سيدمهدي مغني در مورد برادرش ميگويد: «او متولد سال 1376بود. ما 5خواهر و 4برادر هستيم. جد ما براي تحصيل علوم ديني به عراق مهاجرت كرده بود و بعد از بازگشت به ايران در دوره رضاشاه بهدليل فشار و خفقان شديدي كه بهويژه عليه روحانيون اعمال ميشد تصميم به مهاجرت مجدد گرفت و در چند كشور اقامت كرد. در جريان جنگ تحميلي عراق عليه ايران، پدر كه در آن زمان در كويت اقامت داشت به همراه شماري از ايرانيان مقيم اين كشور به شكلي مخفيانه و بدون آنكه مأموران امنيتي اين كشور مطلع شوند، هراز چند گاهي كمكهايي را براي رزمندگان تهيه و به جبهههاي حق عليه باطل ارسال ميكرد. از همان اوان كودكي، والدينمان بچهها را با محبت اهلبيت آشنا كردند و حضور در مجالس عزاداري سيد و سالار شهيدان، حضرت امام حسين(ع) جزو برنامههاي مهم و غيرقابل تغيير زندگي خانواده شد. زماني كه پدرم مشك به كمر وكاسه بهدست به ياد سقاي كربلا بين عزاداران حضرت ابا عبدالله آب توزيع ميكرد، رضاي 6ساله در كنار پدر ميدويد و عشق به اهلبيت را از پدر فراميگرفت تا خود نيز بعد از مهاجرت خانواده به سوريه، اين كار را در حرم حضرت زينب(س) تكرار كند.»
- زندگي در مجاورت حرم
شهيد سيدرضا مغني دوره تحصيلات مقدماتي را در سوريه پشت سرگذاشت. خانهشان در نزديكي حرم نوراني حضرت زينب(س) بود. همجواري با بانوي كربلا حال وهواي خاصي براي تمامي ساكنان منطقه «سيده زينب» داشته و دارد. قبلهگاه اكثر مجاوران حضرت زينب(س) حرم نوراني عقيله بني هاشم بود؛ محل ملاقاتها، ديدارها، زيارتها، نجواها و حتي بازي بچهها، صحن آن حضرت بود.«اگر در مناطق ديگر دنيا ماههاي محرم و صفر بوي حسين(ع) همه جا را فرا ميگيرد، در حرم حضرت زينب(س) هر لحظهاي حسيني بود. ما تقريبا اكثر نمازهاي خود را آنجا بهجا ميآورديم و حتي بعد از آغاز بحران و نزديك شدن تكفيريها همچنان اين حرم، پر زائر باقي مانده بود.» سيدمهدي اينها را ميگويد. او در رابطه با حال و اوضاع منطقه زينبيه در بحبوحه حملات تكفيريها و تهديد شدن حرم حضرت زينب(س) ادامه ميدهد: «به ياد دارم در سال 2012ساعت 2نيمه شب، درگيري در اطراف حرم حضرت زينب(س) شدت گرفته بود. صداي گلولهها بسيار نزديك بود. با نزديكشدن تكفيريها به منطقه حرم صداي تكبير از گلدستهها شنيده ميشد. تصور ميكرديم كه اين صداي تكبير از سوي تكفيريهاست. هر طوري بود شب را به صبح رسانديم اما صبح ديديم دست تكفيريها به حرم حضرت زينب(س) نرسيده است و اين حرم همچنان استوار در مقابل آنها قد علم كرده است. با اين حال حركت ونقل وانتقال گسترده نيروها در اين منطقه، اكثر خانوادههاي ساكن در اطراف حرم را مجبور به ترك خانه وكاشانه خود كرد.
تلاش كرديم تا زنان وكودكان را به بيرون از منطقه سيده زينب برده و حداقل در دمشق مستقر كنيم اما آنجا نيز مورد حمله تكفيريها قرار گرفتيم. بيش از 120نفر از شيعيان ابتدا در 7منزل مسكوني گرد هم آمديم. سپس بهدليل شدت حملات تكفيريها همگي در يك منزل مسكوني جمع شديم. نيروهاي امنيتي سوريه قادر به حمايت از ما نبودند اما خدا را شكر 4مبارز حزبالله توانستند با شكستن محاصره تكفيريها به همراه مقاديري سلاح و مهمات به ياري ما بشتابند. در آن زمان ما حتي نميدانستيم اين سلاحها به چه نحو پر ميشوند اما با كمك اين مبارزان توانستيم بعد از 10ساعت درگيري 2نفر از 3تك تيرانداز تونسي كه خانوادههاي شيعي را محاصره كرده بودند از پاي در آوريم و سومي نيز متواري شد. شايد اين ساعتها از دشوارترين ساعتهاي عمرم بود. بعد از آن به سفارت جمهوري اسلامي در دمشق مراجعه كرديم و آنها زمينه خروج ما را از سوريه فراهم كردند و سرانجام به فرودگاه امام خميني تهران رسيديم».
- بازگشت به وطن
به وطن بازگشته بودند. با وجود دوري چندين ساله، در آن احساس راحتي ميكردند. به مشهد رفتند و همجواري با مرقد ثامنالحجج را برگزيدند. در آن زمان شهيد سيدرضا 15سال بيشتر نداشت. به تازگي كلاس نهم را به پايان رسانده بود. اعضاي خانواده برنامههايي براي ادامه زندگي در ايران تدارك ديدند. شهيد سيدرضا حتي براي ادامهتحصيل هم ثبت نام كرد اما عشق به اهلبيت باعث شد خلئي در زندگي خود احساس كند. «اين احساس در سيدرضا بيشتر از ما بود. با آنكه هنوز به سن 18سالگي نرسيده بود اما به هر نحو ممكن به سوريه بازگشت. دريك دوره آموزشي شركت كرد و به نيروهاي مدافعان حرم پيوست. مدتي بعد بهدليل شدت گرفتن بيماري مادرم، رضا از سوريه به ايران بازگشت. مادرم هم از روي عشق و علاقه مادرانه، گذرنامهاش را مخفي كرد».
سيدرضا از يك سو مخالفت مادر را پيش روي خود ميديد و از سوي ديگر اقدامات تكفيريها عليه مقدسات شيعه، خونش را به جوش ميآورد. تلاش زيادي كرد تا خود را با شرايط موجود در مشهد وفق دهد اما انديشه جهاد و دفاع از حرم حضرت زينب(س) راحتي زندگي امن در جمهوري اسلامي را برايش سختودشوار ميكرد.
مهدي از روزهايي ميگويد كه در خانواده تحولاتي رخ داد؛ «اولين خطشكن خانواده، برادر بزرگترم سيدهادي بود كه تصميم گرفت به همراه خانواده به سوريه بازگردد و مستقيم به مقابله با تكفيريهاي تهديدكننده حرم بپردازد. سيدهادي در سال 2014به سوريه بازگشت و من به همراه مادر در ايران باقي مانديم. با رفتن سيدهادي، سيدرضا ديگر در حال وهواي خود نبود؛ جسمش پيش ما بود اما واقعا روحش با ما نبود. شوري حسيني اعماق وجودش را درنورديده بود. كمتر لحظهاي را از مناجات، دعا و گريه دست ميكشيد. با وجود آنكه به سن 18سالگي ومشموليت سربازي رسيده بود و ديگر از لحاظ قانوني قادر به خروج از كشور نبود، با اين حال بهشدت بهدنبال راهكار يا روزنهاي براي پيوستن مجدد به مدافعان حرم بود. در دلش غوغايي بود تا آنكه بعد از مدتها تلاش موفق شد راهكار قانوني خروج از كشور را بيابد. وقتي اجازه خروج از كشور را گرفت از شاديوشور روي پايش بند نبود؛ انگار روي ابرها سير ميكرد».
فراهم شدن زمينه خروج او از كشور باعث شد تا برادرها هم تصميم به همراهي او بگيرند. وقتي براي راضي كردن مادر نزد او ميروند، مادر موافقت خود را مشروط به همراهي برادران ميكند تا اين بار خانواده، مهاجرت دستهجمعي خود براي دفاع از حرم انجام دهند.
- در وطن خويش غريب
روز يكم آگوست 2015(10مرداد 1394) همگي عازم سوريه ميشوند. «ديگر نميتوانستيم به خانه خود برويم. خانه ما درمنطقهاي قرار داشت كه جنگ در آن همچنان در جريان بود. از اينرو به خانه پدربزرگ مادريام رفتيم. پس از يك دوره زندگي در ايران، زندگي در شرايط جنگي در سوريه براي خانواده سخت بود. در زمستان، سرما بسيار شديد بود و منابع گرمايشي هم بسيار كم بودند. از برق در آن منطقه خبري نبود.»
آنطور كه مهدي روايت ميكند: در مناطق جنگي نه خبري از سوخت هست و نه ميتوان به آساني به دارو دسترسي پيدا كرد؛حتي فراهم كردن ملزومات عادي زندگي هم امري دشوار بود. قيمتها هم سر به فلك كشيده بودند و براي مادرم كه بايد دائم دارو مصرف ميكرد زندگي بسيار سخت شده بود. گاهي مجبور بوديم داروهايش را از ايران تهيه كنيم.
دلبستگي مادر به رضا به شكل عجيب و غريبي بود. اين دلبستگي البته دوطرفه بود، بهنحوي كه وقتي مادر تحت عمل جراحي قرار ميگيرد رضا براي تمام مدت در كنار او حاضر ميشود و لحظهاي بيمارستان را ترك نميكند. اين جراحي 2ماه قبل از شهادتش رخ داد.
مهدي ميگويد: «با وجود تمامي اين وابستگي دوطرفه، سيدرضا علاقه شديدي به شهادت داشت و روزهاي آخر اين علاقه بهشدت افزايش يافته بود. چندماه آخر، هر بار كه به خانه برميگشت با صداي بلند در نمازها و دعاهايش از خدا ميخواست شهادت را نصيبش كند. با گوش خودم ميشنيدم كه با خدا راز و نياز ميكرد و ميگفت خدايا يعني اينقدر من گناهكار و تقصيركار هستم كه لياقت شهادت را ندارم. مرا از اين در رحمتات راندهاي؟ چرا؟»و سرانجام مدت زيادي طول نكشيد كه دعاهايش مستجاب شد و در جنگ با تكفيريها به شهادت رسيد.
- برادرم را تنها نميگذارم
سيدمهدي در مورد برادرش ميگويد: «بايد اعتراف كنم تمامي مدافعان حرم قهرمان و شجاع هستند. شجاعت هر يك از آنها مثال زدني است و ميشود براي هر يك از آنها داستانها وكتابهاي زيادي نوشت تا الگويي براي آيندگان باشند.» او معتقد است فقط كساني كه از نزديك با اين افراد آشنا و در تماس هستند ميدانند كه آنها تا چه حد قهرمان، ايثارگر، شجاع و از خود گذشته هستند و ادامه ميدهد: «يك بار كه از منطقه حلب به مرخصي بازگشته بود ميديدم كه به سختي از جاي خود برميخيزد يا مينشيند. كاملا مشخص بود كه از كمر درد بهشدت رنج ميبرد. آنقدر درد داشت كه شبها در زمان غلتيدن هم از خواب بيدار ميشد و از ترس آنكه اين درد دوباره به سراغش بيايد نشسته ميخوابيد. يك شب از او پرسيدم رضا چه شده؟ از جاي بلندي افتادهاي، چيزي به كمرت خورده؟ بعد از چندبار اصرار حاضر شد برايم ماجرا را تعريف كند». داستان را از زبان خود شهيد سيدرضا بخوانيد؛ «در يكي از درگيريهايي كه در اطراف حلب داشتيم يكي از همرزمانمان زخمي شد. بعد از رسيدن آمبولانس من به همراه آن مجروح سوار آمبولانس شديم تا او را به پشت جبهه منتقل كنيم. در ميانه راه شدت گلوله باران تكفيريها عليه خودروي امدادي افزايش يافت بهنحوي كه ديگر نميتوانستيم در داخل جاده حركت كنيم. براي همين داخل يك جاده فرعي پيچيديم اما چون راننده مسير را نميشناخت ناگهان خود را داخل يك زمين باتلاقگونه يافتيم. چرخهاي خودرو در گل ولاي گير كرد و ديگر حركت نميكرد. اول پياده شدم و براي مدتي سعي كردم آمبولانس را به طرف جلو حركت بدهم اما هر كار كردم حتي يك متر هم به جلو نرفت.راننده آمبولانس با نااميدي به من نگاه ميكرد. بعد هم به من گفت اميدي نيست. بهتر است پياده شويم. همرزم مجروحم در اين حين رو به من كرد وگفت نكند مرا اينجا تنها بگذاريد كه بهدست تكفيريها اسير شوم. من هم به او گفتم هرگز برادر، من برادرم را تنها بگذارم؟! او را به دوش گرفتم و با كمك راننده آمبولانس در داخل زمين باتلاقي راه خود را ادامه داديم. بايد با مجروحي كه بر دوش داشتم به سرعت ميدويديم تا پايم بيش از اين وارد باتلاق نشود. همچنين شدت آتش هم بسيار زياد بود و هر لحظه هم اين برادر مبارز را روي دوشم سنگينتر احساس ميكردم. با اين حال به هر شكلي كه بود موفق شديم از باتلاق و از زير آتش تكفيريها خارج شويم و او را به اورژانس برسانيم و خدا را شكر جانش را نجات دهيم و امروز حالش خوب است.»
- بهشت لياقتش بود
يادداشتي از نامزد شهيد
شايد از همه سختتر گفتوگو با «هف الصوص» نامزد شهيدرضا مغني باشد. او تنها حاضر به نوشتن چند خط شد؛ چند خطي كه شايد روايت چند كتاب باشد:
«از من در مورد شهيدرضا ميپرسيد... نميدانم از كجا شروع كنم، با چه كلمهاي آغاز كنم و از چه جملهاي استفاده كنم؟ ويژگي متمايز شخصيتي او عشق به جهاد بود. روح بزرگي داشت. كريم و دست و دلباز بود. مهربان بود. با اخلاق و با محبت بود. او همه اين ويژگيها را يكجا داشت. دل پاك وشفافش هرگاه كه نام و ياد اهلبيت به ميان ميآمد اشك را از چشمانش جاري ميكرد. نماز اول وقت را بر هرچيزي مقدم ميشمرد و هرجا و در هرشرايطي كه بود آن را به جا ميآورد. آخرين روزها تمام فكر و ذكرش جهاد و مقابله با تكفيريها بود و جز اين حرف، تقريبا سخن ديگري بين من و او رد و بدل نميشد. يك بار از او خواستم تا حداقل در خط مقدم جنگ در حلب نباشد و درخواست انتقال به جبهههاي ديگر يا جاي ديگري را بكند، اما با وجود محبت و عشقي كه به من داشت آن را رد كرد. وحشت و ترسم از اين بود كه او از كنارم برود؛ امري كه خيلي هم زود اتفاق افتاد.خبر شهادتش براي من سهمگين و در عين حال غيرقابل باور بود. براي مدتي بهخود ميگفتم: نه! رضا نرفته است! حتما يكي شبيه او را در ميدان جنگ يافتهاند. با اين كار بهخود دلداري ميدادم، اما بعد از چند روز واقعيت را پذيرفتم و در مقابل قضا و قدر الهي تسليم شدم.باور كنيد اگر او شهيد هم نميشد مردي بهشتي بود؛ مردي كه لياقت شهادت و بهشت را داشت. در اين دنيا كه فرصت زيادي در همراهي با او نداشتم، خداوند در آخرت مرا با او محشور كند.»
- در كنار فرزندانم ميمانم
روايت مادر شهيد رضا مغني از شهادت فرزندش
باور كنيد دلم گواه داده بود كه او زياد پيشم نخواهد ماند. رؤيايي كه او داشت، براي من مادر خوابي وحشتناك بود، اما او به آرزويش رسيد و من مادر با وجود آنكه از نبودش دلم به درد ميآيد اما از اينكه به آرزويش رسيد قلبم تسكين مييابد. از روزي كه مرا متقاعد كرد كه به جبهههاي جنگ عليه تكفيريها برود (از همان لحظه اول) ميدانستم كه خبر شهادتش يك روز به من خواهد رسيد. احساس مادرانه باعث ميشد تا بارها و هر بار كه بازميگشت به او بگويم نرود. نه به خاطر اينكه نبايد از حرم دفاع كند بلكه براي آنكه زماني كه دلم مشتاق ديدنش شود و عكس روي ديوارش قلبم را صد چاك كند، خود را ملامت نكنم. امروز در جاي جاي خانه هر جا كه سر ميزنم صداي خندهها وقهقهههايش را ميشنوم. هر روز تا آخر عمر رختخوابش را مرتب خواهم كرد و از اينكه شاهد عروسي اش نبودم دلم پر خون خواهد شد.
اما حس ديگري به من ميگويد نام پسرت در كنار نام شهداي مدافع حرم امام حسين (عليهالسلام) به ثبت رسيده است. راستي اگر به جاي شهادت، اسير ميشد كه درد و رنجم بيشتر بود؟! مرگ و بازگشت به خاك، سرنوشت همه ساكنان اين زمين خاكي است پس چه بهتر كه به بهترين شكل ممكن اين بازگشت رقم بخورد و اين براي جگر گوشهام هم صدق ميكند. واقعا اگر او را از انجام جهاد وگام نهادن در راه شهادت منع ميكردم و مرگ در جاي ديگري به سراغش ميآمد من چه جوابي داشتم كه بدهم؟
يكي از دوستانم در سوريه براي مدتها اجازه نميداد فرزندش به جبهههاي مبارزه عليه تكفيريها برود اما يك روز در گلوله باران مناطق مسكوني، موشكي به خانه آنها اصابت كرد و فرزندش درحاليكه در تختخوابش بود كشته شد؛ او هم فرزند 25سالهاش را از دست داد اما اين اتفاق در صحنه جنگ وشهادت رخ نداد.
در زمان حياتش همواره تصور ميكردم كه با شنيدن خبر شهادتش ديوانه خواهم شد و عقلم را از دست خواهم داد. تلاش ميكردم خود را از اين افكار دور كنم و هر بار دعا ميكردم كه خدا عمرش را طولاني كند و ايمان داشتم خداوند خواسته مرا اجابت ميكند.
او هر بار از حلب باز ميگشت براي من تعريف ميكرد كه چگونه در جبهه از مرگ نجات پيدا كرده و چه خطراتي را پشت سر گذاشته است. سيدرضا به من ميگفت هربار كه از خطر ميرهيدم ياد دعاهاي تو ميافتم. مادر اما مطمئن باش يك روز شما اين دعا را فراموش خواهي كرد چون من عاشق شهادت هستم وبه اين عشقم هم خواهم رسيد. و دست آخر آن روز غمبار رسيد. تمامي آن لحظات همچون يك خواب وكابوس وحشتناك بود. از ته دل فرياد ميكشيدم شايد از اين خواب بيدار شوم؛ فرياد ميكشيدم تا شايد بتوانم از اين طريق بگويم كه اين حادثه واقعي نبوده است. بهصورت خود ميزدم شايد از خواب بيدار شوم. اما در اطراف خود همه را سياهپوش ميديدم. 40روز از آن تاريخ به دقيقه وساعت گذشت اما نميدانم اين صبر و بردباري از كجا به من الهام شد. نوعي پشتيبان و حامي در دلم احساس ميكردم. گويي كه حضرت زينب سلاماللهعليها كه به همه زنان شوهر و پسر از دست داده صحراي كربلا قوت قلب ميداد گوشهچشمي هم به من كرده است.
راستي اگر مهر و عطوفت عمهسادات به ما نبود ما مادران شهداي مدافع حرم اين همه قوت قلب را از كجا ميآورديم؟ از خدا ميخواهم اگر چه او را از كنارم و از اين كره خاكي برده و گرچه حسرت ديدن مجددش را در دلم گذاشته اما چهرهام را صبور، استوار و مقاوم نگه دارد تا تكفيريها و دشمنان اسلام و اهلبيت حتي براي يك لحظه هم شكستن ما را نبينند و اين آرزو را با خود به جهنم ببرند.
من به فضل خدا و با عنايت اهل بيت و حضرت زينب سلامالله عليها مقاوم و صابرم و اينگونه باقي خواهم ماند و تا زماني كه فرزندان ديگرم هم در دفاع از حرم قد علم كردهاند، پشت سر آنها در سوريه باقي ميمانم. تمامي مشكلات را به جان ميخرم اما اجازه نميدهم لحظهاي پاي فرزندانم در دفاع از آلالله بلغزد و تا وقتي كه آنها مدافع حرم باشند من هم به عنوان يك مادر مدافع حرم در كنار آنها مقاومت خواهم كرد.
نظر شما