سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - امیرحسین معتمد: با آن اتوبوس، یک روز یا کمتر توی راه بودیم. به سحر چیزی نمانده بود که رسیدیم قم.

با رختخواب چادر پيچ و ساك، راهي شدم و مدرسه‌اي كه قرار بود آنجا درس بخوانم را پيدا كردم. مهرماه بود و باد تندي مي‌وزيد. درگاهي مدرسه را از دور ديدم. مدرسه انتهاي بن‌بست باريكي بود و ساختمان كهنه‌ساختي داشت. رسيدم جلوي درگاهي و اثاثيه را گذاشتم زمين و در زدم. يادم هست صداي كوبه روي در، جوري مي‌پيچيد توي كوچه كه انگار دارم توي كوهستان داد مي‌زنم. ولي كسي در را باز نمي‌كرد. خسته راه، روي همان رختخواب چادرپيچ نشستم و تكيه دادم به درگاهي و خوابم برد.

چيزي نگذشت كه باران گرفت و تند شد. آن نزديكي‌ها سرپناهي نبود و من كه آن موقع نوجوان نحيفي بودم، توي آن كوچه دنبال جايي مي‌گشتم كه باران خيسم نكند. پيدا نكردم و همان جور خيس، تكيه دادم به درگاهي مدرسه و منتظر ماندم تا باران تمام بشود. وقتي باران تمام شد دوباره خوابم برد. همين جور نيمه خواب، خيس بودم و باد تنم را مي‌لرزاند.

داشت اذان صبح مي‌شد كه پيرمرد دوچرخه‌سواري آمد توي كوچه. نزديك كه شد، ديدم راديويي بسته پشت دوچرخه. نزديك درگاهي مدرسه ايستاد و وقتي من را در آن حال و وضع ديد، دسته كليد بزرگي از خورجين دوچرخه درآورد و با عصبانيت كه توش دلسوزي هم بود، گفت: بلند شو برو داخل. بلند شو سيد! از عرقچين سياهم فهميده بود سيدم. در باز شد و من دالاني ديدم كه به حياط بزرگي وصل مي‌شد و حجره‌ها يكي درميان روشن شده بودند. پيرمرد دوچرخه‌سوار، آمد توي دالان و راديو را به برق زد و قرآن پخش شد. عبدالباسط، سوره نبأ مي‌خواند و من رفتم كه وضو بگيرم.

کد خبر 336241

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha