اول قرار بود گنجشک باشم. در سرنوشتم نوشته بودند: «گنجشک». گنجشک بودن را دوست داشتم اما برایم کم بود. راضی نبودم به فقط و فقط گنجشک بودن. تا سه سالگیام را جواب میداد. دوست داشتم بزرگتر شوم!
* * *
هفت ساله شدم. مرغ مینا. بسیار زیبا اما بسیار پرگو. هر چه میدیدم تکرار میکردم. هر چه میخواندم تکرار میکردم. هر چه میگفتند تکرار میکردم. خودم نبودم. تمام قلبم مرغ مینایی بود که زندگی را تکرار میکرد.
حتی خندهها و اشکهایم هم کپی بود. مرغ مینا بودن را دوست داشتم اما برایم کم بود. دوست داشتم خودم باشم. برای خود بودن باید از هفتسالگی میگذشتم.
* * *
10ساله بودم. طاووس کوچکی که همیشه جلوی آینهی دنیا بود. مدام خودش را میدید. عاشق خودش بود. خدا همه چیز به طاووس داده بود. بهترین پرهای دنیا را. قشنگترین رنگهای دنیا را. طاووسی که شبها به یاد خودش میخوابید. روزها به یاد خودش بلند میشد. برای خودش شعر میگفت. برای خودش شعر میخواند. زیر نور ماه میخوابید. کنار ساحل راه میرفت.
طاووس کوچکی که به 10 سالگیاش امیدوار بود. خدا نگاهش میکرد. دلش میخواست طاووس به خود بیاید و شاهینِ توی قلبش را کشف کند. اما طاووس حوصلهی کندوکاو نداشت. دلش میخواست فقط دور خودش بچرخد. میخواست دنیا او را ببیند و نه برعکس. اما خدا میخواست طاووس دنیا را ببیند. برای همین او را بزرگتر کرد.
* * *
سیزده ساله بود. آدمی سیزده ساله که روزی گنجشک، روزی مرغ مینا و زمانی طاووس بوده. آدمی سیزده ساله که شاهینِ توی قلبش دیگر نمیخواست توی قفس بماند. میخواست قفس را بشکند و بیرون بپرد. برای این که شاهین بزرگتر شود و قفس را بشکند، باید صدایی از بیرون او را به هیجان میآورد.
از بیرون صدای شعر خواندن میآمد. دنیا پر از صدا بود. صدای دریا. صدای باد. صدای پاییز. صدای رفتن. صدای مادر. صدای نیایشهای کوچک. صدای هفت سالگی. صداهای بیصدا. مثل صدای رنگینکمان. صدای حرفهای نگفته. صدای بغض. صدای اشتباههای کوچک. صدای زخم. صدای توبه. صدای روزهای قشنگ تولد. صدای از دست دادن مادربزرگ.
دنیا پر از صدا بود. صداهایی که میتوانست به راحتی یک شاهین کوچک را به هیجان بیاورد. شاهین کوچک سیزدهساله صداها را شنید و گریه کرد. در گریه بزرگ و بزرگتر شد.
سیزده سالگی، سن شروع گریههای واقعیاش بود. دعاهای واقعیاش. آرزوهای واقعیاش. سن رؤیاهای واقعیاش بود سیزدهسالگی. بزرگتر شد و میلههای قفس را شکست.
خدا نگاهم کرد و خوشحال شد. از اول خلقتِ آن گنجشک کوچک، در انتظار ظهور شاهین بود. شاهین مسیر زندگی را با چشمهای پرهیجان و ملتهبش میدید. حالا تنها کافی بود که بالای زمین زندگیاش پرواز کند و مسیر را با پرهایی که صاف نگه داشته بود و بسیار قدرتمند بود به سمت هدف طی کند!
هدف دور بود. چیزی دورتر از بیستسالگی.
شاهین برای رسیدن عجله داشت!
* * *
از این بالا که نگاه میکنم پر از آرامشم. کودکیهایم را میبینم که چه کوچک و تنها بود. خسته نیستم. بزرگم. شاهینم. در ابرها هستم و دعاهایي که در تمام سالها به آسمان فرستادهام دورم را گرفتهاند! حالا میتوانم دعاهای عجیبتری بکنم. دعاهایی که دیگر از دور نیست.
دارم از این بالا، شفاف و ساده، همهی راه را میبینم. میدانم خوب بودن چه شکلی است. میدانم پرواز چه طعمی دارد. هر چهقدر كه باید میترسیدم، در گنجشک بودنم ترسیدهام.
هر چهقدر كه باید به دهان دیگران نگاه میکردم، در مرغ مینا بودنم نگاه کردهام. هر چهقدر كه میخواستم تمرین پرواز کنم، کردهام.
حالا شاهین نوجوانی هستم که هدفم را میشناسم. تنها میخواهم به سمت زندگیام پرواز کنم. تنها میخواهم شاهینی واقعی باقی بمانم. خدا هوای مرا دارد!
نظر شما