دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۶ - ۱۱:۱۸
۰ نفر

استیو مارتین*- ترجمه احسان لطفی در بین همه هنرها، نوشتن آسان‌ترین، بی‌دردترین و شادترین راه برای وقت‌گذرانی است.

مثلا خود من، الان میان گل‌های رز با غم نشسته‌ام و با کامپیوتر جدیدم این سطرها را تایپ می‌کنم. هر گل رز قصه‌ای دارد و بنابر این، من هیچ وقت موضوع کم نمی‌آورم. فقط به قلب گل رز عمیقا خیره می‌شوم، قصه‌اش را می‌خوانم و آن را می‌نویسم. می‌توانم بنویسم «فویی کیوشکچی راسودر مولون» و به اندازه یک جمله معنی‌دار از نوشتن‌اش لذت ببرم چون راستش من عاشق حرکت انگشتانم روی صفحه کلید هستم. البته این هم درست است که گاهی رنج و مشقت به سراغ مغز نویسنده‌ها می‌آید. این جور وقت‌ها، دست از نوشتن می‌کشم و خودم را به یک فنجان قهوه در رستوران مورد علاقه‌ام دعوت می‌کنم چون می‌دانم که کلمه‌ها را می‌شود تغییر داد، بازنگری کرد، دور زد و نهایتا دور ریخت. نقاش‌ها این بخت را ندارند چون اگر به کافی‌شاپ بروند، رنگشان مثل یک تکه کلوخ خشک می‌شود.

مکان، مکان، مکان
مایلم پیشنهاد کنم که همه نویسنده‌ها در کالیفرنیا زندگی کنند چون اینجا نویسنده در فاصله لحظاتی که به قلب گل رز خیره شده است، می‌تواند سرش را بلند کند و از آسمان صاف و آبی لذت ببرد. من برای نویسنده‌هایی که در آمریکای جنوبی یا چکسلواکی زندگی می‌کنند- و اتفاقا چندتایشان هم خیلی معروفند- متاسفم، این‌جور جاها سرد و نمور است و در چنین شرایطی معلوم است که نوشته‌های آدم چطور از آب در می‌آید. کتاب‌های این نویسنده‌ها همیشه پر از مرض و منفی‌بافی است. حتی اگر می‌خواهید از  مرض بنویسید، من می‌گویم جایش کالیفرنیاست. کوتوله بودن هیچ‌جور خنده‌دار نیست اما ببینید وقتی زیر یک آفتاب واقعی به آن پرداخته می‌شود چه نتیجه‌ای می‌دهد؛ «کوتوله خوشحال(1)». کسی می‌تواند 7 کوتوله خوشحال را در چکسلواکی تصور کند؟ فوق فوقش 7 کوتوله افسرده مالیخولیایی نصیبتان می‌شود. 7 کوتوله مالیخولیایی بدون هیچ پارکینگی برای مالیخولیایی‌ها.

چرا «عشق سال‌های وبا»(2) عنوان بدی است؟
«عشق سال‌های وبا» عنوان خیلی خوبی است اما نه همه‌اش. شروع به خواندن می‌کنید، در باره «عشق» است، خوشحال می‌شوید. «سال‌ها» خیلی خوب به مجموعه اضافه می‌شود؛ یک حس بسیار خوشایند و زیبا. بعد این «وبا» خودش را وسط می‌اندازد. تا قبل از «وبا» را دوست دارم. چرا نگوییم «عشق سال‌های نیلوفران آبی آبی آبی» یا «عشق سال‌های کبوتران سفید صلح و سلامتی؟». احتمالا عنوان قبلی کتاب «عشق سال‌های زخم‌ها و دمل‌های چرکی» بوده است؛ عنوانی که در یک خانه درختی پوسیده و پر از موش به مغز نویسنده رسیده. این نویسنده -هرکس که هست- می‌توانست یکی دو هفته را در آفتاب اقیانوس آرام بگذراند. و این‌طور مردم را عذاب ندهد.

یک تجربه کوچک
به عنوان یک مثال کاربردی و آموزنده، من پاراگراف زیر را- که بدون شک در یک جای افسرده کننده نوشته شده- برداشته و سعی کردم تحت تاثیر آفتاب، آن را بازنویسی کنم؛ «مردم اغلب خود را با اعتقاد به 2 چیز فریب می‌دهند؛ اعتقاد به حافظه ابدی (در مورد آدم‌ها، اشیا، کارها، ملت‌ها) و اعتقاد به جبران‌پذیری (در مورد اشتباهات، خطا‌ها و گناهان). هر دو غلط‌ هستند. واقعیت وارونه است؛ همه چیز از یاد می‌رود و هیچ‌چیز جبران نمی‌شود».

میلان کوندرا(3)
در حالی که در باغم نشسته‌ام و جست‌وخیز زنبورها از گلی به گل دیگر را نظاره می‌کنم، پاراگراف بالا را از فیلتر ذهنم می‌گذرانم که این پاراگراف بیرون می‌آید:
«زیباییم،
من زیبایم،
با هوش و با حال و فریبایم».
کوندرا بیخودی قضیه را کش می‌دهد. بعضی وقت‌ها کلید delete بهترین دوست شماست.

افسانه‌ای به نام «بن‌بست نویسنده»
«بن‌بست نویسنده» عبارتی تخیلی است که نویسندگان ضعیف‌النفس آن را برای توجیه شکست‌‌شان اختراع کرده‌اند، مسلما هر نویسنده‌ای ممکن است مدتی گیر کند- ولی در چنین شرایطی، یک ادیب واقعی- مثلا یک سقراط یا یک رادمن- بیرون می‌رود و یک «آورده‌اند که...» یا «شنیده‌ام که...» پیدا می‌کند. ایضا می‌توانید از خودتان به عنوان منبع مایه بگذارید و مشکلتان را با یک نقل قول از خودتان حل کنید.
حقه دیگری که من درگیرهای کوتاه مدتم به کار می‌برم، رد خور ندارد و من خوشحالم که از این فرصت برای آموزش استفاده می‌کنم؛ یک رمان چاپ شده بردارید و یکی از جمله‌هایش را که عمیقا می‌پرستید، در متنتان کپی کنید. معمولا این جمله، جمله دیگری با خودش می‌آورد و خیلی زود چشمه ایده‌های نابتان دوباره شروع به جوشش می‌کند. اگر نکرد، جمله بعدی رمان را هم کپی کنید. حداکثر 3 جمله از کتاب یک نفر دیگر را می‌شود با خیال راحت و بدون خط کپی کرد مگر اینکه طرف دوست‌تان باشد که در این صورت حدش 2 جمله است. احتمال اینکه کسی بفهمد و گیر بیفتید خیلی ناچیز است. حتی اگر هم گیر بیفتید، معمولا حبس ندارد.

سرمشقی برای نوشتن
حرف زدن در باره نوشتن راحت است اما نه به اندازه خود نوشتن، تماشا کنید:
«مرا اسماعیل صدا کنید. اینجا در شهر کوهستانی کلیمانجارو ویل برف می‌بارید و هوا خیلی سرد بود. صدای زنگی را شنیدم. داشت به صدا در می‌آمد و من دقیقا می‌دانستم که برای چه کسی به صدا در می‌آمد. برای من به صدا در می‌آمد. برای اسماعیل تویست. [یاداشت نویسنده: من گیر کرده‌ام. سراغ یک گل رز می‌روم و عمیقا به قلبش خیره می‌شوم. چشمه دوباره می‌جوشد.] بله درست است، اسماعیل تویست(4)».
این نمونه‌ای است از چیزی که من «متن ناب» خطابش می‌کنم؛ متنی که به هیچ وجه نشود به فیلمنامه تبدیلش کرد. متن ناب، ارزشمندترین و پربارترین نوع متن است چون همیشه صدایی درونی همراهی‌اش می‌کند؛ صدایی که تکرار می‌کند «چرا اینها را می‌نویسم؟» آنگاه و فقط آنگاه است که نویسنده می‌تواند به کسب والاترین دستاوردش امیدوار باشد؛ صدای خواننده‌ای که تکرار می‌کند «چرا اینها را می‌خوانم؟».


*استیو مارتین اول می‌خواست فیلسوف بشود. در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا فلسفه خواند. اما بین راه تصمیمش عوض شد و به UCLA رفت تا تئاتر بخواند. از دانشگاه اخراج شد و با این پیشینه درخشان و منسجم آکادمیک، کارش را در کلوپ‌ها به عنوان طنزنویس و کمدین شروع کرد. در دهه70، با اجراهایش در جنگ‌های شبانه جهانی کارسون و برنامه زنده یکشنبه شب‌های ان‌بی‌سی معروف شد. به خاطر آلبوم‌های کمدی‌اش 2 بار جایزه گرمی گرفت. تکیه کلام سر زبان مردم آمریکا انداخت، رمان نوشت و فیلم ساخت. در فیلم‌هایی از ران هاوارد و دیوید ممت بازی کرد. به جای پیتر سلرز پلنگ صورتی شد. برای نیویورکر، مطلب نوشت. مراسم اسکار اجرا کرد و در نظرسنجی سال2005، در میان 15 کمدین برتر تاریخ ایستاد. این زندگی ربطی به فلسفه دارد؟ ظاهرا نه ولی خودش گفته است؛ «اگر زمین‌شناسی بخوانید، بعد از دانشگاه همه چیز – با وجودی که واقعیت دارد – یادتان می‌رود اما اگر فلسفه بخوانید، همیشه آن‌قدر چیز یادتان می‌ماند که برای انهدام بقیه عمرتان کافی باشد». متن زیر ترجمه یکی از مطالب طنزی است که استیو مارتین برای هفته‌نامه نیویورکر نوشته است.

پانوشت‌ها:
1 - اشاره‌ای است به کارتون «سفیدبرفی و 7 کوتوله» محصول والت‌دیسنی.
2 - عنوان کتابی از گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی. کلمبیا در آمریکای جنوبی است!
3 - میلان کوندرا اهل چکسلواکی است!
4 - اشاره‌هایی به رمان‌های «موبی‌دیک»، «برف‌های کلیمانجارو»، «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند» و «الیور تویست».

کد خبر 34018

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز