اما اين پايان قصه همسر شهيد «حكمتالله رادپور» نبود؛ آزمون سخت و دشوار ديگري در انتظارش بود؛ آزموني كه براي سربلند خارج شدن از آن 14سال چشم انتظار بود. داستان «الفت» در فيلم شيار143 را لابد شنيده يا ديدهايد. آن داستان بسيار شبيه داستان زندگي مادر شهيد، «سيده منصوره حسيني» است. 14سال چشم به در دوخت و گوش به راديو و دل و جان به سجادهاي كه پسرش حشمتالله در آن نماز ميخواند. هر اسيري كه آزاد ميشد براي پيدا كردن ردي از حشمتالله سراغ او ميرفت اما هربار دست خالي بازميگشت. وقتي پيكرش پس از سالها به ايران بازگشت استخوانهاي او را در آغوش گرفت و براي آخرين بار برايش لالايي خواند. او اين بار مدال مادر شهيد بودن را در كنار مدال همسر شهيد بودن قرار داد تا به اين ترتيب كلكسيون افتخاراتش كامل شود. امروز همه اهالي منطقه 17تهران كه بيشترين شهيد را تقديم انقلاب كردهاند اين پدر و پسر شهيد را ميشناسند و با افتخار از همسر و مادر شهيدان رادپور ياد ميكنند. سيده منصوره حسيني از زندگي مشترك با شهيد حكمتالله رادپور و رزم او در كنار شهيد چمران و همچنين ايام مفقودالاثري پسر بزرگش حشمتالله رادپور ميگويد.
- احترام به سادات
13سالم بود كه ازدواج كردم. فرزند اول خانواده بودم و در نظرآباد ساوجبلاغ زندگي ميكرديم. 6خواهر و برادر بوديم و من بهخاطر اينكه از همه بزرگتر بودم سعي ميكردم بيشتر مراقب پدر و مادر باشم. پدرم كشاورز بود و مادرم در كنار خانهداري سعي ميكرد همه كارهاي مربوط به خانهداري را به من بياموزد. تا پايان ابتدايي درس خواندم و وقتي خودم را شناختم كه چادر سفيدي به سرم انداخته بودند و عروس شده بودم. شهيد حشمتالله رادپور از همشهريان ما بود و خانواده ما با خواهرش آشنايي داشتند. 13سال داشتم. به خانه پدربزرگم رفته بودم و وقتي برگشتم متوجه شدم كه حكمتالله و خانوادهاش به خواستگاري من آمدهاند و پدرم نيز با ازدواج ما موافقت كرده است. آن سالها هيچ دختري برخلاف تصميم پدر حرفي نميزد و من هم به اين ترتيب به خانه بخت رفتم. حكمتالله 14سال از من بزرگتر بود و بهترين و باارزشترين خصلت او عزت و احترامي بود كه براي سادات قائل ميشد. هميشه مرا در خانه «سيد» صدا ميزد. هر وقت كه برادر كوچكترم كه 2سال بيشتر نداشت به خانه ما ميآمد حكمتالله به پاي او بلند ميشد. وقتي به او ميگفتم چرا به پاي بچه كوچك بلند ميشوي؟ ميگفت اين بچه، سيد است و بايد به او احترام گذاشت. بسيار مهربان و دلسوز و عاشق خانوادهاش بود. وقتي در نظرآباد زندگي ميكرديم او كشاورز بود ولي يك سال بعد در سازمان آب و مدتي بعد نيز در دانشگاه تهران كار پيدا كرد و بهعنوان كارمند مشغول بهكار شد. بعد از مدتي، من هم به او ملحق شدم و زندگي تازهاي را در تهران آغاز كرديم.
- مبارزه با طاغوت
با شروع انقلاب اسلامي و قيام عليه شاه، حكمتالله سر از پا نميشناخت و در همه تظاهراتها عليه شاه مشاركت داشت. در طول انقلاب من كمتر همسرم را ميديدم و ميدانستم تا وقتي انقلاب پيروز نشود او به خانه بازنخواهد گشت. يكبار سخنراني آتشين و حرفهايي عليه حكومت شاه در دانشگاه تهران در اميرآباد زد و توسط نيروهاي ساواك دستگير شد و 15روز در بازداشتگاهي كه در قسمت آشپزخانه دانشگاه تهران درست شده بود زنداني بود. در اين مدت هيچ خبري از او نداشتيم و تمام بيمارستانها و حتي پزشكي قانوني را جستوجو كرديم اما خبري از او نبود تا اينكه برادر همسرم با پيگيريهاي زياد او را پيدا كرد. وقتي او را ديدم نشناختم. در آن 15روز بهدليل گرسنگي و تشنگي بهشدت ضعيف شده بود. او را به بيمارستان امامخميني(ره) منتقل كرده بودند و چند روزي در آنجا بستري بود. در ماجراي 17شهريور نيز همسرم يكي از كساني بود كه در صحنه حضور داشت اما بهدليل اينكه پشت يك دستگاه آمبولانس پناه گرفته بود نجات پيدا كرد. عاشق امام(ره) بود و ميگفت براي به ثمر نشستن نهال انقلاب بايد خون بدهيم. شهادت همان عشقي بود كه هميشه در وجودش شعله ميكشيد. يك سال بعد از ازدواجمان حشمتالله به دنيا آمد. از همان كودكي نمازخوان بود و قرآن ميخواند. با وجود آنكه در روزهاي انقلاب 12سال بيشتر نداشت در راهپيماييها همراه من و پدرش شركت ميكرد و با چند نفر از دوستانش در كوچه و خيابان اعلاميه پخش ميكردند. چندبار در ميدان آزادي وقتي اعلاميه پخش ميكرد توسط نيروهاي گارد دستگير شده و بهشدت كتك خورده بود. وقتي با سر و صورت خوني به خانه بازميگشت سعي ميكرد تا من متوجه موضوع نشوم. يكبار هم وقتي در پشت بام خانه مشغول پهن كردن لباسها بودم متوجه شدم چند نفر از نيروهاي گارد در كمين حشمتالله هستند و ميخواهند او را دستگير كنند. ميدانستم اعلاميههاي زيادي همراه دارد و اگر دستگير شود او را تحويل ساواك خواهند داد. پسرم در انتهاي كوچه ايستاده بود و تنها راهي كه به ذهنم رسيد تا او را از خطر آگاه كنم اين بود كه شروع به داد و فرياد كنم. با جيغ و داد از سربازان خواستم تا كاري با پسرم نداشته باشند. حشمتالله با شنيدن صداي من متوجه موضوع شد و بلافاصله فرار كرد.
- بيتاب شهادت
با شروع جنگ تحميلي حكمتالله ديگر آرام و قرار نداشت و عشق شهادت در چهرهاش موج ميزد. براي رسيدن به اين افتخار اجازه نميداد كه دنيا و فرزندان و همسر مانعي باشند و با سپردن همه آنها به خدا راهي جبهه شد. حكمتالله هيچگاه بزرگ شدن بچهها را نديد و مظلومانه پركشيد و رفت. او را تا لحظه شهادت سير نديدم. با سقوط خرمشهر ديگر تاب و توان ماندن نداشت و به جبهه رفت. لحظه رفتن، بچهها را در آغوش كشيد و همه آنها را به خدا و من سپرد. گفتم ما بچه كوچك داريم و اگر شهيد بشوي من تنهايي چطور آنها را بزرگ كنم؟ خنديد و گفت همه آنها خدايي دارند كه مراقبشان است. در عملياتهاي اوليه مربوط به آزادسازي خرمشهر حضور داشت و بعد از پايان عمليات به مرخصي ميآمد. او همرزم شهيد چمران در دهلاويه بود. وقتي به مرخصي ميآمد با شوق زياد از خاطرات جبهه و شهيد چمران براي من و بچهها ميگفت. علاقه زيادي به شهيد چمران داشت و ميگفت او از بهترين فرماندهان جنگ است كه با عملياتهاي چريكي دشمن را به زانو در آورده است. روزهايي كه همسرم در جنگ بود پسر بزرگم حشمتالله نوجوان بود و در نبود پدر سعي ميكرد جاي خالي او را براي خواهرها و برادر كوچكش پركند. بسيار مهربان بود. همه خريدهاي خانه را انجام ميداد. يكسال قبل از عمليات نهايي آزادسازي خرمشهر همسرم بر اثر اصابت تركش خمپاره بهشدت مجروح شد و او را به بيمارستان شيراز منتقل كردند. وقتي خبر مجروح شدن او را به ما اعلام كردند ديگر طاقت ماندن نداشتم. بچهها را به مادر همسرم و جاريام سپردم و به شيراز رفتم. آن روزها 24سال داشتم. 20روز در بيمارستان شيراز كنار همسرم ماندم و از او پرستاري كردم. مادر بودم و دلم پيش بچهها بود. با التماس و خواهش از رئيس بيمارستان خواستم تا همسرم را به بيمارستان امام خميني(ره) منتقل كنند تا بتوانم پيش بچههايم باشم. تركش خمپاره، زانوي همسرم را از بين برده بود و نميتوانست راه برود. بالاخره او را به تهران منتقل كردند و 8ماه در بيمارستان امامخميني(ره) بستري بود. هر روز صبح به بيمارستان ميرفتم و تا عصر كنار همسرم بودم.
هر بار بچهها براي پدرشان دلتنگي ميكردند آنها را به ملاقاتش ميبردم. روزهاي سختي بود. بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد 5ماه هم در خانه بستري بود. در اين مدت وقتي تلويزيون صحنههايي از جبهه را نشان ميداد دلش پرميكشيد. ميدانستم دلش بازهم هواي جبهه را كرده اما نگران بودم كه اين بار برنگردد. آن چيزي كه نگرانش بودم اتفاق افتاد و بعد از بهبودي نسبي و درحاليكه با كمك عصا راهميرفت دوباره براي رفتن به جبهه آماده شد. پدر و مادر و برادرش بارها تلاش كردند تا او را منصرف كنند و ميگفتند تو زن و 4 بچهداري و باتوجه به مجروحيت شديد بايد كنار آنها بماني و از آنها مراقبت كني. آن روزها محمد، پسر كوچكم 5سال داشت. همسرم ميگفت من راه خودم را انتخاب كردهام. اين راهي است كه امامحسين(ع) به ما نشان داده. همسر و فرزندان من نيز خدايي دارند كه مراقب آنها خواهد بود. بسيار مهربان و اهل كمك به ديگران بود. يكي از شبها كه شبكار بود وقتي از محل كار به خانه بازگشت ديدم لباس كارگري و مندرسي به تن دارد. وقتي متوجه تعجب من شد با خنده گفت وقتي به خانه ميآمدم با مرد جواني كه اهل شهرستان بود آشنا شدم. ميخواست به خانهشان بازگردد اما لباس مناسبي نداشت. لباسهايم را به او دادم تا به شهرشان بازگردد. آخرين باري كه ميخواست به جبهه برود بچهها را در آغوش گرفت و بعد از اينكه من و دخترانش را به رعايت حجاب و صبر توصيه كرد از خانه بيرون رفت. لحظه خداحافظي دلم لرزيد. در جبهه ديدهبان بود و در منطقه سرپل ذهاب با نارنجك دشمن به شهات رسيد. 26شهريورماه سال 61 خبر شهادت او را به ما دادند. آن روز من بهنظرآباد رفته بودم كه شب، برادر همسرم دنبالم آمد و به تهران بازگشتيم و آنجا بود كه خبرشهادت او را دادند. همه بدن حكمتالله پر از تركش بود. تابوت او غرق در خون بود. وقتي پيكرش در دست مردم تا ميدان ابوذر تشييع شد خون زيادي از تابوت روي زمين ريخته بود.
- نور اميد
با آزادي اسرا نور اميدي دوباره در دلم تابيد. بهخودم نويد ميدادم كه حشمت من زنده است. در محله و شهر تهران و حتي شهرهاي دوردست قزوين و نظرآباد و كرج، هرجايي كه اسيري بازميگشت با عكسي از حشمت به خانهشان ميرفتم و عكس را به آنها نشان ميدادم تا شايد سرنخي از پسرم پيدا كنم. يكي از آنها كه درجهدار ارتشي بود گفت: مادر در ميان اسرا، نوجوانان زيادي مثل پسر شما بودند اما در اردوگاه ما فقط اسراي ارتشي و خلبانها بودند. با ديدن هر اسيري كه به خانه بازميگشت ساعتها اشك ميريختم و ميگفتم ميشود كه يك روز حشمت من بازگردد؟! وقتي زنگ خانه به صدا درميآمد، بنددلم پاره ميشد. دعا ميكردم كه حشمت پشت در باشد. چشم انتظاري خيلي سخت است و اين سختي براي يك مادر بيشتر از ديگران است. يك روز كه خيلي بيتاب بودم به حياط رفتم و با صداي بلند گريه كردم. باران شديدي ميباريد و با فرياد از خدا خواستم يا پسرم را به من بازگرداند يا به من صبر و تحمل فراق او را بدهد. همه سر و صورتم خيس شده بود. يك لحظه احساس كردم همه بدنم داغ شده است. همانجا خدا صبري به من داد تا بتوانم اين دوري را تحمل كنم. سرانجام بعد از 14سال در يكي از گودالهاي جزيره مجنون پيكر حشمت پيدا شد. در عمليات خيبر پسرم از ناحيه پا تيرخورده و مجروح شده بود. عراقيها با حفر گودالي همه زخميها و شهدا را درون آن گودال ريخته و آنها را زير خروارها خاك مدفون كرده بودند. بعد از 14سال پيكر حشمت را از طريق پلاك و انگشتري كه يادگار پدرش بود و هميشه آن را همراه داشت شناسايي كردند. با بازگشت پيكر حشمت كمي آرام گرفتم و استخوانهايي كه از او باقي مانده بود را در آغوش كشيدم و برايش لالايي خواندم. اين پدر و پسر راه خودشان را انتخاب كردند و روسفيد شدند، ما مانديم و روسياهي. حشمت در وصيتنامهاش به خواهرانش حجاب را توصيه كرده بود. خدا را شكر كه فرزندانم در مكتبي بزرگ شدهاند كه هميشه نمازشان را ميخوانند و راه درست را براي زندگي انتخاب كردهاند. 2 دخترم و تنها پسرم ازدواج كردهاند و مشغول زندگي هستند و من هم با خاطرات همسر و پسرم زندگي ميكنم.
- 14سال چشم انتظاري
بعد از شهادت همسرم شكستم. در 25سالگي بايد براي بچهها هم مادري ميكردم و هم پدري. خدا او را انتخاب كرده بود ولي اين تنهايي براي من خيلي سخت بود. همه خانواده سعي ميكردند اطرافم باشند اما هيچكسي جاي او را نميتوانست پر كند. حشمتالله با وجود سن كم سعي ميكرد جاي خالي پدرش را براي خواهرها و برادر كوچكترش پر كند. آن روزها كشور درگير جنگ بود و جوانها گروهگروه به جبهه ميرفتند. براي تأمين هزينههاي زندگي دست بهكار شدم و در خانه آرايشگري و تزريقات انجام ميدادم. تنها دلخوشيام فرزندانم بودند. يكسال بعد از شهادت همسرم اين بار حشمتالله تصميم گرفت به جبهه برود. وقتي از اين موضوع باخبر شدم مخالفت كردم و گفتم حشمت تو بعد از پدر، مرد اين خانواده هستي و بايد از خواهرها و برادرت مراقبت كني. پدرت شهيد شد و تو بايد درس بخواني و از ما مراقبت كني. قسماش دادم تا شايد او را منصرف كنم اما ميگفت مادر من دنيا را نميخواهم و ميخواهم راه پدر را ادامه بدهم. مرگ ممكن است همه جا سراغ ما بيايد؛ ممكن است در تصادف جان خودم را از دست بدهم اما هيچ مرگي شيرينتر از شهادت نيست. من نبايد اجازه بدهم سنگر پدرم خالي بماند. مادر ناراحت نباش و تصور كن مرا بزرگ نكردهاي. 16سال بيشتر نداشت و روزي كه به جبهه ميرفت به من گفت مادر مرا حلال كن، ديدار ما در بهشت. آن روزها خيلي بيتابي ميكردم.
حشمتالله هر بار كه بعد از عمليات به مرخصي ميآمد قول ميداد كه درسش را بخواند و ديگر به جبهه نرود اما بازهم با شروع عمليات بدون اطلاع من به جبهه ميرفت. شب عمليات خيبر در جزيره مجنون، خواب عجيبي ديدم؛ حشمت در آب رودخانه بالا و پايين ميرفت و با فرياد از من ميخواست تا خواهرها و برادرش را از آنجا دور كنم. ميگفت مادر آنها را از اينجا ببر، الان عراقيها ميرسند. وقتي براي نماز صبح بيدار شدم دست و دلم ميلرزيد. چند روز بعداز عمليات خيبر كه اسفندماه سال 62در جزيره مجنون بود، وقتي مشغول جارو كردن حياط بودم، با شنيدن صداي موتور بيرون رفتم. مردجواني كه چهرهاش رنگ پريده بود مقابل در ايستاده بود. با ديدن او دلم لرزيد. گفت از جبهه خبري آورده است. چشمانم به دهانش دوخته شده بود. نفسم بند آمده بود. گفت حشمتالله در عمليات خيبر مفقودالاثر شده است. با شنيدن اين خبر پاهايم سست شد. تا مدتها مريض شدم اما سعي ميكردم صبوري كنم. با وجود آنكه ميدانستم حشمت برنميگردد اما به خودم دلداري ميدادم كه او اسير شده است. وقتي شنيدم كه نام اسرا را از راديو اعلام ميكنند هرروز، صبح زود، راديو را روشن ميكردم و تا آخر شب به اخبار و پيامهاي آن گوش ميدادم. جنگ تمام شد اما خبري از حشمت نشد. هربار كه به بهشت زهرا، سر مزار همسرم ميرفتم ساعتها با او درددل ميكردم و از او ميخواستم تا مراقب پسرمان باشد. مثل كساني كه گمشدهاي دارند ساعتها در ميان مزار شهداي گمنام مينشستم و اشك ميريختم. با خودم ميگفتم ممكن است يكي از اين شهداي گمنام پسر من باشد.
مادر همهچيز زندگي ماست
خاطره دخترشهيد رادپور از پدر
خاطراتي كه پدر از جبهه براي او تعريف ميكرد شيرينترين قصههاي زندگياش بود. خديجه رادپور، دختر بزرگ خانواده كه در زمان شهادت پدر 3 سال بيشتر نداشت ميگويد: چيز زيادي از پدر بهخاطر ندارم و تنها چيزي كه در ذهنم باقي مانده خاطراتي است كه از جبهه براي ما تعريف ميكرد. وقتي به مرخصي ميآمد با حرارت زياد از جبهه و جنگ با دشمن و از شهيدچمران ميگفت و همه ما نيز اطراف او مينشستيم تا براي ما از جبهه بگويد. وقتي پدر شهيد شد احساس ميكردم ديگر كسي را در دنيا ندارم ولي مادر در اين سالها براي ما هم پدر بود و هم مادر. بعد از شهادت پدر، حشمت، برادر بزرگترمان سعي ميكرد از ما مراقبت كند. من تنها محرم رازهاي او بودم و به من گفته بود كه با دست بردن در شناسنامهاش ميخواهد به جبهه برود. به او گفتم بابا تازه شهيده شده و نبايد مامان را تنها بگذاري، اما گفت من بايد راه پدر را ادامه بدهم. هميشه لباس بسيجي به تن داشت. وقتي به مرخصي ميآمد به مادر قول ميداد كه ديگر به جبهه نميرود اما مخفيانه لباسهايش را در ساك ميگذاشت و به من ميگفت مراقب مادر باش و دوباره به جبهه ميرفت. هميشه به من و خواهرم تأكيد ميكرد كه حجاب داشته باشيم و نماز بخوانيم. به من ميگفت بعد از من، تو بزرگ همه هستي و بايد از خواهر و برادرمان مراقبت كني. روزهايي را كه مادر به هر دري ميزد تا نشاني از برادرم پيدا كند، از ياد نميبرم. مادر همهچيز زندگي ماست. پدر و برادرم رفتند و كار حسيني كردند و اين مادرم بود كه با صبري زينبي ما را تربيت كرد.
نظر شما