یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۶ - ۰۹:۲۵
۰ نفر

احسان لطفی: زندگی فیلمنامه ندارد، نتیجه‌گیری هم؛ چرا فیلم‌ها باید داشته باشند؟

عجیب‌بودن او از قیافه‌اش شروع می‌شود و در نژادش، اسمش و فیلم‌هایش ادامه پیدا می‌کند. «جیم جارموش» یک چند رگه آلمانی- چکسلواکی- ایرلندی است که بدشانسی آورده و در آمریکا به دنیا آمده.

درباره دوست نداشتن فیلمسازی آمریکایی، زندگی آمریکایی و رفتگرهای آمریکایی، خودش در متنی که خواهید خواند، توضیحاتی داده؛ همین‌طور درباره شیوه فیلمسازی‌اش.

ما در ایران او را بیشتر با «گوست‌داگ، شیوه‌سامورایی» می‌شناسیم که بارها از تلویزیون پخش شده. «مرد مرده»، «گل‌های پژمرده»، «قهوه و سیگار» و «شب روی زمین» از فیلم‌های دیگر او هستند. جارموش 54ساله است و کم حرف می‌زند؛ چه در فیلم‌هایش و چه در زندگی واقعی. متن زیر از بین 5گفت‌وگو با  او انتخاب و ترجمه شده‌است.

گندش بزنند! آکرون- جایی که من به دنیا آمدم – کسل‌کننده بود؛ کسل‌کننده و صنعتی.

همه‌جا لاستیک بود. همه مردها در کار لاستیک بودند؛ پدرم برای گودریچ کار می‌کرد، عمویم برای گودیر و همسایه‌مان برای جنرال تایر. مادرم- قبل از اینکه مادر ما بشود- برای مجله آکرون بیکون، نقد فیلم می‌نوشت.

در آکرون، فیلم‌ها آن‌چنان تنوعی نداشت اما وقتی بچه بودم، مادرم برای اینکه عصرهای شنبه از دستم خلاص شود، مرا جلوی سینمایی به اسم استیت‌رود پیاده می‌کرد که اغلب، 3 - 2 تا فیلم نشان می‌داد و همه، چیزهایی بود شبیه «حمله‌هیولاهای خرچنگی غول‌آسا» و «خزنده باتلاق سیاه». من همه این فیلم‌ها را می‌دیدم و واقعا دوستشان داشتم.

وقتی در 17 سالگی سر از نیویورک درآوردم و فهمیدم که همه فیلم‌ها، هیولای خرچنگی غول‌آسا ندارد، دنیایم عوض شد. در دانشگاه کلمبیا، ادبیات انگلیسی و فرانسه خواندم. به پاریس رفتم و به جای شرکت در کلاس‌ها، زندگی را در سینما تک گذراندم.

وقتی به نیویورک برگشتم، می‌خواستم نویسنده شوم اما دیدم نوشته‌هایم به طرف سینما می‌رود. شعرهای سپیدی می‌نوشتم که بیشتر توصیف سینمایی یک صحنه بود. بعد پولم تمام شد و نمی‌دانستم با خودم چه‌کار کنم. رفتم برای مدرسه فیلم دانشگاه نیویورک تقاضا دادم.

یک فیلم هم نساخته بودم؛ چند تا از نوشته‌هایم را فرستادم و به نظرم آنها هم برای اینکه گروهشان از نویسنده‌های بالقوه خالی نباشد، مرا با اعطای بورس، قبول کردند اما اشتباهشان این بود که پول را به جای اینکه برای دانشکده بفرستند، مستقیما به خودم دادند و من هم به جای اینکه هزینه‌های دانشگاه را بدهم، پول را خرج پایان‌نامه‌ام- یعنی فیلم «تعطیلات دائمی»- کردم.

دانشکده نه از فیلم خوش‌اش آمد نه از نحوه دخل و خرج و من بدون مدرک، از آنجا بیرون آمدم. بعدا دیدم که از اسم من در آگهی‌هایشان استفاده می‌کنند و در یک مصاحبه گفتم که عجیب است چون نه فیلم‌ام را دوست داشتند، نه مدرکم را دادند. آنها هم یک مدرک برایم فرستادند که با آن و 5/1 دلار پول، می‌شود در نیویورک یک قهوه خورد.

من یک کارگردان واقعی نیستم. بیشتر، خرده‌شاعری هستم که شعرهای کوچک می‌گوید. ترجیح می‌دهم درباره یک نفر که سگش را راه می‌برد، فیلم بسازم تا امپراتور چین. من هیچ‌وقت نمی‌توانم با 150 نفر عوامل سر صحنه کار کنم. فقط فیلم‌هایی می‌سازم که خودم دوست دارم ببینم؛ پلات‌های کوتاه، دیالوگ‌های پراکنده و پایان‌های باز.

قبل از اینکه سر از سینما دربیاورم، تقریبا همه کار کردم. مدتی در کار اسباب‌کشی بودم. یک میز چای‌خوری شیشه‌ای را از پنجره انداختم پایین و اخراج شدم. بعد سراغ طراحی مناظر رفتم و یک درخت روی خانه دوستم انداختم. بعد شدم راننده گالری‌های هنری و با ماشین، یک کار امپرسیونیستی را زیر گرفتم که البته صاحبش نفهمید. زندگی، فیلمنامه ندارد، نتیجه‌گیری هم؛ چرا فیلم‌ها باید داشته باشند؟

اسپیلبرگ و کاپولا، کارگردان‌های واقعی هستند. ساختن فیلمی مثل دراکولا با آن عظمت و چند میلیون دلار هزینه، در خیالم هم نمی‌گنجد. اگر ایده‌ای داشته باشم که به این پول بیرزد، شاید فکری بکنم. مثلا قصه 2 نفر ایتالیایی که یک همبرگر فروشی را می‌چرخانند در... مریخ. هی! یک نفر به اسپیلبرگ زنگ بزند.

من واقعا کله‌خرم. از اول با خودم قرار گذاشتم فقط فیلم‌هایی بسازم که خودم و آنها که پشت و جلوی دوربین‌اند، دلشان بخواهد بسازند و به این قرار چسبیده‌ام. تا جایی که بتوانم، نمی‌گذارم پول آمریکایی وارد فیلم‌هایم شود چون به دنبالش زنجیرهایی می‌آید که دور دست و پایتان می‌پیچد و قرارهای هماهنگی فیلمنامه می‌آید و قرارهای مشاوره انتخاب بازیگر و من واقعا نمی‌توانم این‌طوری کار کنم. من به تاجرهایی که پول فیلم را می‌دهند، نمی‌گویم چطور تجارت کنند؛ چرا آنها باید به من بگویند چطور فیلم بسازم؟

به خاطر همین کله‌خری، خیلی از پیشنهادهای مشروط را رد کرده‌ام. بامزه است چون وقتی می‌گویی «من این‌طور کار نمی‌کنم. می‌توانم بروم؟» هالیوودی‌ها واقعا- و واقعا- شوکه می‌شوند. فکر کنم آخرش به خاطر شلیک به زانوهای کسی که کت و شلوارش 4 هزار دلار می‌ارزد، زندان بیفتم. می‌دانید؟ آن‌طوری هم به من بد می‌گذرد، هم فیلم‌هایم بد می‌شود. نمی‌گویم الان فیلم بد نمی‌سازم اما آنها را جوری که دلم می‌خواهد، بد می‌سازم.

البته تا حالا واقعا شانس آورده‌ام که توانسته‌ام کار کنم. وقتی سر چیزهای مالی افسرده می‌شوم، «راه من» (My way) سید ویسیوس (1) را می‌گذارم و صدایش را تا ته زیاد می‌کنم؛ واقعا حال آدم  را خوب می‌کند.

یک‌بار با روبرتو [بنینی] در یک رستوران کارگری رم نشسته بودیم. وقت ناهار بود و کارگرها با لباس‌های سرتاسری آبی‌رنگ، دور میزهای دراز، غذا می‌خوردند. روبرتو، سر صحبت را باز کرد و بعد دیدم دارند درباره دانته و آریوستو و شاعران قرن بیستم ایتالیا حرف می‌زنند.

حالا بروید به وایومینگ خراب‌شده و بنشینید و کلمه شعر را به زبان بیاورید تا یک تفنگ توی چشمتان بکنند. آمریکا این‌طوری است. رفتگرهای پاریس، عاشق نقاشی‌های قرن نوزدهم هستند و آمریکا این‌طوری است. نمی‌دانم، باید صدایم را نازک کنم و بگویم: «اینها نوادرند و باید شبیه‌شان شد!»؟

من خودم را عضو مذهب خاصی نمی‌دانم اما به فلسفه‌های مذهبی و چیزهای روحانی و ماورایی علاقه‌مندم؛ چون فکر نمی‌کنم چیز زیادی از زندگی بدانیم. به نظرم خیلی بامزه است که دانشمندها روی دلفین‌ها مطالعه می‌کنند و هی سعی می‌کنند زبانشان را بفهمند. یک نفر با میلیون‌ها دلار کامپیوتر، نشسته است و زور می‌زند صدای دلفین‌ها را رمزگشایی کند و از آن‌طرف، دلفین باغ‌وحش برای خودش شنا می‌کند، بالا و پایین می‌پرد و به انگلیسی می‌گوید: «من ماهی می‌خواهم».

دلفین‌ها، راحت زبان ما را می فهمند. دلفین‌ها اجاره نمی‌دهند. دلفین‌ها حق بیمه نمی‌دهند. دلفین‌ها می‌خورند، بازی می‌کنند، ازدواج می‌کنند، می‌رقصند، می‌چرخند و با هم حرف می‌زنند. دلفین‌ها، خیلی تکامل یافته‌ترند.

(1)خواننده انگلیسی راک در دهه هفتاد

کد خبر 34513

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز