كيك گرفته بودند و كلي شلوغ كردند. آقاستار جا خورد و با تعجب لبخند زد، ولي بغض هم داشت. بيشتر از 30سال با او زندگي ميكردم، حال و حالتهايش را حفظ بودم. تا آخر شب خودش را نگه داشت، بچهها و مهمانها كه رفتند، سجادهاش را پهن كرد و قامت بست. نمازش 2ركعتي بود ولي خيلي بيشتر طول كشيد. در فنجاني كه دوست داشت، برايش چاي كمرنگ ريختم و رفتم كنارش نشستم. لازم نبود حرفي بزنم و چيزي بپرسم، خودش ميگفت. اين بار اما يك دفعه شانههايش لرزيد و اشك از گوشه چشمش راه افتاد روي گونههايش. گفت: «ديدي مريم! بازنشسته شدم و شهادت نصيبم نشد!» گفتم: «حاجي!؟» رفت سجده و دعاي طلب شهادت خواند. مانده بودم چه كنم؟ ميخواستم همانجا دعا كنم كه خدايا حاجت دلش را بده، اما 3تا بچه داشتم، بعد از آقاستار چه ميكردم؟ بغضم گرفت. آقاستار در سجده بود و من به پنجره اتاق نگاه ميكردم. ته دلم ميدانستم خدا دعايش را دير يا زود مستجاب ميكند.
اولين باري كه ديدمش لباس سبز پاسداري تنش بود. با برادرم رفاقت داشت و گاهي ميآمد دم خانهمان دنبالش. در ميزد و قبل از اينكه كسي در را باز كند ميرفت سركوچه. همان جا منتظر ميماند تا برادرم برود. خواستگاري هم با همان لباس سبز پاسداري آمد... . بيشتر از 30سال بود كه با دلشوره زندگي كرده بودم. آقاستار ماموريت زياد ميرفت و هربار كه ميرفت انگاري گوشهاي از دل مرا ميكند و با خودش ميبرد. تا وقتي هم برنميگشت دلم آرام نميشد. گفتم بازنشسته ميشود و كمي دلشورههايم كم ميشود اما با حاليكه آقاستار داشت فهميدم بايد خودم را مهيا كنم. وقتي هم داشت ميرفت سوريه لباس نظامي تنش بود، سر پلهها موقع خداحافظي ياد روز خواستگاري افتادم كه با همان لباس آمده بود.
مظلوم بود. تا همين اواخر از تركشي كه زمان جنگ داخل پايش مانده بود كسي خبر نداشت. رفت بيمارستان و بعد از چند روز آمد خانه. خيلي سعي ميكرد متوجه جراحياش نشويم. وقتي هم فهميديم با خنده گفت: «با اين تركش از دوران جنگ دوست بوديم ولي نتوانستيم دوستيمان را ادامه بديم...».
بعد از شهادتش دلم نيامد تلفن همراهش را خاموش كنم. هميشه روشن است. خيلي از دوستان و رفقا و فاميل هم دلشان نيامده شماره آقاستار را حذف كنند. همچنان زنگ ميزنند. همين چند روز پيش فردي زنگ زد و گفت: «من 20سال پيش سرباز ايشون بودم و دلم خيلي براشون تنگه، هنوز هم نميتونم باور كنم كه شهيد شدند». خيلي وقتها گوشي تلفن خودم را دستم ميگيرم و مدتها به صفحهاش نگاه ميكنم... يعني ميشود يكبار ديگر تلفن زنگ بزند و اسم آقاستار روي صفحه گوشي بيفتد!
شب آخري كه خانه بود با بچهها خداحافظيكرد. هنگام صبح و وقت رفتن، كوله و وسايلش را كه آماده كرده بودم، برداشت. گفتم: «بچهها را بيدار ميكنم يكبار ديگر با آنها خداحافظي كن». سريع گفت: نه. شايد حس ميكرد مهر پدر و فرزندي ممكن است قدمهايش را شل كند. وقتي از پلهها پايين ميرفت نميدانم چرا بيمقدمه پرسيدم: «وصيتنامه پسچي؟» گفت: «سوريه مينويسم». وقتي وسايلش را آوردند، كولهاش كامل سوخته بود. فكر كنم وصيتنامهاش را هم داخل كولهاش گذاشته بوده... .
همشهری دو - امیر اسماعیلی: وقتی برگشت خانه، انگاری جشن تولد باشد، بچهها برایش جشن بازنشستگی گرفتند.
کد خبر 341377
نظر شما