قدم كه ميزنم سمت خيابان اصلي تا سوار اتوبوس شوم و بروم محل كار، ميبينم آقاي مرتضايي هم پاي پياده راه افتاده سمت خيابان. ميگويم: «آقاي مرتضايي شما چرا با اين حالتون؟» غشغش ميخندد، طوري ميخندد كه حالم سرصبحي خوب ميشود. آخر آقاي مرتضايي از آنها بود كه وقتي بهخاطر آلودگي هوا، فروش طرح ترافيك را قطع ميكردند، با عصبانيت ميگفت: «به من چه كه اينها نميتونن آلودگي هوا رو كنترل كنند. من كه نبايد تاوان ناتواني يه عده رو بدم. من ماشين خريدم كه راحت باشم». هرچه ميگفتم آقا اگر از گردوغبار كشورهاي همسايه بگذريم، الباقي پاكي و آلودگي هوا گردن من و شماست، زير بار نميرفت كه نميرفت. شايد بهخاطر همين است كه وقتي آقاي مرتضايي را ميبينم كه با پاي پياده راه افتاده سمت محل كارش اينقدر تعجب ميكنم.
توي راه برايم تعريف ميكند كه چندوقت قبل دختر 7سالهاش دچار آسم ناگهاني و شديد ميشود، سريع دخترش را ميرسانند بيمارستان و دكتر وسط معاينه و دوا و درمان ميگويد: تمام كساني كه باعث اين بلايي هستند كه سر اين طفل معصوم آمده يك روز بايد جوابگو باشند. دخترك هم پاِپيِ آقاي دكتر ميشود و ميگويد: مثلا چه كساني؟ دكتر هم توي شمردن آدمهاي مسئول ميگويد: «مثلا همينهايي كه فكر ميكنند چون پول دارند ميتوانند هر كاري دلشان ميخواهد بكنند و ميگويند فوقش بعدا جريمهاش را پرداخت ميكنند». آقايمرتضايي ميخندد و بعد ميگويد: «دخترم فكر كرده بود كه اين مسئول بودن حرف خوبي است. با آن حال خرابش، خوشحال جيغ ميزند آخجون باباي منم مسئوله. آخه بابام هر روز طرح ميخره و روزهايي كه طرح نفروشن همينجوري ميره تو طرح و ميگه بعداًجريمهشو ميدم». آقاي مرتضايي ميگويد كه اينقدر خجالت كشيده توي آن حال و احوال كه نگو و نپرس.
خلاصه اينكه هوا امروز عالي است. حتي كوههاي شرق تهران هم بهخوبي ديده ميشود. نه امروز كه الان چندروزي ميشود كه هوا پاك است، چون من با اتوبوس ميروم سر كار، آقاي مرتضايي مدتهاست از ماشينش استفاده نكرده، همسايه طبقه بالا ماشين قديمياش را داده و يك ماشين سالمتر خريده و خلاصه اينكه همه دارند تلاش ميكنند ريههاي دختر نازنين آقاي مرتضايي سالم بماند. اگر فكر كنيد اين يك داستان است، روزي كه دور نيست، اين نوشته به افسانه تبديل خواهد شد اما اگر بخواهيد باورش كنيد، فردا و فرداها و هميشه، روز هواي پاك خواهد بود.
نظر شما