بزرگاني كه ميراث بري واقعي فرهنگي ما بايد از ماترك معرفتي و معنوي آنها باشد. اما اين امر در واقعيت چقدر به وقوع پيوسته است؛ اينكه ماتنها دلخوش داشتههايمان در اعماق تاريخ نباشيم و متوجه اين موضوع باشيم كه بدون فهميدن و بازخواني اين ميراث عظيم نميتوانيم به همزباني با اين مفاخر دست پيدا كنيم و بياين همزباني قطعا در برهوت دنياي مدرن تنهاي تنها خواهيم بود، بيهيچ پشتوانه و هويتي. از همين رو به مناسبت مهرماهي بزرگداشت مولانا جلالالدين محمد بر آن شديم تا با دكتر اصغر دادبه، مدير گروه ادبيات دايره ًْالمعارف بزرگ اسلامي و دانشگاه آزاد واحد تهران شمال، استاد بازنشسته دانشگاه علامه طباطبايي و چهره ماندگار ادبيات عرفاني و فلسفه اسلامي با در ميان گذاشتن اين دغدغه به گفتوگو بنشينيم.
- از منظر شما بهعنوان يك استاد ادبيات و عرفان و فلسفه كسي كه سالهاست دل در گرو مهر فرهنگ ايراني بسته و از فرهنگ و حكمت ايراني- اسلامي سخن گفته است، شاعر انديشمندي مانند مولانا كه فاصلهاي چند صد ساله با فرهنگ و بينش امروز ما دارد، به چه كار ايراني معاصر ميآيد و چه اهميتي براي او در اين موقعيت ميتوان متصور شد؟
اين پرسش را اين روزها به شكلهاي مختلفي ميشنويم و نقطه مركزي اين پرسش اين تعبيرهاست؛ تعبير«به چه كار ما ميآيد؟» يا «به چه درد ميخورد؟» اين تعبير را البته درباره همه بزرگان فرهنگ ايران زمين ميتوان بهكار بست. بهعبارت ديگر ميتوانيم همچنين بپرسيم امثال فردوسي، حافظ و سعدي نيز به چه كار فرهنگ و مردم امروز ميآيد يا به تعبير سادهتر به چه درد ميخورند؟
اما من در پاسخ به اين پرسش ميگويم، نخست بايد روشن شود كه منظور شما از «به كار آمدن»، «به درد خوردن» چيست؟پرسندگان وقتي از «به كار آمدن» ميپرسند خودآگاه يا ناخودآگاه در نظرشان منفعت مادي تصوير ميشود. از نظر ايشان چيزي به درد ميخورد كه نوعي منفعت مادي داشته باشد. درواقع گويا در روزگاري كه به سر ميبريم، «به كار آمدن» و«به درد خوردن» بايد منفعتي مادي براي ما در بر داشته باشد. اما آيا واقعا چنين است؟
پرسش از اينكه چيزها يا مفاهيم به چه كار ما ميآيند در وهله نخست ما را واميدارد تا ببينيم، انسان چه نيازهايي دارد. اين نيازهاي ماست كه تعيين ميكند چيزها به چه كار ما ميآيد. مقدمه ديگر اينكه هيچچيزي پديد نميآيد مگر آنكه نياز بشر باشد. بهنظر ميرسد از نظر عقلي نتوانيم اين گزاره را نفي كنيم پس اگر قبول كرديم، آنگاه براساس اين دو مقدمه بايد گفت وقتي امثال مولانا، حافظ، سعدي و فردوسي در فرهنگ ايراني بهوجود ميآيند و مثنوي و ديوان و شاهنامه از ايشان پديد ميآيد، علت اين پديداري، نياز جامعه و نياز فرهنگ ما به ايشان بوده است و البته به اعتقاد من اين نياز همچنان استمرار دارد.
- و اتفاقا نقطه كانوني بحث ما نيز همين پرسش از چرايي استمرار نياز جامعه ايراني به اين بزرگان و انديشهشان است. اما بايسته خواهد بود اگر 2مقدمه پيش گفته را كمي مبسوطتر توضيح دهيد.
ترديدي نيست كه نيازهاي مادي نيازهاي مهمي هستند. همچنان كه پيامبرگرامي(ص) نيز فرمود:«من لا معاش له، لا معاد له» به اين معنا، كسي كه زندگي مادياش تأمين نيست به تعبير پيامبر(ص) زندگي اخروياش نيز دچار مشكل خواهد بود. در واقع دينش و باورش درست نيست. به قول ادبا در اينجا معاد ذكر جزء و اراده كل است. معاد گفته شده و منظور همه باورها و اعتقاداتي است كه انسان بايد داشته باشد.
يكي از تقسيماتي كه از معرفت كردهاند و همچنان اين تقسيم مورد توجه است، اين است كه ما 3گونه معرفت يا شناخت داريم: شناخت علمي و تجربي، شناخت هنري و عاطفي و شناخت عقلي و فلسفي؛ يعني انسان نيازهايي در هر سه زمينه داشته و دارد و به همين جهت 3حوزه معرفتي و 3حوزه دانش در جهت پاسخگويي به اين نيازها پديد آمده است. بخش اول همان نيازهاي مادي است كه بايد در ابتدا برآورده شود اما بخش دوم نيازهاي ما نيز نبايد ناديده انگاشته شود؛ نيازهايي كه درواقع بعد از رفع احتياجات مادي در زندگي ما سر بر ميآورد. پرسش از چيستي و كيستي انسان و مبدا و فرجامش ازجمله اين پرسشهاست.
همچنين پرسش از نيك زيستن و چگونه زيستن. پاسخ به اين پرسشها البته براي هركس به اقتضاي سطح معرفتي و توانايي درك اوست كه از منابع مختلف اخذ ميكند. مسئله مهم اما در اينجا اين است كه اين پرسشها بهمثابه نيازهاي انساني وجود دارند و چنانچه بيتوجه به اين دسته از نيازها باشند طبيعتا آرامش جان و روانشان و حتي زندگيشان دچار اختلال ميشود. در واقع اين صورت عادي آن پرسشهاي عقلي و نيازهاي عقلي- فلسفي است. نياز ديگر انسان، نياز هنري و عاطفي است. آيا شما ميتوانيد كسي را بيابيد كه عاطفي نباشد، مهر نورزد، هيچكسي را دوست نداشته باشد و از نوعي مهرورزي بپرهيزد؟ طبيعتا نه. در اينجا نيز هر انساني بنابر اقتضاي زندگياش در برطرف كردن نيازهاي عاطفي و زيباييشناختي زندگياش در پي برآوردن اين دسته از نيازهاي خويش است؛ يكي با شعر، يكي با نقاشي، يكي با شنيدن آواز خوش روضهخوان بر فراز منبر. حتي آنجايي كه موسيقي ممنوع ميشود شعر و آواز جاي آن را ميگيرد.
اين سادهترين صورتي است كه ميتوان با مسئله مطرح شده برخورد كرد و به اين نتيجه رسيد كه انسان 3سطح از نياز را دارد و هر سه سطح نيز بايد مورد توجه قرار بگيرد و نيازهايش برآورده شود. چنانچه يك سطح از اين نيازها برآورده شود، در اصطلاح امروزي اين انسان تكساحتي ميشود. انسان كماليافته كسي است كه به هر سه سطح توجه كند و نه فقط به نيازهاي مادي يا فلسفي يا عاطفي.
- به اين معنا آيا فيلسوف يا هنرمند يا كساني كه خود را وقف كسب هنر و علم يا دانايي كردهاند انسانهايي تكساحتي محسوب ميشوند؟
در نظامهاي پيشرفته تعليم و تربيت هر سه بعد مورد توجه قرار ميگيرد و سعي در تربيت چنين انساني است. در اين نظامها گفته ميشود چنانچه كسي تنها يكي از اين ابعاد را در زندگي خود مورد توجه قرار دهد، دنيا را تنها از يك دريچه ميبيند و چنين انساني رشد لازم را نخواهد داشت و خود دچار نوعي نقص تلقي ميشود. البته اين بهمعناي نفي تخصص براي آموزنده نيست. هر آموزندهاي به ناچار در يك حوزه معرفتي به تحصيل و تكميل معلومات ميپردازد اما در زندگي و نظام تربيتياش بايد به قدر كفايت به نيازهاي ديگرش نيز توجه شود. اگر قرار باشد در نظام تربيتي به هر سه بعد توجه نشود، اين نظام تربيتي داراي نقص خواهد بود. آنان كه در طول تاريخ، زندگي خود را وقف دانايي كردهاند اگر نيك بنگريم بهگونهاي جامعيت داشتهاند و هر سه نياز خود را برآورده ساختهاند... . امروز، انسان دوباره دارد بهگونهاي جامعيت توجه ميكند.
- با اين مقدمه، انديشه و آثار مولانا منبعي براي پاسخ به كدام دسته از نيازهاي ماست؟
بزرگان فرهنگ ايرانزمين در وهله اول بهعنوان هنرمند و متفكر نگريسته ميشوند. درواقع هنرمندان بزرگ ايران زمين متفكراني بزرگ نيز هستند. اگر اين بزرگان هنرمند، متفكر نبودند، نميتوانستند هنري تا بدين سطح پرمايه و متعالي پديد بياورند. در همه ادوار تاريخمان بزرگان ادب ما نمايندگان برجسته رفع نياز و دردهاي مهم عاطفي انسان بودهاند و من عرض ميكنم شعر ما ويژگي ديگري نيز دارد و آن بيان مسائل علمي و فلسفي است و در نتيجه رفعكننده نيازهاي عقلي و عاطفي، بهويژه نيازهاي عاطفي است. شما وقتي به آثار اين انديشمندان مثلا مثنوي، ديوان حافظ يا سعدي مراجعه ميكنيد يك وجه مهم اين آثار وجه هنري است كه برطرفكننده نيازها و دردهاي عاطفي انسان است. جنبه ديگر اين آثار همچنين برطرف كردن نيازهاي عقلي و معرفتي هر انسان، اعم از ايراني و غيرايراني است. چراكه اين هنرمندان بزرگ، متفكراني بودند كه انديشهها و فلسفهها را به زباني ساده و دلپذير بيان كردهاند بهگونهاي كه هم دلپذير و دلنشين باشد، هم قابل فهم براي همگان. از اين منظر مولانا يكي از قلههاي رفيع فرهنگ ماست كه جهان را نيز متوجه خود كرده است؛ هنرمندي كه هم زبان و بيان هنرياش در اوج است و هم جهانبيني انساني و نظام فكري و فلسفياش.
به مقدمهام برميگردم؛ اينكه هيچچيز پديد نميآيد مگر اينكه نياز بشر باشد بنابر توضيح گفته شده حالا اين اصل را هم اضافه ميكنم كه هيچچيز استمرار پيدا نخواهد كرد؛ مگر اينكه نياز بشر باشد. اكنون اين پرسش به ذهن ميآيد كه اين حضور جدي بزرگان هنر و ادب و انديشه ايران در جهان به چه دليل است؟ چرا مولانا در قرن بيست و يكم با اين همه پيشرفت فناورانه باز چنين حضور چشمگيري دارد؟ در اين ميان كاري به موضوع اختلافنظرها در باب فهم انديشه مولانا و سطح اين فهم ندارم اما آنچه مهم است اين اقبال جدي مردم ايران و جهان به كسي مثل مولاناست؛ البته مولانا در اين اقبال تنها نيست ديگر بزرگان فرهنگ و هنر ما نيز محل اين توجه جدياند. براي تبيين اين توجه و پاسخ به پرسش «به چه كار آمدن» انديشه و آثار مولانا براي انسان امروز بايد گفت توجه عالي مولانا به بعد عاطفي و بعد عقلي زندگي انساني است كه او را به اين حد مورد توجه قرار داده است. با انديشه مولانا شما هم ميتوانيد نيازهاي زيباييشناختي و عاطفيتان را برطرف كنيد و هم نيازهاي عقلي و فلسفيتان را و اين گمشده انسان مدرن است.
بد نيست در اين زمينه توجه شما را به مثالي تاريخي جلب كنم. دركتاب مستطاب تاريخ فلسفه ويل دورانت كه استاد بيبديل، زندهياد دكتر زرياب خويي ترجمه كرده، ذيل صحبت از تفكر برگسون، متفكر شهودگراي فرانسوي، ويل دورانت تحت عنوان ستيز فيزيك و روانشناسي ميگويد: در عصر جديد اين قدر بر مسائل مادي تأكيد شد و بزرگان دانشهاي تجربي بر مسائلي از اين دست پاي فشردند كه تا روح را بر نوك كارد جراحي نبينيم وجودش را باور نميكنيم و اين يعني توجه به نيازهاي مادي انسان كه البته تا حد قابل توجهي برآورده شد. اما مردم خسته شدند؛ چراكه نيازهاي ديگرشان كه نيازهاي عاطفي و عقلاني بود، برآورده نشد. از نظر دورانت، برگسون نتيجه اين جريان است و ظهور برگسون را براي پاسخ به نيازهاي سركوب شده عاطفي و عقلي در غرب آن روزگار ميداند. در نتيجه شما برگسون را شخصيتي ميبينيد كه بنيادهاي فكرياش شبيه بزرگان متفكر اشراقي فرهنگ ماست. در واقع مانند اين بزرگان از تجربههاي عرفاني و معنوي حرف ميزند، او فقط به يك سو نگاه نميكند و فقط از عقل منفعت طلب مادي گرا حرف نميزند.
به اعتقاد من اكنون روزگار ما نيز مثل همان روزگاري است كه برگسون در فرهنگ غرب متوجه آن شد. ما كمتر به همه ابعاد وجودي و معرفتي انسان توجه داريم و پرسشهاي برخي ناظر بر اينكه بزرگاني مثل مولانا اكنون به چه كار ايراني معاصر ميآيند بر همين مبناي نگاه تكساحتي است.
- با اين وصف بهنظر شما آيا ما ميراثبران شايستهاي براي اين گنج شايگان فرهنگ خود بودهايم. بهويژه نسبت به كسي مانند مولانا كه در اين سالها اقبال ظاهري زيادي نيز به او شده.از توجه جريان روشنفكري به انديشههاي او تحت عناوين جديد تا رويكردهايي كه ميتوان گفت نوعي مد مولانا گرايي و استشهاد به آثار او را بهوجود آورده است!
اين حرف شما كاملا درست. من هميشه نگران اين موضوع هستم كه ما بزرگاني چون حافظ، فردوسي، سعدي، مولانا، خيام، نظامي و عطار را داشتهايم و به تعبير شما مانند گنجي شايگان و به آن هم افتخار ميكنيم اما آيا ما و فرزندان ما نيز اين بزرگان را ميشناسيم و اصلا ميراثبران شايستهاي براي اين گنجينه عظيم فرهنگي هستيم؟ متأسفانه جواب مثبتي به اين پرسشها نميتوان داد. حتي در شايستگي فهم ما از اين بزرگان نيز ترديد است. از همين رو هم ما با فقدان شايستگي فهم و ميراثبري از اين بزرگان تنها تظاهر به دوست داشتن و فهم ايشان ميكنيم؛ بهگونهاي كه به تعبير شما بيشتر مد است تا رويكردي عميق و تأثيرگذار. دانشجويي كه هنوز از ابتدائيات فرهنگ خود غافل است و شناخت درستي از ميراث فرهنگ خود ندارد تنها با آشنايي اندك با اسم چند متفكر غربي خود را صاحب معرفت فرض ميكند بيآنكه در ميراث خود عميق شده باشد. وقتي آن فهم لازم و آموزش و دريافت درست از ميراث خودمان نباشد اين مدها به واسطه رسانههاي مختلف رواج پيدا ميكند بيآنكه در ما شايستگي لازم براي بهره بردن از انديشه اين مفاخر را فراهم كند.
- بهنظر شما اين مسئله ريشه در چه عواملي دارد؟
من در اين زمينه يكي از مقصران اصلي را آموزش و پرورش ميدانم. به كتابهاي درسي توجه كنيد. دائما از آنها كم ميشود. مدام گفته ميشود بايد از حجم آموختنيهاي ايشان كم كرد چرا كه ذهن و حافظهشان خسته ميشود! در روزگاري كه ما درس ميخوانديم و هيچچيزي را هم كسي كم نميكرد بلكه همه متون را هم كامل بايد ميخوانديم، نهتنها مشكلي نبود بلكه نهايتا هم نتايج خوبي بهدست ميآمد اما حالا كه بهطور مستمر از لحاظ كمي و كيفي متون درسيمان را كمشده و حذف ميكنيم، چه خروجياي داريم؟ خود من بهترين شعرهاي بزرگان ادب و فرهنگ خودمان را كه درحافظه دارم از دوره دبستانم به ياد دارم. اكنون كتابهاي درسي متأسفانه تا حدود زيادي از متون اصلي ما خالي است. مسئله ديگر در اين زمينه معلمي است.
ما نبايد معلمي را بهعنوان يك شغل در رديف ديگر مشاغل درنظر بگيريم. وقتي برخوردمان با معلمي اينگونه بود بايد فاتحه آن آموزش و پرورش را خواند. معلمي نه در شعار بلكه در عمل و باور بايد عشق ما باشد. بارها گفتهام و بار ديگر ميگويم كه برخي از معلمها در فرهنگ ما در برابر معلمهاي عاشق قرار دارند كه من اسمشان را معلمهاي كاسب ميگذارم. اگر معلم خوب باشد، برنامه و كتاب درسي هم خوب نباشد، آن معلم درستش ميكند. اما اكنون غالبا نه برنامه خوب است، نه معلم. من به معلماني كه عاشقند عميقا احترام ميگذارم و دستشان را هم ميبوسم. اين مايه تأسف بسيار است. بهنظرم ريشه بسياري از نابهنجاريهاي فرهنگي و اجتماعيمان را نيز ميتوان در همين زمينه يعني دور ماندن از اصالت و پيشينه فرهنگيمان جستوجو كرد. از آلودگي هوا گرفته تا عدمرعايت انضباط و حقوق شهروندي. اين مباني و معارف بايد از كودكي توسط معلمان به فرزندان منتقل شود تا در بزرگسالي در آنها بهعنوان يك پشتوانه معرفتي و فرهنگي بهعنوان يك ميراث غني براي زندگيشان بهحساب بيايد. متأسفانه وقتي كه براي پرهيز از اين مشكلات به ميراث حكمي، معرفتي و معنويمان هم ارجاع ميدهيم و از وفا، صفا و تعهد سخن ميگوييم، از نسل مولوي، حافظ و سعدي نخوانده امروز، عبارتي تكاندهنده ميشنويم؛ اين عبارت يا تعبير: «تاريخ مصرف اين چيزها گذشته»! با اين نگاه بايد گفت تاريخ مصرف خودمان هم ميگذرد و نسلي كه اينچنين به ميراث خود پشت كند، منقرض ميشود. ما هستيم بهدليل اينكه فرهنگمان هست.
- در اين زمينه دانشگاههاي ما چقدر مقصرند؟
دانشگاه نيز بهعنوان ادامه نهاد آموزش و پرورش در اين سالها ضعيف عمل كرده؛ بهطوري كه شما گاه با دانشجوياني مواجه هستيد كه اگر بخواهيد به آنها ديكته بگوييد، در يك ديكته 10سطري، 20غلط خواهند داشت. اين درست نوشتن كه ديگر وظيفه دانشگاه نبوده. در مدرسه پايه درسي اينها ضعيف بوده و چيزي ياد نگرفتهاند. اگر شما در دانشگاه با يك استاد خوب هم سر و كار داشته باشيد، او نميتواند به وظيفهاش درست عمل كند. چرا كه آن استاد بايد بنشيند به جاي يك معلم كلاسهاي پايه و موضوعات پايه را به دانشجو ياد بدهد. طبيعي است كه «خشت اول گر نهد معمار كج / تا ثريا ميرود ديوار كج». وقتي ما بنيادهاي تعليم و تربيت را از ابتدا قوي نگذاشته باشيم از دانشگاه به آن معنا نميتوان توقعي داشت كه بتواند معجره كند. من بسياري از اوقات به همكارانم ميگويم مباحث را با توجه به دوره مطرح نكنيد و نيازسنجي كنيد كه اينها از پايه چه مشكلاتي دارند بلكه بتوان آن را تاحدي حل كرد. من چه بگويم كه از 15نفردانشجوي فوق ليسانس ادبيات، 13 نفرشان از روي يك متن ساده مثل شاهنامه يا ديوان سعدي يا حافظ درست نميتوانند بخوانند. آيا اين وظيفه ماست كه در اين دوره به اينها ياد بدهيم درست بخوانند؟ نه اما چارهاي نيست و مجبوريم.خدا عاقبتمان را ختم به خير كند!
بگذاريد سخن را با دعايي از مولانا به سر برم؛ بدان اميد كه به مصداق ادعوني استجب لكم دعايمان مقرون به اجابت گردد؛ با اين دعا: از خدا جوييم توفيق ادب/ بيادب محروم ماند از فيض رب؛ بيادب تنها نه خود را داشت بد/ بلكه آتش در همه آفاق زد.... كه ادب، فرهنگ است و فرهنگ، ادب. اديب، فرهيخته است و فرهيخته، اديب و آنكس كه به زيور ادب آراسته گردد اولا، به لحاظ نظري به جوهر دانايي دست مييابد و به تعبير حكيم نظامي: هركه دراو جوهر دانايي است/ برهمه كاريش توانايي است؛ ثانيا، به لحاظ عملي و اخلاقي به مجموعه فضايل يعني به مجموعه صفتها و خصلتهاي نيك آراسته ميشود و انديشه، گفتار و كردارش يكسره نيك ميگردد. اميد كه لطف حق دستگير شود و خرد يار و ياورمان گردد. ايدون باد!
نظر شما