حاجي مثل هميشه آبروداري ميكرد كه كيكاووس و بقيه به حرمت مسجد و قرآن و سيديحيي، صدايشان را پايين بياورند. سليم نگاهش را از جمع دزديد و رفت گوشه حياط تكيه داد و دست گذاشت به زانو. بيبيبركت و چندتا از زنها هم قرآن و مفاتيح به دست، آمده بودند كه انگار به مراسم شب بيستوسوم برسند. حياط شلوغ بود. مردم يكي درميان صلوات فرستادند كه سليم و مراد ميانهشان خوب شده. آن شب، همه اهالي نشستيم و تا سحر جوشن را تمام كرديم. سحري را هركسي از خانه خودش آورد و سفره عمومي پهن كرديم توي مسجد. بعد حاجي همه را براي افطار دعوت كرد. زنهاي روستا، توي مراسمهاي شلوغ، هركدام از خانه ظرف و ظروف ميآوردند و ميگذاشتند روي هم تا ظرفهاي مهماني جور بشود، هر كدام هم ظرفهاي خودشان را با يك علامت معلوم كرده بودند. مثلا لكه رنگ سفيدي يا فرورفتگياي چيزي. وقت افطار، ناخانه، غلغله بود. از عصر زنها آمده بودند و چند رنگ حلوا درست كرده بودند. مراد، 2تا از گوسفندهاي حاجي را زمين زد و روي شاخه سلاخي كرد. مردها هم چند ديگ چلو گذاشتند. آن افطاري شبيه شامهاي عروسي بود، همه، جوري كه انگار هيچكس غصهاي از كسي نمانده توي دلش، سفره را انداختند و افطار خوردند و بعد هم ظرفها را شستند و هر كي ظرف خودش را برداشت و رفتند خانه.
فرداش، مرادقصاب را بردم خانه قديمياش كه چند وقتي بود خالي بود و با اسماعيل، خانه را برايش رو به راه كرديم، شستنيها را شستيم، روبيدنيها را رفتيم و خانه، تر و تميز شد. اسماعيل يك بخاري هيزمي قديمي هم آورد گذاشت آنجا، بعد هم از دهبالا سلماني آورديم و ريش و موي حاجي و مراد را كوتاه كرديم. افطار هم همانجا سفره كوچكي انداختم پنير و روغن داغ و چاي خورديم. بعد به اسماعيل گفتم موتور را راه بندازد كه مردم كمكم ميروند مسجد براي نماز. مراد، موقع بدرقه صورتش شرمنده بود و به زبان محلي مدام تشكر ميكرد و انگار ميخواست چيزي بگويد. بعد فهميدم كه ميخواهد ميانجيگري كنم، زن و دخترهايش هم برگردند. خنديدم و قول دادم كه بعد از نماز با بيبي بركت حرف بزنم و جوياي خانوادهاش بشوم.
هفته آخر دهبالا مثل برق گذشت. بارانها كمتر شدند و هوا مهآلود نبود. چندجا بود كه درست وقت نشده بود بروم. يكياش قبرستان بود. زمين وسيعي بود با سنگهاي پراكنده كه بين آنها 3تا سنگ سياه بود كه قبر 3شهيد بود از ياران ميرزا كه اهالي تا حالا چندبار از آنها حاجت گرفته بودند. امامزاده دهپايين هم رفتيم و مردم استخاره كردند و مسئله پرسيدند. همان شبهاي آخر بود كه بيبيبركت آمد ناخانه و گفت: فرستاده شهر دنبال طوبي، زنِ مرادقصاب كه بيايد اينجا و تا سيديحيي هست قال قضيه را بكنيم. طوبي زنمراد، با دخترهايش و برادرش شب عيد فطر آمدند و نشستيم صحبت كرديم و مراد دلجويي كرد و بچههايش وقتي ديدند ظاهرش مرتب و تميز شده، رفتند پدرشان را بغل كردند. من هم ضمانت كردم كه به حق جدم هيچ مشكلي پيش نميآيد.
صبح عيد هم همه آمدند مسجد، بعد از مدتها آفتاب زده بود و عمهنساء توي حياط مسجد هم زيلو پهن كرده بود. ميدانست كه اگر از دهپايين هم بيايند، خيلي شلوغ ميشود. اول از همه اصلِ نماز را ياد مردم دادم و گفتم موقع قنوت يا گوش بدهند به صداي من يا هر دعايي دلشان خواست كنند. حتي به زبان گيلكي. نماز كه تمام شد، رسم بود اهالي دهبالا توي مسجد به اهالي دهپايين صبحانه بدهند و عيدمباركي كنند. همينطور هم شد. بعد از نماز با اسماعيل آمدم ناخانه و لباسها و كتابها را جمع كردم. فرداش، عازم قم بودم.
نظر شما