توي آن مه و تاريكي، باران تند شده بود و آب شبيه رودخانه جريان گرفته بود توي آن 3 تا مسيل كه نصفه نيمه بازشان كرده بوديم. صداي باد و باران، نميگذاشت بفهمام اهالي چي بههم ميگويند. فقط ميدويدم. يكهو ياد اسماعيل افتادم و با صداي بلند صدايش كردم. عقب افتاده بود، تندتند خودش را به من رساند. تا رسيد دستم را گرفت. تا فهميد مبهوت شدهام، گفت: سيد، كوه نرم شده، آمده پايين. كوه ريزش كرده بود و صداي غرشي كه ميآمد صداي صخرهها و تكهسنگها بود. همه، روزه بوديم و ديگر توان دويدن نداشتيم. سنگهاي بزرگ، درختها را ميشكستند و نزديك ما ميشدند. زير لب ميگفتم: يا جداه، يا جداه... بلكه بلا بگذرد. مردها بالاتر بين دوتا سنگ بزرگ كه فضايي شبيه غار داشت خودشان را جا دادند و پناه گرفتند. من و اسماعيل ديرتر رسيديم. همه از ترس، افتاده بودند كناري. سليم يكدست و مراد قصاب، پشت به پشت هم افتاده بودند و نفسنفس ميزدند. همه از لاي سنگها بيرون را ميپاييديم و منتظر بوديم خطر بگذرد. مه نميگذاشت سنگهايي را كه انگار يكي داشت از بالا پرتاب ميكرد، درست ببينيم. تا اينكه سنگها و صخرهها رسيدند و همينطور به درختها خوردند و درختها را شكستند و با سرعت، از جلوي چشم ما رد شدند و سرازير شدند پايين.
توي همين حال و هوا بوديم كه ناگهان اسماعيل رو به مراد و سليم داد زد كه سنگها دارند ميروند سمت ده. چيزي نمانده كه بريزند روي سر اهالي. همه يكهو از جا پريديم و خواستيم برويم به مردم روستا خبر بدهيم. خودمان هم ميدانستيم كه سرعت سنگها چند برابر ماست ولي نميخواستيم همينطور بايستيم و نگاه كنيم. براي همين، همه با هم از لاي آن 2 تخته سنگ در آمديم و سرازير شديم پايين. من پشت سرم را نگاه نميكردم ولي يكهو ديدم مراد دارد داد ميزند و با همان گيلكي غليظ چيزهايي به مردها ميگويد. خبر هرچه بود، خيال مردها را راحت كرد، اسماعيل گفت: ريكه سيد، مراد ميگويد از قبل 5 تا درخت قطع كرده و انداخته جلوي راه سنگها. ميگويد سنگها مهار ميشوند. شما نرويد. شستم خبردار شد كه مراد چرا آن همه درخت را قطع ميكرده. ولي نميدانم چرا، با اينكه اهالي دل خوشي از مراد نداشتند، همه، حرفش را قبول كردند.
هر چه باران تندتر ميشد، از غلظت مه كم ميشد، تا اينكه كمكم مه فرونشست. مردها بيلها و چنگكها و چراغ قوهها را كنار مسيلها رها كرده بودند. نور حوالي غروب از لاي مه كه رقيق شده بود، راهمان را كمي روشن كرد. مسيري كه تا پناهگاه دويده بوديم خيلي بود ولي به پلكزدني طي كرده بوديم. وقتي رسيديم پاي مسيلها، هر كي رفت دنبال بيل و چنگك خودش.
من و اسماعيل رفتيم پايينتر. خرده سنگها دوباره مسيلها را پر كرده بودند. بعد از مه، جنگل آرام شد. سليم كمي بالاتر از ما رفت پي چراغ قوهاش و مراد هم انگار داشت براي مردها توضيح ميداد كه از كجا خبردار شده كه كوه دارد ميآيد پايين. توي همين حال بوديم كه دوباره صداي غرش آمد. صخره بزرگي كه پشت يكي از درختها، مهار شده بود درخت را شكست و با سرعت آمد طرف سليم يكدست. من و اسماعيل بلند داد زديم سليم، سنگ! ولي متوجه نشد. چراغ قوهاش را پيدا كرده بود و دستپاچه توي راه تختهسنگ ايستاده بود. همه مطمئن شدند كار سليم تمام است. براي همين فرار كردند كه لااقل سنگ كس ديگري را تلف نكند. من دست اسماعيل را گرفتم و از مسير سنگ فرار كرديم. تو همين وضع، مرادقصاب دويد طرف سليم يكدست. پاي سليم را گرفت و كشيد. در يك لحظه، سنگ از كنار سليم و مراد رد شد. بعد هردوتا با هم داد زدند يا جد ميرزا! و گريه كردند. اين را كه ديديم مطمئن شديم زندهاند.
نظر شما