شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۸
۰ نفر

همشهری دو - مرجان فاطمی: صبح شنبه نشسته‌ام پشت میز اداره. چای اول صبحم را توی فنجان بلوری لب‌پَر و زرداب انداخته می‌نوشم و زل می‌زنم به پرونده‌های تلمبار شده روی میز و کارهایی که تمامی ندارد. چرا اینجایم؟

پیرمرد گلفروش

 اين پرونده‌هاي خسته كننده، كجاي رويابافي‌هاي روزهاي جواني‌ام بود؟ رؤياهاي من كجا و اين كارها و اين لحظه‌ها كجا؟ صندلي‌ام را مي‌چرخانم طرف پنجره تا مثل هميشه غرق ‌شوم در دنياي دفن شده ميان آلودگي، ترافيك، آدم‌هاي بي‌هدف، چهره‌هاي غمگين، پيشاني‌هاي خط افتاده و بغض‌هاي نشسته توي گلو... اما نه... امروز با هميشه فرق مي‌كند. نگاهم را كه برمي‌گردانم، دنيايي از رنگ، كاسه چشم‌هايم را پر مي‌كند. آرامش پيرمرد گلفروش مثل هاله‌اي اطرافم را مي‌گيرد. پيرمرد مي‌خندد و دست و دلبازانه عطر گل‌هايش را با من تقسيم مي‌كند. پيرمرد، خود خود آرامش است. انگار دست سرنوشت، اين لبخند را روي صورتش نقاشي كرده و با هزار دسته‌گل رنگين، آورده و صاف گذاشته مقابل زندگي خسته‌كننده اين روزهاي من! پيرمرد گل‌هايش را مي‌فروشد، پول‌ها را مي‌شمرد و آخر شب با يك دسته گل قرمز و صورتي و زرد، راهي خانه‌اش مي‌شود. حتما فردا بساطش را جاي ديگري پهن مي‌كند و حتما لبخندش را تحويل كس ديگري مي‌دهد. شايد هيچ‌وقت نفهمد كه عطر و رنگ گل‌ها و لبخند مهربانش، در يك روز كسالت‌بار، چه آرامشي به زندگي يك كارمند ساده نشسته پشت خروارها پرونده اداري داده؛ شايد هيچ‌وقت نفهمد.

کد خبر 362374

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha