آرمیتا رضایینژاد، فرزند شهید هستهای داریوش رضایینژاد،10 ساله و کلاس چهارم است. او آنقدر شعر دوست دارد که وقتی شمارهی جدید دوچرخه را میبیند تمام شعرهایش را بلندبلند میخواند.
البته علاقهاش به شعر جدیتر از این حرفهاست. به کلاس آموزش اصول شعر میرود و میگوید: تا حالا سه وزن مفاعیلن، فاعلاتن و مستفعلن را یاد گرفتهام. مادرش میگوید: همیشه کلمات بهصورت موزون به ذهنش میآید.
- بابام و باب اسفنجی!
وقتی از او میخواهم یک خاطرهی قشنگ از پدرش تعریف کند میخندد و میگوید: «میتوانم آخرین خوابم را تعریف کنم. البته میدانم در دنیای واقعی این اتفاق نمیافتد، اما خواب بامزهای بود.
من و چند تا از دوستهایم بازی کامپیوتری میکردیم. جالب اینجاست که بابام و باباسفنجی هم آنجا بودند! ما بازی میکردیم و بعد یک درشکهي خیلی بزرگ دنبالمان آمد. بابام سوار شد و ما را هم سوار کرد. بعد ما از پلهها بالا رفتیم و آخرش بیدار شدم.»
- مدیر مدرسه بالای دیوار!
آرمیتا میگوید: کتابخواندن را دوست دارم. وقتی از مدرسه میآیم تکالیفم را انجام میدهم، یک فیلم به زبان اصلی میبینم و تا وقتی خوابم ببرد، کتاب میخوانم. کتابی که خیلیخیلیخیلی دوستش دارم مجموعهی سهجلدی مدرسهی پر ماجراست.
این کتابها در مورد اتفاقات طنزی است که در یک مدرسه میافتد. یکی از داستانهای بامزهاش در مورد مدیر مدرسه است که بالای دیوار گیر میکند. از بین کتابهای ایرانی هم شکرستان را خیلی دوست دارم.
نظر شما