همشهری دو - میرزا محمد کرمانی: آن کانون انرژی مثبت، آن معدنِ روبازِ مسرت، آن طلایه‌دارِ شوخی و خنده، آن کارگردانِ نویسنده، آن برنامه‌سازِ هنرپیشه، آن آکتورِ سینمای گیشه، آن بشّاشِ روزگار، آن سازنده «نگار»، آن شُهره به سحرخیزی، «رامبد جوان تبریزی»- ‌دامت توفیقاته‌- از اعاظمِ مُجریانِ ایران بود و متولدِ تهران بود و اصالت آذری داشت.

نقل است كه چون از شكمِ مادر درآمد، صداي قهقهه‌هايش در زايشگاه بپيچيد. طبيبِ نسوان، ابورامبد را گفت: ياللعجب! اين چه حالت است؟ ابورامبد گفت: ساعتي پيش، بانو را لطيفه‌اي بگفتم مگر از دردش فروكاهم، طفلِ نورسيده بدان مي‌خندد. گويند كه او از اوانِ زندگاني، جوان بود. چون بيست‌وچندساله شد، به «خانه سبز» برفت و در معيتِ ميرزا فريد جينگلبرد، به محضرِ مولانا «خسرو» -رحِمَه‌الله- شرفياب بشد و كسبِ فيض‌ها بكرد.

نقل است كه شبي پيش از سحر، در خواب بديد كه در محلّتي از طهران مي‌رفت و كسي بدو محلّي نمي‌گذاشت. ناگاه ندايي از اندرون او را گفت: «اي رامبد! آن كت را بپوش!» رامبد گفت: «كدام كت؟» ندا گفت: «كتِ جادويي!» رامبد گفت: «كتِ جادويي كجاست؟» ندا غضب‌آلوده نهيبش زد كه «من چه مي‌دونم؟! لابد گذاشتي يه جايي؛ روي ميزي، توي كمدي...!» رامبد «كمدي» بشنيد و از خواب پريد! معبّران او را گفتند: كمدين خواهي شد!

گويند كه از آن پس، پله‌هاي ترقي را قهقهه‌كنان رهاكرده، پا به آسانسور بنهاد. پس در هر طبقه، جمعي به هواخواهانش افزوده شد به قدر ظرفيت.

نقل است كه به‌كار تيمي علاقه‌اي وافر داشت و با همكاري «پسر آدم و دختر حوا» دست به «توطئه فاميلي» زد. جماعت فاميل برآشفتند كه «ورود آقايان مجرد ممنوع!» لاجرم تن به ازدواج درداد. لكن ديري نپاييد كه آن وصال و مزاوجت، به انفصال و مفارقت انجاميد. راپورت‌نويسي پرسيد: «حكمت اين چه بود ‌اي جوان!» رامبد نهيبش زد كه: «به كسي ربطي نداره!» و همين عبارت، تيترِ جرايدِ اصفر شد.

نقل است كه سحرگاهي شادمانه در بالكن خانه نشسته، بريده جريده مطالعت كردي و هندوانه خوردي. پيكي از جانب جام‌جم رسيد، با مكتوبي بدين شرح: «برادر جوان! باتوجه به اعلام مسئولان ذي‌ربط مبني بر گذشت 10‌سال مقرّر از زمان ارائه طرح، لذا بدين‌وسيله اعلام مي‌دارد كه بيا خندوانه بساز!» پس «خندوانه» ساختي دو سه سال و خنديدي و خنداندي علي‌اي حال.
گويند كه از هواخواهان پرسيد: «حال من چطور است؟» هواخواهان گفتند: «عالي!» پس پرسيد: «حال شما چطور است؟» هواخواهان گفتند: «عالي!» و پس دسته‌جمعي بانگ بر آوردند كه «ما خيلي خوبيم!» و بر همين نمط، زيستي و زيستندي.

نقل است كه از عنفوان جواني، بيش از دغدغه نام و نان، اشتياقِ «يونان» داشت. تفأل به ديوانِ مولانا حافظ بزد تا خواجه رندان چه فرمايد. اين غزل بيامد كه «گُل بي‌رخِ يار، خوش نباشد...» تا بدان‌جا كه «هر نقش كه دستِ عقل بندد/ جز نقشِ نگار، خوش نباشد». و چنين نگاشته آمده بود در هامش آن صفحه كه «اي صاحبِ فال! بدان و آگاه باش كه نقش نگار را به نگار بسپاري كه بليتِ يونان اوكي شد!» پس با بانو نگار- دامت بركاتها- براي مناكحت به يونان مسافرت كرد و در مجموع، خوش گذشت!

گويند كه چون در صدوچندسالگي از دنيا برفت، خبر به «جناب خان» -كثّرالله امثاله- رسيد كه رامبد بمُرد. جناب خان گفت: «رااااامبد؟!» پس آهي كشيد و با حسرت گفت: «دل ما رو شكست! بايد براش مي‌اومدُم! ولي اميدوارُم ستاره بچينه...».

کد خبر 366103

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha