آماده ميشد كه برود سركارش. لباسش را پوشيد. كلاهش را برسركشيد و رو كرد به من: امروز ميري؟
گفتم: آره، امروز ساعت 7 بعد از ظهر بايد ايستگاه راهآهن باشيم. گفت: يعني نميشه نري؟
حرفش را كوتاه كرد كه ميان كلامش بغضش نتركد. گرچه همان جمله كوتاه را هم بيبغض نگفته بود. در جوابش فقط سكوت كردم. پدر روي از من برگرداند. نميخواست چشمهايش را ببينم. و رفت. اما در راهرو بغضش تركيد و صدايش گريه شد. آمدم در اتاق. فرمان دوچرخهاش در دستش بود. سرش را پايين گرفت و از در بيرون رفت...
پدر هميشه به همين سادگي بغضش ميتركيد؛ هم آن روز كه برادرم حسين ميخواست براي درس خواندن از ده به شهر بيايد و هم روزي كه برادرم يحيي با هر حيلهاي كه بود، ساكش را بست و راهي جبهه شد. حتي صبحي كه خواهرم عروس شده بود، با صداي گريه پدر از خواب بيدار شدم. جاي خالي او را ديده بود و با صداي بلند گريه ميكرد. به او گفتيم: مگر دخترت اسيري رفته كه گريه ميكني؟ اما او دلش براي دخترش تنگ شده بود!
هميشه وقتي پاي عاطفه پدر و مادر در ميان ميآمد، پاي همه استدلالها كه مثلا بايد رفت جبهه و در برابر ظالم ايستاد، ميلنگيد؛ گرچه من خام چه ميدانستم از حال پدري كه 3 پسرش در جبههاند. پدر شايد آن روز رفته بود سر كار تا مثل هر روز و به قول خودش لگد به چرخ چاه بزند تا چرخ زندگياش بچرخد. پدر آن روزها مقنّي بود اما نه در ته چاه...
و غروب دوچرخهاش را سوار شده و آمده بود خانه. لباس كارش را در راهرو گذاشته بود و با عجله رفته بود تا ايستگاه راهآهن كه يكبار ديگر پسرش را - شايد- ببيند. از كسي پرسيده بود: اونها كه قراره ساعت 7 اعزام بشن كجان؟
و غريبه گفته بود: اونها كه رفتن؛ خيلي وقته كه رفتن!
پدر دوباره بغضش تركيده بود؛ اين بار در خيابان، جلوي چشم غريبه. سوار بر دوچرخه تمام راه را تا خانه گريه كرده بود....
پدر دوچرخهاش را در راهرو گذاشت؛ كفشهايش را جلوي در اتاق در آورد. در اتاق را كه باز كرد، گفتم: سلام بابا! پدر تمام وجودش خنده شد؛ چشمها، دستها، گونههاي يخزده و لبهايي كه باز شدند كه بگويند: تو كه اينجايي؟ نرفتي؟ و گفتم: آره، نرفتم، اعزاممون عقب افتاد.
- شاعر و پژوهشگر ادبيات
نظر شما