نميدانم چرا يكدفعه پيشنهاد كردم بچهها بروند سينما. اهل درس و مشق بودند و زياد پي سينما و تفريح نبودند. همين كه گفتم ياد خواب چند شب پيشم افتادم و پشيمان شدم كه چرا پيشنهاد سينما رفتن را به بچهها دادم. دلشوره افتاد به دلم، اما به بچهها بروز ندادم. چند شب قبل خواب ديده بودم وارد باغي شدم و شخصي از من ميخواست پاي نامهاي را امضا كنم. گفتم سواد ندارم، گفت: انگشت بزن! چون اجازه 5نفر را بايد از تو بگيرم و من هم انگشت زدم. بعد هم خواب آتش گرفتن سينما را ديدم.
بچهها براي رفتن آماده شدند. بهترين لباسهايشان برايشان را آوردم. حتي ناصر، پسر بزرگم هم كه يك فرزند 4ماهه داشت و قبلا هم فيلم گوزنها را ديده بود، راهي شد كه با 4 خواهرش به سينما برود. از خانه كه بيرون ميرفتند به بچهها گفتم: «اي كاش نميرفتيد، سينما امشب آتيش ميگيره». ناهيد، دختر بزرگم خنديد و گفت: «مامان! از يه طرف به رفتن ما اصرار ميكني و از يه طرف ميخواي نريم». آخرش هم گفت: هر چه خدا بخواهد همان ميشود. بچهها رفتند. ناصر، ناهيد، نيره، نادره و نيلوفر.
بچهها كه رفتند، دلشورهاي مثل خوره به جانم افتاد. دائم در حياط خانه راه ميرفتم و با خودم حرف ميزدم: امشب سينما آتش ميگيرد. در هواي گرم تابستانهاي آبادان، لحاف و تشك را چند ساعت قبل پهن ميكنند تا كمي باد بخورد و خنك شود، هرچه خواستم جاي بچهها را پهن كنم، دستانم ياري نميكردند. كاري از دستم برنميآمد و فقط در حياط راه ميرفتم و دائم در را باز ميكردم داخل كوچه را نگاه ميكردم. صداي آمبولانس آمد. بدنم ميلرزيد، پابرهنه دويدم در كوچه. از پسري كه سر كوچه ايستاده بود پرسيدم: «چي شده؟» گفت: «سينما ركس آتيش گرفته».
اصلا نفهميدم چطوري تا سينما ركس دويدم. وقتي رسيدم، شعلههاي آتش از داخل سينما زبانه ميكشيد و در سينما را هم قفل كرده بودند. يكي از همسايههامان ميخواست با ماشينش به در سينما بكوبد تا قفل سينما را بشكند. اما مأموران اجازه ندادند. چند دقيقه بعد ماشين آتشنشاني هم از راه رسيد اما آب نداشت! در نهايت مجبور شدند از فاضلاب آب بكشند و آتش را خاموش كنند. عوامل حكومت وقتي اضطراب پدر و مادرها را ديدند گفتند: موقع آتشسوزي كسي داخل سينما نبوده و عدهاي را به كلانتري و بيمارستانها انتقال دادهاند. همانشب به تمام كلانتريها و بيمارستانهاي آبادان سرزديم اما كوچكترين نشانهاي از بچهها پيدا نكرديم.
چند روز بعد خبر دادند همه افرادي كه داخل سينما بودند، زنده در آتش سوختهاند و از ما خواستند براي شناسايي اجساد به پزشكي قانوني برويم. با خواهرم به آنجا رفتيم و از روي لباسهايي كه با دستهاي خودم به تن بچهها كرده بودم، 4 دخترم را شناختم اما هيچ اثري از ناصر پيدا نشد. در آبادان رسم است كه وقتي اتفاق مهمي ميافتد، سنج ميزنند. بعد از اين همه سال هنوز هم گاهي اوقات صداي سنج كه چند متر آنطرفتر از سينما ميزدند در گوشم ميپيچد. بعد از اين همه سال هنوز هم منتظر بازگشت ناصر هستم. دوست دارم از در بيايد تو و يكبار ديگر بگويد: «مامان آمدهام دستت را ببوسم و بروم».
نظر شما