شناسنامهاش را باز ميكند و انگشت ميگذارد روي سال 55؛ يكي از روزهاي معمولي شهريور؛ روزي كه در يكي از محلههاي شهر مراغه بعد از شش كودك قدونيمقد، گريهكنان به دنيا آمد و شد دختر پنجم خانه؛ شد سلامت؛ سلامت مردي. اشك سريده از گوشه چشم را از كنار بيني پاك ميكند و لبش به خنده باز ميشود و ميگويد كه آزمايش دادهام و كلا سلامتم، دكتر آزمايشگاه هم گفت به سلامتي اسمام سلامتم. خنده و گريه، غم و شادي به نوبت توي صورتش مينشينند؛ انگار اين دو حس با هم گرگم به هوا بازي ميكنند و يكبار غم برنده ميشود و يكبار شادي.
سلامت ما را ميبرد به روستاي محسن آباد؛ تكهاي از دهستان سراجوي شرقي در آذربايجان شرقي؛ به حدود 70سال قبل؛ به كودكي پدر و مادرش؛ به روزگاري كه در دشتهاي سبز محسنآباد، مدرسه درّ ناياب بود و درس خواندن كاري غريب. انگار پدرش كنارمان بود و مادرش چمباتمه زده روبهرويمان. دو طفل شاد عشق مدرسه و كيف و كتاب داشتند ولي عشقي فاني همچون سراب كه به هيچ كدامشان وصال نداد؛ به يكي به خاطر نبود مدرسه و به ديگري براي اينكه درس خواندن براي دختران ننگ بود.
سواد در خانه سلامت فقط حسرتي بزرگ بود. داغ بيسوادي مثل بقيه فلاكتهاي دنيا به جاي ريشهكن شدن سينهبهسينه زنده ماند و مثل لقمهاي در گلو مانده، گريبان سلامت را هم گرفت؛ حسرتي كه ميتوانست تمام شود؛ آرزويي كه ميشد رنگ حقيقت بگيرد و لقمهاي كه ميتوانست فرو داده شود، ولي نشد.
- كودكي عروس ميشود
دختر پنجم خانه حالا خاطرات محوي از كودكياش دارد؛ تصويري نخنما از زندگي تكراري دختركي كه درگوشه شمال غربي ايران در خانهاي شلوغ كودكي ميكرد. يك روزمهماني آمد، فاميل مستأجرشان بود؛ يك نوجوان 16ساله، با محاسني كه با احتياط و شرم روي صورتش خزيده بود. آن روز آمد و رفت ولي بازهم برگشت، اين بار در لباس خواستگار، براي سلامت؛ سلامت 11ساله.
پدر و مادر اختيار را گذاشتند با خودش، سلامت هم نه نگفت چون فكر ميكرد ازدواج يعني ادامه همين زندگي فقط، زن غذايي ميپزد و مرد ناني ميآورد، دست محبتي به هم ميدهند و دلخوشي هم ميشوند؛ او بله را با اين پشت گرمي گفت. زندگي دوكودك آغاز شد، دو كودك بيسواد، يك دخترعاشق تحصيل و يك پسر بياعتنا به سواد. بغض راه گلويش را ميبندد، ميدانم 23سال زندگي مشتركش را سانسور ميكند و مثل يك كپسول درد فقط گوشهاش را نشانم ميدهد. سلامت هنوز هم شرم زنان آذري زبان را دارد و توداري همه آدمهاي آبرودار را. زندگياش را نميشكافد، حرفهاي دلش را روي دايره نميريزد، از اينور و آن ور خاطراتش درز ميگيرد و يك كلام ميگويد سوختم و ساختم.
زندگي زيرسايه مردي مردسالار؛ مردي كه معتقد است زن همين كه نانش برسد كافي است؛ مردي كه خانواده را درقفسي طلايي ميخواهد، از سلامت زني تكيده ساخته و از خاطراتش كابوسي كه از آن ميگريزد.
- آغاز يك پايان
«اميد» و «آرزو» تنها چيزي است كه سلامت از گذشتهاش دوست دارد؛ دو فرزندي كه همه حواسش پي آنهاست؛ زن و مردي كه حالا هر دو عيالوار شدهاند، درس خواندهاند و موفقتر از پدر و مادر روي نقشه تهران نفس ميكشند.
اما اين خروج از سرنوشت قالبي، آسان نبود كه سلامت جنگيد، خون دل خورد، كار كرد، آرزو را زمستانها به كول گرفت تا برف پايش را خيس نكند و گرم به مدرسه برسد و اميد را زير بال و پر مهربانياش گرفت تا نااميد نشود.
سلامت اما پروانهاي شد كه دور يك شمع23سال چرخيد و پرش سوخت، كم آورد، غليان كرد و در نهايت مجبور شد فاتحه زندگي مشترك را بخواند.
- قرصهاي بياثر
سلامت، چيني به پيشاني مياندازد، آهي سرد ميكشد و گوشه خيس چشمهايش را با دستمالي مچاله پاك ميكند و از روزهاي افسردگياش ميگويد؛ از مراجعات مكررش به روانپزشك براي درمان يك نااميدي عميق و شايد براي يافتن روزنهاي براي فرار از فشاري كه مثل فشار قبر ميدانَدَش.
قرصها اثر نداشت، دواها بيثمر بود، نسخهها سياهمشق بود، سلامت هماني بود كه بود. پزشك اما دست نگه داشت، قطار نسخهها را متوقف كرد و ياد بيمارش انداخت كه خوابيدن و كرختشدن دواي او نيست؛ كه اكسير حياتبخش او درمشت سلامت مخفي است، توي لايههاي مغزش، در بخش فراموش شده ذهنش؛ «دكترگفت بايد بهخودم بيايم و خودم بهخودم كمك كنم، بايد سرم را گرم كنم و هدفي داشته باشم». سلامت اين نسخه جديد را پسنديد، بهخودش آمد، لرزگرفت انگار؛ مثل ناصرخسرويي كه خوابي ديد و پوست انداخت.
سلامت درلايههاي شكسته قلبش دنبال يك عشق قديمي گشت؛ عشق كهنهاش به تحصيل؛ عشقي كه در خانه پدر عقيم ماند ولي ديگر مانعي نداشت كه عقيم بماند. سلامت يادش آمد كه دفتربانوان شهرداري محلهشان روزي پرسيده بود كه دلش ميخواهد رايگان باسواد شود؟ و او شانه بالا انداخته بود كه يعني نميداند. ولي حالا ميدانست، دواي درد او سواد بود؛ آن دفتر و كتاب و مداد و پاككن دوست داشتني.
- زندگي شيرين ميشود
سلامت با همين عشق، سلامت شد ولي چون نانآوري نداشت، دستفروشياش در بازار و بعدهم آشپزي دريك سينما را ادامه داد و سوادآموز غيرحضوري شد. روزي كه كتابهاي كلاس اول را تحويل گرفت او ماند و يك دنياي ناشناخته پيش رويش؛ دنياي تاريك الفبا كه فقط مطمئن بود ميخواهد طلسمش را بشكند. او يكسال با الفبا كلنجار رفت، از بچههايش كمك گرفت و دوخواهر باسوادش را به ياري طلبيد تا سرانجام رمز حروف و واژهها را پيدا كرد؛ او توانست نخستين جمله زندگياش را بخواند.
ميخندد و دندانهاي درشتش پيدا ميشود. ميگويد: «امتحان كه دادم قبول شدم، انرژي گرفتم، مثل كسي كه روي ابرها ميجهد، چشمام روشن شد. چشم بيسوادها نور ندارد».با اين غليان اشتياق، كلاس دوم و سوم را هم غيرحضوري خواند، هرچند هنوزگاهي وقتها بين قاف و غين و كاف و گاف گير ميافتاد.
اما او كلاس چهارم را سركلاس رفت، چون مادر پيرش به يارياش آمده بود و كمك خرجش بود. سلامت وقتي از اين ميگويد كه با 2دهه تأخير روي ميز و نيمكت كلاس نشسته و به تخته سياه زل زده، گريهاش ميگيرد؛ گريهاي از سرشوق، نشانه نگنجيدن اين همه احساس در سينهاش و سدشكني سيلِ اشك كه پشت پلكهايش ذخيره شده است.
او حالا سوادآموزكلاس ششم است، جايي حوالي محله خانيآباد تهران؛ جايي كه روياهاي اين زن در آن بارور ميشود. با هم كتاب هنرهاي رزمي ايران باستان را ميخوانيم. روخوانياش خوب است اگر هول نشود. ميپرسم ميخواهي تا كجا ادامه دهي؟ كه ميگويد:«تا هركجا كه توانم برسد». ميپرسم تا دانشگاه؟ كه دلهره ميگيرد و دودستش را سوي آسمان بلند ميكند و ميگويد: «ان شاءالله».
- اعترافهاي شيرين آرزو
صورت آرزو را در ذهنم حدس ميزنم و به دلخواهم نقاشياش ميكنم؛ دختر سلامت را. او آن سوي خط تلفن است و من اين سو كه مادر او و سوژه من شده نقطه مشتركي براي حرف زدنمان. آرزو خوشحال است كه مادرش باسواد شده. ميگويد سواد، مادرش را فهميدهتر، عميقتر و اجتماعيتر كرده است. مادر آرزو قبل از سوادآموزي زني بوده بياعتماد به نفس با اين گمان هميشگي گوشه ذهنش كه از همه زنها كمتراست. اما او حالا خودش را پيدا كرده و اين چيزي است كه آرزو را خوشحال ميكند.
دختر برايم خاطرهاي تعريف ميكند از روزهاي دانشآموزياش كه مادر و پدرقادر نبودند به او ديكته بگويند و او به ناچار از روي كتاب رونويسي ميكرده و براي اينكه معلم شك نكند چند غلط مينوشته و چند غلط ازخودش ميگرفته؛ اين خاطره كه شبيه نوعي اعتراف است او را به خنده مياندازد. آرزو حالا خوشحال است كه اين وضع هرچند دير، ولي بالاخره تمام شده. او اين مادرمستقل و باانگيزه را خيلي دوست دارد.
- پاسبانان ننگ
محمد بياتي، رئيس اداره سوادآموزي منطقه 19تهران شايد بهتر از خيليها بداند كه يك زن خانه دار وقتي عزم تحصيل ميكند چه موانعي پيش رو دارد. گفتههايش مرا ياد حرفهاي سلامت مياندازد؛ وقتي ميگفت همكلاسيهايم دائم دلشوره خانه را دارند و ناسازگاريهاي همسرشان آنها را به تشويش مياندازد. بياتي بارها به چشم ديده كه آموزشياران نهضت، زنان بيسوادي كه مادر دانشآموزان تهراني هستند را شناسايي كرده اما شوهران مانع شدهاند و آموزشياران را تاراندهاند، حتي گاهي فرزندان اين زنان عار و ننگ دانستهاند كه مردم بفهمند زن اين خانه بيسواد است. دنياي عجيبي دارند اين آدمها؛ آنها پاسبان چيزي هستند كه ننگ مينامندش ولي براي پاكشدنش تلاشي نميكنند. به همين دليل است كه بياتي ميگويد اگر دولتها ميخواهند براي ريشهكني بيسوادي از ابزارهاي تنبيهي استفاده كنند بايد اين تنبيهها را متوجه مردان ميكنند كه مانع سوادآموزي همسرشان ميشوند.
نظر شما