چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۰۷
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: برای مادر، اولاد که با اولاد فرقی ندارد. اما خدا خودش خوب می‎داند، ابراهیم برایم فرق داشت. شاید هم به‌خاطر همین بود که آزمایشم شد فراق ابراهیم.

سوگ خورشید

ابراهيم‌ام! از همان بچگي مرد بود. بزرگ بود. شمال زندگي مي‎كرديم و چاره‎اي جز كار روي شالي نداشتيم. با خدابيامرز آقا‌هرمز، پدرش، صبح‌ها پاورچين پاورچين راه مي‎رفتيم كه بچه‎ام با سر و صداي ما بيدار نشود، چون تا صبح درس مي‎خواند. اما هميشه قبل از ما با صورت گربه‎شور كرده‎اش در كوچه حاضر بود، از بس غيرت داشت پسرم! غروب كه خسته و كوفته به خانه برمي‌گشتيم آنقدر خسته بود كه سريع خوابش مي‎برد. آرام مي‎رفتم بالاي سرش، دست در كاكلش مي‎كشيدم و پيشاني گرمش را مي‎بوسيدم: «قربان قد و بالايت بروم من مادر! كي مي‌شود رخت دامادي تنت كنم؟» دور سرش اسفند مي‎چرخاندم و روي آتش مي‎ريختم. اصلا ابراهيم، يوسف بود برايم و من يعقوب... .

محصول كم شده بود. آقاهرمز مجبور شد براي كار بيايد تهران. ابراهيم شده بود مرد خانه. در نبود پدرش نمي‎گذاشت آب در دلم تكان بخورد. يادم مي‌آيد تقي، برادر كوچك‌ترش مي‎خواست جايي برود كه نه صلاحش بود و نه دل من رضا مي‎داد. هرچه اصرارش مي‎كردم، لجبازي مي‎كرد. مستاصل شده بودم. به ابراهيم گفتم. رفت داخل حياط و تيوپ دوچرخه تقي را از 53جا سوراخ كرد. بعد هم با هم نشستند به وصله كردن 53سوراخ تيوپ. در همان حين آرام و باپختگي آنقدر در گوش تقي خواند كه وقتي كار تمام شد، تقي هم از تك و تاي رفتن افتاده بود. از پشت پنجره از ته قلبم گفتم: «مادر! ابراهيم! خدا آخر و عاقبت‌ات را ختم به خير كند».

قاب عكس بزرگ حاج‌آقا روح‌الله را آورد زد بالاي طاقچه‌ خانه. مي‌گفت: «مادر دلم مي‌خواد صبح كه بيدار مي‌شم چشمم بخوره به چشماي امام. نيگا كن چه نگاهي داره...». راست مي‌گفت بچه‎ام. بارها از پشت پنجره ديدم كه قاب عكس را برمي‎داشت و چشم‎هاي امام را مي‌بوسيد و گرد قاب را آرام مي‌گرفت و مي‎گذاشت سر جايش.

آقا هرمز پيغام داد كه بياييد تهران. خانه اجاره كرده بود. وقتي آمديم ابراهيم ديپلم برق گرفته بود و رفت در كارگاهي در ميدان شوش مشغول كار شد. بعضي وقت‎ها وسط روز دلم هوايش را مي‎كرد. چادرم را سرم مي‎كردم. اتوبوس دوطبقه سوار مي‌شدم و مي‎رفتم دم كارگاه‌شان. جلو نمي‎رفتم. از همان پياده‎رو يك نظر مي‎ديدمش و قل هوالله مي‎خواندم و فوت مي‎كردم سمتش و مي‎آمدم خانه.

از سربازي معاف شد. اما رفت در ارتش ثبت‌نام كرد. گفتم: مادر تو كه معافي چرا مي‌خواهي بروي؟ لبخندي زد و گفت: «مادر امام گفته هر كس مي‎تونه بجنگه، به جبهه بره. نگاه كن تا خرمشهر اومدن. من نمي‌تونم بشينم ببينم تا خونه ما هم بيان». دلم شور افتاد؛ «ابراهيم، مادر...!» بعد از دوره آموزشي، اعزام شد منطقه شياكوه. در خانه دور خودم مي‌چرخيدم. هر طرف نگاه مي‎كردم ابراهيم داشت مرا نگاه مي‎كرد و مي‎خنديد. مي‌رفتم به چشم‎هاي امام نگاه مي‎كردم. مثل ابراهيم عكس را برمي‌داشتم، اما رويم نمي‌شد چشم‌هاي امام را ببوسم. گوشه عبايش را مي‌بوسيدم... .

خبر شهادتش را آوردند، اما پيكرش را نه. چشم‌مان به در بود. چند‌ماه بعد پستچي نامه‎اي آورد كه از جبهه ارسال شده بود. بوي ابراهيم را مي‎داد. وصيت‌نامه‎اش بود: «... كمترين خرج را براي مراسم‌ام انجام دهيد... لباس‎هايي كه دارم را به جنگ‎زدگان بدهيد... حلالم كنيد و هواي امام را داشته باشيد...».

کد خبر 335682

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha