پشت در خانهاي كه شرايطي بهتر از خانههاي ديگر كوچه نداشت ايستاديم و زنگ زديم. زهرا در را باز كرد و با رويي كه نشان از شرم داشت ما را به داخل خانه راهنمايي كرد. آمده بوديم حرف بزنيم اما در و ديوار خانه پيشقدم شدند و با زبان بيزباني از وضعيتي گفتند كه رنگي از آرامش در آن وجود ندارد. خانهاي بسيار كوچك كه تنها اثاث آن يك قالي قديمي كهنه بود و چند دست رختخواب.
زهرا با خجالت شروع ميكند به تعريف قصهاي پر از درد؛ «شش سالي ميشود كه به تهران آمدهايم. كرمانشاه بوديم كه مادرم بيمار شد. سردردهاي عجيبي داشت. همان جا به دكتر مراجعه كرديم و گفتند امكانات كافي نداريم و بايد به تهران منتقل شود. چند سالي مدام به تهران رفتوآمد داشتيم و با زحمت زياد هزينه عمل مادرم را تهيه كرديم تا مادرم عمل كرد اما در اثر همين عمل، بينايي خود را از دست داد و خانهنشين شد. ناچار شديم همگي به تهران بياييم تا مادرم تحت مراقبت باشد».
- آمپولهاي دردناك مادر
زهرا ادامه ميدهد: «مادرم هر 3ماه يكبار مجبور است آمپول بهصورتش تزريق كند تا در ادامه بيمارياي كه داشت مجددا عمل شود. هزينه درمانش سنگين است و نتوانستيم براي عملش اقدام كنيم. دكترها ميگويند نزديك 7ميليون تومان هزينه جراحي است كه به هر دري زديم راهي پيدا نشد تا اين پول را براي عمل مادرم تهيه كنيم».
- پدر، توان تحمل نداشت
زهرا از فشارهاي روحي كه بر پدر وارد شد ميگويد: «پدرم هم نزديك به 13سال پيش بهدليل شرايط نامناسبي كه داشتيم بيماري اعصاب گرفت و از كارافتاده شد. توان كار كردن ندارد. كم حرف ميزند و مدام در خودش است. مگر يك آدم چقدر توان دارد؟ هر روز مشكل جديد، نداري و بيپولي و بيماري و شرايط بد فرزندان همگي پدرم را آزار ميداد. از سال83 تا حالا متأسفانه توان كاركردن را از دست داده است و خانهنشين شده و مدام داروي اعصاب مصرف ميكند. تا قبل از اين اتفاق پدرم درآمد داشت، هرچند كم اما باز هم آنقدر بود كه روزگار بگذرد. به هر حال سايهاش روي سرمان بود. بعد از بيماري پدر، ما 7 بچه مانديم و مشكلاتي كه هر روز به آن اضافه ميشد و نميدانستيم با آنها چه كنيم. سخت بود با وجود سن كم با اين مشكلات سر و كار داشته باشيم».
- آرزوهاي بر بادرفته
زهرا از خواهران و برادرانش ميگويد: «ما 5 دختر و 2 پسر هستيم. همگي از كودكي طعم فقر را چشيدهايم. 2خواهر و يك برادرم ازدواج كردهاند اما آنها هم زندگي بهتر از ما ندارند. همگي كارگر هستند و همين كه زندگي خود را بچرخانند خودش كار بزرگي است. وقتي خانه پدر پر از فقر باشد مگر ميشود بعد از ازدواج زندگي خوبي داشت؟ زندگي آنها هم بدتر از ماست. آرزوهايمان زياد بود اما امروز شايد حتي يادمان نيايد. روياهاي بچگي همه ما شده پرداخت هزينه جراحي مادر و داروهاي پدر. تمام روياهايمان در داشتن سقفي بالاي سرمان خلاصه شده است كه مدام صاحبخانه جلو در نيايد و تهديدمان نكند. آرزوهايمان همگي بر باد رفت».
- به خاطر ما درس را رها كرد
زهرا از برادري ميگويد كه براي تأمين مخارج زندگي درس را رها كرده است: «ما هيچ درآمدي نداريم. پدرم و مادرم بيمار هستند و توان كاركردن ندارند. جز يارانه كه تماما براي اجاره خانه پرداخت ميشود، از هيچ جا هيچ درآمدي نداريم. از چند سال قبل برادرم كه توان تحمل اين شرايط را نداشت ترك تحصيل كرد و حالا سر كار ميرود و كارگري ميكند. محمد براي اينكه مادر و پدرم زنده بمانند درس را رها كرد. زندگياش را خرج ما ميكند و خودش چيزي از زندگي نميفهمد. تمام پول كارگري خرج دوا ميشود و چيزي براي خرج خانه نميماند. دبيرستاني بود كه يك روز به خانه آمد و گفت ديگر بس است. درس به چه درد ميخورد وقتي نان نداريم. از آن روز به بعد هرجا كه باشد كار ميكند. كارگري ميكند و خرج زندگي را تا جايي كه بتواند درميآورد اما هزينههاي درمان مادر و پدر بيشتر از آن است كه چيزي براي زندگي كردن برايمان بماند».
- درس خواندن براي ما نيست
زهرا خودش هم درس را رها كرده و از خواهرش هم همين را ميخواهد: «خواهرم سال اول دبيرستان است. خرج تحصيل او را نداريم. نتوانستيم امسال برايش كتاب و دفتر بخريم. نميتوانيم شهريه مدرسه را پرداخت كنيم. به او گفتم ديگر بس است. ما درس نخوانديم تو هم نخوان. نميتوانيم هزينه بدهيم. اجاره خانه و درمان مادر و پدر واجبتر است. همه ما دوست داشتيم درس بخوانيم اما شرايط اين اجازه را به ما نداد. نميتوانستيم كه بدون كتاب و دفتر به مدرسه برويم و مدام به ما بگويند چرا هزينهاي را پرداخت نميكنيد. درس خواندن براي مايي نيست كه بيمار در خانه داريم و گرسنه هستيم».
- در رؤياي سرپناهي امن
زهرا از آرزوي خانهدار شدنشان ميگويد: «ما 5 نفر در خانهاي 45متري زندگي ميكنيم كه حتي حمام هم ندارد. صاحبخانه جوابمان كرده و ميگويد خانه را ميخواهد. نتوانستيم روي پولپيش مبلغي بگذاريم. 2 ماه هم فرصت گرفتيم اما 2 ماه هم تمام شد و هيچ اتفاقي نيفتاد. صاحبخانه ميگويد اگر تخليه نكنيد اثاثتان را بيرون ميريزم. ماندهايم با 6ميليون پول پيش كه هيچ جا خانهاي با اين پول به ما نميدهند. نميدانيم با پدر و مادر مريض كجا برويم. بيسر پناه چه كنيم. مدام دلنگران اين هستيم كه صاحبخانه ما را بيرون كند. هر چند از اثاث خانه نگران نيستيم كه بيرون بريزد چون چيزي نداريم. نه يخچال نه تلويزيون نه هيچچيز ديگر. در گرماي تابستان مجبور بودم به خانه خواهرم بروم و يخ بگيرم تا آبخنك براي خوردن داشته باشيم. زندگي ما در يك چمدان جا ميشود».
زهرا و خانوادهاش اين روزها روزگار خوشي ندارند؛ پدر و مادري بيمار و برادري كه با وجود سن كم نانآور خانه شده است؛ خانهاي كه هر لحظه دل اين خانواده را ميلزراند كه صاحبش در راه است و اثاث در خيابان. اين روزها شايد يادمان برود در همسايگي ما خانوادههايي هستند كه تامين نيازهاي اساسي آنها، برايشان آرزو شده است؛ آرزوي داشتن سر پناه و زندگي كردن بدون نگراني از كارتنخواب شدن؛ خانوادهاي كه توان پرداخت درمان مادر را ندارند و هر روز نگران بيماري پدر هستند.
- شما چه ميكنيد؟
خانواده زهرا بهرغم بيماري شديد پدر و مادر خانواده، تحت فشار صاحبخانه ناچار به ترك خانه هستند، اما توانايي پرداخت اجاره را ندارند. شما براي كمك به آنها چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما