همین که سگها حسابی نزدیک شدند و یکقدم مانده بود تا خاکستری بینوا را بگیرند، اتفاق عجیبی افتاد؛ سگها راهشان را به طرف دیگری کج کردند چون قرمزی – روباه زبر و زرنگی که دوست خاکستری بود– به کمک او آمده بود و حواس سگها را پرت کرده بود.
خاکستری کمی ایستاد و نفس تازه کرد. بعد او هم به طرف سگها دوید و باز حواسشان را پرت کرد. سگها گیج شده بودند؛ کمی به این طرف میدویدند، کمی به آن طرف و آخر سر هم ایستادند و از شدت عصبانیت پارس کردند. با این حال، روباه خاکستری و دوستش از آنجا حسابی دور شده بودند.
این اخلاق واقعی روباههاست؛ آنها برای گیجکردن شکارچیها و سگها خودشان را به آنها نشان میدهند تا دوستانشان فرصت فرار داشته باشند.
*برگرفته از کتاب قصه های نو یسنده: محمد رضا شمس