شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵ - ۰۷:۴۹
۰ نفر

همشهری دو - نیلوفر جامه‌بزرگی: هنوز ۱۰دقیقه از آغاز صحبت‌‌مان با نگار نگذشته‌ است که متوجه می‌شویم آسمان برای این دخترک ۱۸ساله و باانگیزه رنگی دیگر دارد، او همرنگ عشق و هم جنس فولاد است؛ در زندگی پرفرازو نشیبش امید هنوز جایگاه خودش را دارد و او همچنان روزهای روشن را انتظار می‌کشد.

آن ۱۴۵روز غم‌انگیز

 دختري روستايي كه با وجود تمام سختي‌ها با روحيه بالا مي‌خندد و مشكلاتش را تا حد ممكن مديريت مي‌كند. از آن جنس جوان‌ها كه مي‌توانند آينده را از آن خود كنند.

  • همين نزديكي‌ها

نگار همراه 2 خواهرش بهار و پاكيزه و مادرش در 2 كيلومتري شهر پاوه كه خودش حدود صدكيلومتر از استان كرمانشاه فاصله دارد، زندگي مي‌كنند. نگار درباره محل زندگي‌اش مي‌گويد: «خدا را شكر ما نزديك شهرستان زندگي مي‌كنيم و مجبور نيستيم راه زيادي را تا شهر طي كنيم». از او مي‌خواهيم تا كمي از خودش و خانواده‌اش بگويد؛ «من امسال دانش‌آموز پيش‌دانشگاهي هستم. ما 3 خواهر فاصله‌ سني‌مان 2 سال به 2 سال است. خواهر كوچكم، پاكيزه هم درس مي‌خواند. او كلاس سوم دبيرستان است و امور اداري مي‌خواند اما من خودم تجربي مي‌خوانم». قبلا تعريف درسخوان بودن نگار را شنيده بوديم. وقتي صحبت مي‌كند با همه پستي بلندي‌هاي زندگي هنوز انگيزه در كلامش موج مي‌زند. مي‌گويد: «راستش الان كمي فكرم مشغول است، اما معدلم 18 است، اگر درس بخوانم، نمرات‌ام خوب مي‌شود اما اگر بخوانم...». دوباره ادامه مي‌دهد: «بهار كه از هر دوي ما بزرگ‌تر است تا كلاس پنجم بيشتر نخوانده» صدايش كمي آرام مي‌شود و مي‌گويد: «راستش بهار كمي بيمار است، اووووم عقب‌مانده كه نه... اما هوش‌اش كمي پايين است». از او مي‌پرسيم از كجا فهميديد هوش ‌بهار پايين است، او را پيش روانشناس برده‌ايد؟ جواب مي‌دهد؛ «بهار قبل از اينكه پدرم فوت كند، يك‌ماه بيمارستان بستري شد، جواب سي‌تي‌اسكن‌اش سالم بود. دكترها گفتند شوك عصبي به او وارد شده و حالش را خراب كرده... خدا را شكر 2ماه دارو مصرف كرد و الان حالش بهتراست، ديگر حرف‌هاي نامربوط نمي‌زند و كارهاي الكي نمي‌كند. ان‌شاءالله كه حالش همچنان بهتر شود». كمي مكث مي‌كند و دوباره ادامه مي‌دهد، همه اميد خانواده‌ام به من است. اين روزها خيلي دغدغه فكري دارم، كمتر سراغ كتاب‌هايم مي‌روم اما دلم مي‌خواهد همه تلاش‌ام را بكنم تا پزشكي قبول شوم. مي‌دانم كه خيلي سخت است اما ايمان دارم كه اگر خدا كمك كند، مي‌توانم اوضاع خانواده‌ام را بهتر كنم.»

  • روزگاري كه مي‌گذرد

«امروز دقيقا 93 روز است كه پدرم فوت شده‌است. پدرم نابينا بود، نه اينكه از كودكي نابينا به دنيا بيايد، بعد از بيماري‌اي كه در كودكي گرفت، چشمانش او را تنها گذاشتند. جايش خيلي براي من خالي است. با او مي‌توانستم از همه‌‌چيز حرف بزنم و هميشه به درددل‌هاي من گوش مي‌داد. او بهترين پدري بود كه هر دختري مي‌تواند، داشته باشد.» از او پرسيديم روزگارتان چگونه مي‌گذشت؟ مي‌گويد: «وقتي پدرم مددجوي بهزيستي بود تا زماني كه زنده بود، بهزيستي ماهانه يكصدهزار تومان به ما كمك مي‌كرد، 40 هزار تومان براي پدرم، 10 هزار تومان براي خواهر بيمارم و مقداري هم به ما كه سرجمع صدهزار تومان مي‌شد، يارانه هم مي‌گرفتيم و زندگي مي‌كرديم. بعد از فوت پدرم بهزيستي پولمان را قطع كرد، گفتند تا معلوم شدن سرپرست خانواده بايد صبر كنيم. احتمالا بعد از تعيين مادرم به‌عنوان سرپرست خانواده با كم كردن سهميه پدرم، ماهي 50هزار تومان بدهند».

  • پدرم به همه دنيا مي‌ارزيد

«پدرم را با تمام دنيا عوض نمي‌كردم، حتي دوستانم هم چند باري گفتند كه اي‌كاش ما هم پدري مثل پدر تو داشتيم. او فقط بينايي نداشت اما از همه لحاظ تك بود»؛ حالا صداي نگار كمي مي‌خندد و با غرور بيشتري صحبت‌اش را پي مي‌گيرد؛ «پدرم يك انسان واقعي بود، خوش‌تيپ، خوش‌قيافه، خوش‌كلام و باتجربه. در روستا يك فرد نابينا نمي‌تواند درس بخواند اما او خيلي باسواد بود، پايتخت 124كشور را حفظ بود، مقداري زبان تركي، عربي و انگليسي مي‌دانست. حتي رياضي هم بلد بود و همه‌‌چيز هم درباره دين و مذهب مي‌دانست. هميشه خنده روي لبانش خودنمايي مي‌كرد. حتي اهل طايفه هم براي تصميمات‌شان با او مشورت مي‌كردند.»

  • پادر مياني امام‌جمعه در كار بود

«پدرم سكته مغزي كرد. او 145روز را در بيمارستان سپري كرد؛ ما روزهاي سختي را تجربه كرديم. غيراز غم مرگ پدرم 12ميليون به بيمارستان بدهكار شديم. با زحمت توانستيم جنازه پدرم را در عوض سفته‌هاي يكي از اقوام‌مان تحويل بگيريم اما هنوز نتوانسته‌ايم بدهي‌مان را پرداخت كنيم. راستش امام‌جمعه پاوه هم پادرمياني كرد، مردم هم استشهاد امضا كردند كه ما توان پرداخت نداريم اما اوضاع فرقي نكرده‌ است و همچنان بدهكاريم.»

  • مادرم هميشه خواب است

نگار از مادرش مي‌گويد: «مادرم معلول ذهني است؛ يعني چطور بگويم، او مثل ما نيست. شايد... خب عقب‌مانده... ، تقريبا عقب‌مانده است. هر ماه او را به كرمانشاه مي‌بريم تا دكتر اعصاب و روان وضعيت‌اش را بررسي كند و داروهايش را چك كند كه با خريد دارو حدودا 120هزارتومان هزينه‌مان مي‌شود كه اين مبلغ را به سختي اما با كمك اطرافيان پرداخت مي‌كنيم». بعد مي‌خندد و مي‌گويد: «ما هم زياد خريد نمي‌كنيم تا از پس مخارج برآييم.» بعد دوباره جدي مي‌شود: «مادرم وقتي دارو مي‌خورد، هميشه خواب است، سراغش مي‌روم و به زور بيدارش مي‌كنم تا كمي آب و غذا بخورد. حتي اگر خانه هم زير و رو شود او آرام در گوشه‌اي خواب است. اگر دارو نخورد، اوضاع بدتر مي‌شود، مدام با همه ما دعوا مي‌كند و در روستا بي‌هدف مي‌گردد.

پدرو مادرم با هم خوب كنار مي‌آمدند، مادرم فقط حرف پدرم را گوش مي‌داد و زندگي خوبي داشتند، بهتر است بگويم پدرم با همه كنار مي‌آمد.» كمي مكث مي‌كند؛ «مي‌دانيد مادرم درست و حسابي از عهده بزرگ كردن ما برنمي‌آمد و عمه‌‌ پيرم يا ديگر اقوام به كمك پدرم مي‌آمدند و از ما نگهداري مي‌كردند. چندبار شنيده‌ام كه خواهرم هم در كودكي به‌شدت بيمار شده اما از او به درستي پرستاري نشد و حتي يك‌بار هم پرده گوش‌اش پاره شده و عفونت كرده و او را به موقع به بيمارستان نبردند. شايد به همين علت، به اين حال و روز افتاده است.»

  • زندگي‌مان بركت داشت

قبلا پولمان در‌ماه به 220هزارتومان مي‌رسيد، آن موقع آرزو داشتم كه ماهي 500هزار تومان داشته باشيم. وقتي پدرم زنده بود همه‌‌چيز بهتر بود. پدرم هميشه ناز من را مي‌خريد. تا هرجا كه مي‌توانست همه‌‌چيز را با همان ماهي 220هزار تومان براي ما مهيا مي‌كرد. اما امروز ديگر اميد اين خانواده فقط به من است. مي‌خواهم پزشكي قبول شوم. خيلي‌ها مي‌گويند بعيد است من از اين روستا پزشكي قبول شوم اما من با تمام وجود به اين جمله اعتقاد دارم كه بزرگ‌ترين موفقيت‌ها در سخت‌ترين شرايط به‌دست مي‌آيند. فقط خدا كند كه نااميد نشوم. آرزويم اين است كه كمك درآمدي براي خانواده‌ام باشم. وقتي پدرم بيمارستان بود، با خودم عهد كردم تا جدي‌تر درس بخوانم، با خودم گفتم من توانايي اين كار را دارم. دوست دارم در آينده خانواده‌ام زير سايه من باشند و به همه آنها كمك كنم.

  • پدر و دختري شاعر

«وقتي پدرم بيمارستان بود يك شعر به زبان هورامي براي او گفتم. اين شعر را خيلي دوست دارم اما حيف كه به زبان هورامي است و به درد شما نمي‌خورد.» بعد دوباره با صدايي خوشحال كه پر از اعتماد به نفس است مي‌گويد: «شعرم درباره دوري و ايمان است و اينكه خداست كه در آخر مي‌تواند به همه مردم كمك كند. راستش پدرم هم شاعر بود، من اين استعداد را از او به ارث برده‌ام. هميشه به شعر علاقه داشتم، اما پدرم با زبان خودش به من مي‌گفت دختر جان شعر كه فرار نمي‌كند! حالا تو درس‌هايت را بخواني از همه‌‌چيز بهتر است».

  • مي‌ترسم فراموش شويم

فكر نمي‌كنم كه پول در اين دنيا همه‌‌چيز باشد، من از بي‌محبتي خيلي غمگين مي‌شوم. الان احساس مي‌كنم تنهايي بيش از همه‌‌چيز من را آزار مي‌دهد. پدرم جاي مادر، برادر و همه را براي من پر مي‌كرد؛ نه اينكه كسي به ما توجه نكند اما احساس مي‌كنم همه سرگرم زندگي خودشان هستند و ما را فراموش كرده‌اند. آرزو مي‌كنم اوضاع مادرم از اين بدتر نشود. خداراشكر كه با همين حال و روز هم كنار ماست، نمي‌دانم اگر او هم نبود چكار بايد مي‌كردم؟»

  • شما چه مي‌كنيد؟

دختر 18 ساله به تنهايي در حال كشيدن بار خانواده است.او 2 خواهر كوچك‌تر از خودش دارد و در آرزوي قبولي در رشته پزشكي است.شما براي كمك به آنها چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 358612

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha