كلمات است، اما او هميشه با حسش مينويسد.
اشكال اين است كه اين حس وقتهايي كه بايد باشد، نيست! اما هميشه بعد از توفان، هوا آفتابي است و من عاشق شبنمهاي بعد از توفانم! چه ربطي دارد؟ الآن ميگويم.
بعد از چند ساعت يا چند روز زلزدن به كاغذ بالأخره حسها و كلمهها و هرچيزي كه داستان از آن درميآيد، پيدا ميشود. براي همين اگر حست ميآيد و ميرود يا بيموقع برايت دست تكان ميدهد، نگران نباش! هواي بعد از توفان بيحسي محشر است!
- دو: حس خوب با سوژهي بد
حالا نوبت سوژه است. البته من فكر ميكنم حس و سوژه ارتباط مستقيمي با هم دارند. مثلاً در زنگ انشا روي نيمكت نشستهاي و منتظري سه، چهار صفحه بنويسي، ولي معلم يك موضوع بد ميدهد.
حالا سوژه داري، اما مينويسي؟ نه! حالا همهي حسهايت پريده! اما اگر يك موضوع باحال داشته باشي، جملهها ذهنت را قلقلك ميدهند و مينويسي.
- سه: دعوا
ذهن و خيال مثل پرندهاند. درست وسط رسيدن به جاهاي حساس يك داستان، پرواز ميكنند به هزار جاي غير داستان. آنوقت دست از نوشتن برميداري و ميروي توي فكر.
بعد ذهن منضبط با ذهن پرنده دعوا ميكند. بله، نويسنده فقط با عوامل بيروني كه در راه نوشتن سنگ مياندازد، درگير نميشود، با خودش هم درگير ميشود!
- چهار: يادم رفت!
اگر داستاننويسي هستي كه با صداي كوچكي تمركزت به هم ميخورد يا چيزي را كه ميخواستي بنويسي يادت ميرود، من را درك ميكني.
مثلاً همين زنگ انشا. همه بايد بنويسند، اما انگار نه انگار! پچپچ ميكنند يا نصفهي انشايشان را براي همديگر ميخوانند. من هم هزار دفعه يادم ميرود چه ميخواستم بنويسم!
مهسا بابايي،14 ساله، خبرنگار افتخاري از شهريار
عكس: نوشين صرافها، خبرنگار جوان از تهران
نظر شما