جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۰:۱۰
۰ نفر

مرجان فاطمی: زندگی یعنی همین. تو بنشینی روبه‌روی من، خاطره ببافی، لبخند بزنی و عطر چای تازه دم‌ هِل‌دارت همه دنیایم را پر کند.

عکس خاطرات

مگر قشنگ‌تر از اين هم هست؟ مگر آرام‌تر از اين لحظه هم مي‌شود؟ استكان چاي را مي‌دهي دستم و مي‌گويي: «نگاه كن. اينجا من فقط 4سالم بود». انگشتت را مي‌گذاري روي صورت دختربچه موفرفري توي عكس و بلند‌بلند مي‌خندي. مي‌خندي و مي‌گويي: «بخور چاي از دهان مي‌افتد». چاي را مز‌مزه مي‌كنم؛ بوي كودكي مي‌دهد؛ طعم امنيت.

انگار عصاره آرامش درونش ريخته‌اي. گرمايش كه به جانم مي‌نشيند، تمام خستگي‌ها، شكست‌ها، از دست دادن‌ها و تنهايي‌هاي نشسته در وجودم سرريز مي‌شود. ياد آن غروب سرد زمستان كودكي مي‌افتم. افتاده بودم. پايم زخم شده بود و اشك‌هايم بند نمي‌آمد. سربزنگاه رسيدي. دستم را گرفتي و گفتي:

«من اينجام. نگران نباش» و من ديگر اشكي نريختم. عكس‌ها را زيرورو مي‌كني و چشم‌هايت از مرور خاطرات برق مي‌افتد. چشم‌هاي من هم براق مي‌شود، نه براي مرور خاطرات نشسته ميان عكس‌هاي تو؛ به‌خاطر مرور همان خاطره غروب سرد زمستان. به‌خاطر همان جمله «من اينجام نگران نباش» تو. دست‌هايت را مي‌گيرم. معجزه مي‌كند. انگار زخم‌هايم يكي‌يكي پاك مي‌شود. لبخند مي‌زني و من تازه مي‌فهمم كه زندگي يعني همين. همين لحظه‌اي كه مي‌شود كنار تو نشست، چاي هل‌دار خورد و خنديد. مگر معجزه‌اي بالاتر از دست‌هاي تو هم هست؟

کد خبر 365289

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha