شايد اين جمله چكيدهي رمان «زيبا صدايم كن» باشد. دختري مغموم و معصوم كه توي اتاقك يكي از بلندترين تاوركرينهاي (جرثقيل بزرگ ساختماني) شهر ايستاده و به من... به تو... به شلوغي و بيرحمي عصر آهن و دود خيره شده است.
اينبار هم حسنزاده به سراغ شخصيتهاي داستاني محبوبش رفته؛ دختران نوجوان. آنها كه دستي بر آتش نوشتن دارند ميدانند نوشتن از نگاه و زاويهي ديدِ جنس مخالف، كاري است كه به تبحر زيادي نياز دارد.
حسنزاده در رمان «هستي» ثابت كرده بود كه ميتواند به خوبي در قالب شخصيت «هستي» فرو برود و جنوب جنگزده را از نگاه دختري نوجوان روايت كند.
اما اينبار در كارش به نهايت پختگي و ايجاز رسيده است. رمان نسبت به هستي حجم كمتري دارد و در عين حال بسيار حسابشدهتر و كوبندهتر نوشته شده.
زيبا دختري است كه در مؤسسهاي زير نظر بهزيستي زندگي ميكند. مادرش ازدواج كرده و پدرش براي مدتي نامعلوم در آسايشگاه بيماران رواني بستري است. زيبا قرار است به ملاقات پدرش برود، اما ماجرا طور ديگري رقم ميخورد.
پدر ميگويد بهخاطر تولد زيبا اينبار او ميخواهد از آسايشگاه بيايد بيرون. پدر حق خروج ندارد، ولي عوضش براي نقشهكشيدن مغز خلاق و پيچيدهاي دارد.
با كمك زيبا، از آسايشگاه ميگريزد. او موتور يكي از كاركنان آسايشگاه را برميدارد (به قول خودش قرض ميگيرد) و زيبا را براي شركت در يك تور پدر و دختري ترك موتور، سوار ميكند.
پدر اگرچه قلب مهرباني دارد، تعادل روانياش هرلحظه ممكن است به هم بريزد. زيبا از همدستي با پدرش پشيمان است. اما پدرش هربار با شيرينزباني و استدلالهاي غريبي كه دارد دل او را نرم ميكند.
زيبا اما آرام نميگيرد. هرلحظه منتظر حادثهاي هولناك است، اما در عين حال به پدرش نياز دارد و از عشقي كه توي چشمهايش ميبيند دلش گرم ميشود كه اتفاق هولناكي برايشان نخواهد افتاد. اما اين تازه شروع ماجراست.
چندبار پدر تا آستانهي تشنج روحيرواني و رقمزدن يك فاجعه پيش ميرود. هربار دل زيبا هُري ميريزد پايين، ولي به شكل معجزهآسايي خطر از بيخ گوششان ميگذرد. چند ساعت كه ميگذرد، قصد دارد پدرش را وادار كند برگردند بيمارستان.
اما پدر تازه طعم آزادي بدون دارو و مشاور و رواندرمانگر را چشيده. گاهي در حد يك هيولا خطرناك ميشود و زيباي نوجوان و خام را هراسان ميكند. آنچه زهر ماجراها را ميگيرد، طنز ظريف نويسنده است كه لابهلاي سطرهاي كتاب تنيده شده.
گفتم: «مگه شما نقاشي ميكشي؟»
با خنده گفت: «باباتو دستكم گرفتي؟ تابلو ميكشم عين مربا. سبكم كوبيسمه.»
گفتم: «چي ميكشي؟»
گفت: «فقط باد ميكشم.»
گفت:«گاهي هم بارون. ولي بيشتر باد ميكشم. خيلي خوبه، نه؟»
زيبا، امروز به دنيا آمده. ميتوانست جاي هركدام از دخترهاي شهر باشد، اما جاي خودش است. پذيرفته كه پدري بيمار دارد و مادري رنجديده كه طلاق گرفته و زن مردي شده عصبيتر و خشنتر از پدر زيبا.
اما هر چه باشد، اين يكي واقعاً پدرش است. از ته دلش دوستش دارد. داستانهايش را... حرفزدنش را... آوازهايش را. پدر ديوانهي عاقلي است. يا حتي ديوانهي شاعري است و گاهي دنيا را شبيه شاعرها تصوير ميكند.
جايي از پيادهرو جلو پاركملت مردي بساط بلالفروشي راه انداخته بود. بابا گفت: «تو ميدوني چرا وقتي بلالو بو ميدن ترق و توروق ميكنه؟»
اول گفتم: «نه.» بعد گفتم: «خب دونها باد ميكنه و ميتركه ديگه.»
گفت: «نه. طفلي دردش ميآد ديگه، داغ كه ميكنه،استخوناش باد ميكنه و دردش ميآد. اگه دردش نياد كه ترق و توروق نميكنه.»
پدر زيبا بلال را ناخودآگاه به شكل تمثيل و نشانهاي از خودش ميبيند. او هم درد كشيده. هم جسمي و هم روحي. فرياد و طغيانش وقتي است كه اعصابش داغ شود و بعد بوووووم! منفجر شود.
وقتي كه جلوي چشمهايش را خون ميگيرد و فقط قرص ميتواند مهارش كند. او بايد قرص بخورد تا هيولاي درونش به خواب برود. هيچ جا نميفهميم پدر چرا اين جوري شده.
از اشارههايي كوچك و هوشمندانه حدس ميزنيم شايد او را هم روزگاري موج انفجار گرفته باشد. شايد هيولاي جنگ در سالهاي دور اين بلا را سر روح و روان او آورده باشد. شايد او هم نوجواني باشد قربانيِ وحشت روزهاي جنگ.
اما هر كه و هر چه باشد، زيبا دوستش دارد. از او ميهراسد، اما دوستش دارد. دوست دارد پدرش نامش را... زيبا را صدا بزند. هميشه... هر جا. اما تلخي واقعيت را هم به جان ميخرد.
وقتي اين رمان را ميخواندم بياختيار ياد جملهي مشهور اسكار وايلد افتادم: «در زندان زندگی، همهی ما در منجلاب غوطهوریم، تنها برخی از ما چشم به ستارهها دوختهايم.»
در آسمانِ آيندهي زيبا هم فقط كورسويي از اميد، كورسويي از يك ستاره، ديده ميشود. او در مردابي از بدبياري و تباهي فرو رفته، اما باز هم چشم اميدش را به همان نقطهي روشن دوخته. بايد طاقت بياورد.
شايد فردا روز ديگري باشد. ما هم همراه زيبا به فرداي او اميدواريم. دلمان ميخواهد فردايش روشنتر و پرنورتر باشد. او علاوه بر اسمش درون زيبا و پاكي دارد و لايق بهترينهاست.
خواننده در اين كتاب همسفر زيبا ميشود. سفري يكروزه، از صبح تا شب، در شهري كه بوي گوگرد و سرب و دود جگركي و بلالي ميدهد، بوي خاطره و بوي هراس. سفري كه يك رويهاش شادي و مضحكه است و روي ديگرش اندوه.
حسنزاده سَواي تسلطش بر داستاننويسي، دنياي نوجوانها را هم خيلي خوب ميشناسد و با هررمان گامي به جلو برميدارد. اين كتاب را كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان به قيمت 5500 تومان منتشر كرده است.
نظر شما