چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۲
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: آقاسعید می‌گوید، چه‌حسرتی بزرگ‌تر از این در زندگی‌اش که روز قبل از ۱۲بهمن‌ماه از پله‌های خانه افتاده و پایش شکسته؟

۱۲ بهمن

آقاسعيد مي‌گويد: «خنده‌دارش اين است كه من فقط از دو تا پله افتادم. شده بودم سوژه اهل فاميل. بابا به شوخي مي‌گفت از آن ارتفاعي كه ما پله‌ها را بالا و پايين مي‌رويم، پسرمان مي‌افتد و تازه پايش هم مي‌شكند». آقاسعيد تعريف مي‌كند كه صبح زود وقتي خانواده جمع مي‌شوند كه بروند، مادر مي‌گويد من پيش سعيد مي‌مانم. همگي مي‌روند سمت فرودگاه و مادر مي‌رود در اتاق خواب بچه‌ها و به ملايمت مي‌گويد: «پسرم بيدار شو. بيدار شو صبحانه بخور». اما صدايي نمي‌شنود. دقت مي‌كند و مي‌بيند خبري از سعيد نيست. سعيد‌آقا مي‌گويد: «بچه‌هاي محل مي‌گفتند با اين پاي چلاقت خوب همه را جاگذاشتي‌ها!

خودم هم خوشحال بودم اما فكر نمي‌كردم كه بزرگ‌ترين حسرت زندگي روي دلم بماند. چند خياباني را كه با ماشين پدر يكي از رفقا رفتيم، خورديم به ترافيك. پياده شديم و چندصدمتري را پياده رفتيم كه فهميديم امام در بهشت‌زهرا سخنراني خواهند كرد. بچه‌ها گفتند ما مي‌رويم بهشت زهرا. گفتم من هم مي‌آيم. بچه‌ها با ترديد نگاهم كردند. خواستند سوار ماشين شوند كه ديديم تا خود بهشت‌زهرا پر جمعيت است. يكي از بچه‌محل‌ها گفت بايد بدويم. اين يعني من بايد كنار خيابان مي‌ماندم و وقتي امام از مسير عبور مي‌كرد، نهايتش دستي براي ايشان تكان مي‌دادم. بچه‌ها رفتند و من ماندم. وقتي شنيدم هنوز ملت مطمئن نيستند كه امام بازمي‌گردد يا نه، گفتم بهترين كار اين است كه خودم را برسانم فرودگاه. چنان با پاي گچ‌گرفته‌ام مظلوم‌نمايي كردم كه رسيدم به فرودگاه. مرد ميانسالي جلويم را گرفت و گفت اگر با اين پايت بيفتي زمين، همه كساني كه پشت سرت باشند با مخ مي‌روند توي آسفالت خيابان. گفتم چه كار كنم؟ گفت اگر انقلاب و ياران امام خميني را دوست داري، برو گوشه‌اي بنشين. ديدم حق با اوست. رفتم گوشه‌اي نشستم. نيم ساعتي نشسته بودم همان گوشه كه صداي هواپيما توي آسمان تهران پيچيد.

ناگهان جمعيت عجيبي به سمت در ورودي فرودگاه حمله‌ور شدند. مجبور شدم خودم را كنار بكشم. توي شلوغي بودم كه ماشين امام سمت‌مان آمد. همان لحظه ديدم مادر خوشحال آمد سمتم كه «امام را سرانجام ديدم». بعد عصباني شد كه چرا در خانه نمانده‌ام. تا انتهاي روز مادر داشت نصيحتم مي‌كرد كه آدم مسلمان به حرف پدر و مادرش گوش مي‌دهد. آنقدر گفت كه برگشتيم خانه. از در خانه كه وارد حياط شديم، گفتم مادر هر اتفاقي مي‌افتد تو مي‌گويي حكمتي در آن است. به من بگو حكمت اين شكستن پا و نرسيدن به استقبال امام چيست؟ خدابيامرز سكوت كرد و گفت حكمتش اين است كه در صحنه نباشي اما دلت تماما جايي باشد كه بايد. اينطور هستي؟».

کد خبر 361447

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha