صورتش را نميديدم؛ اما هيكلش نشان ميداد جوان است و لاغر اندام. شلوار لي پوشيده بود و داشت زير لب چيزي زمزمه ميكرد؛ اما حجم سطل نميگذاشت بفهمم چه ميگويد. كنار سطل، كُپهاي از ضايعات پلاستيكي و فلزي روي هم چيده شده بود. معلوم بود كه دارد زباله جمع ميكند و آن كپه را او روي هم گذاشته است.
از كنارش گذشتم. داشتم ميرفتم چيزي بخرم. رفتم و برگشتم. برگشتنم از آن مسير 10دقيقهاي بيشتر طول نكشيده بود و او هنوز همان جا بود. حالا ميتوانستم صورت او را ببينم. 30ساله به نظر ميرسيد و سر و صورتي مرتب داشت. از دور معلوم بود كه هنوز هم دارد با خودش حرف ميزند. وقتي نزديكتر شدم، فهميدم اشتباه ميكردم.
او داشت با خدا حرف ميزد نه با خودش! چنان لحن شاكرانهاي داشت كه گويي خدايش بزرگترين نعمتها را به او داده است. درست روبهروي او بودم كه 2دستش را به سمت آسمان گرفته بود و ميگفت:خدايا شكرت! چقدر امروز چيز بهم دادي! ميگم بده، ميدي! ميبيني! اين همهچيز!؛ اما خدايا بگو چطوري همه اينارو با خودم ببرم؟
- شاعر و نويسنده
نظر شما