چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۱
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: دبیرستان می‎رفتم. با همان شور و هیجان تمام دخترهای دبیرستانی، شاید کمی بیشتر. در آن حال و هوا بر حسب اتفاق، بیشتر با زندگی شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شدم.

 البته آشنايي واژه كمي است، در واقع جذب منش و روايت‎هاي زندگي اين شهيد شدم. اين جذبه آنقدر قوي بود كه از خدا خواستم همسري مثل او نصيبم كند. آن شب خسته بودم و خيلي زود خوابم برد. خواب ديدم شهيد علمدار با جواني ديگر وارد كوچه ما شدند. شانه به شانه هم راه مي‎رفتند. آنچنان تپش قلب گرفته بودم كه حس مي‎كردم الان است كه قلبم بايستد. سعي كردم خودم را كنترل كنم. چادرم را روي سرم مرتب كردم و به در حياط تكيه دادم. حالم را نمي‎فهميدم. شهيد علمدار و آن جوان با افرادي كه در كوچه بودند سلام و عليك و خوش و بش كردند تا رسيدند دَرِ خانه ما. شهيد علمدار نگاهي به من كرد و با دست روي شانه آن جوان زد و گفت:«اين جوان همان كسي است كه شما درخواست كرديد و متوسل به امام زمان(عج) شديد». از خواب پريدم. نزديك اذان صبح بود. چشم‎هايم را بستم تا صورت آن جوان را دوباره تجسم كنم و سعي كنم از يادم نرود؛ از يادم نرفت و از يادم نمي‌رود.

مادرم مستقيم رفت سراصل مطلب:« خانواده كاظمي مي‎خواهند بيايند خواستگاري». پرسيدم: «اسمش چيست؟» مادرم جواب داد:«عبدالمهدي». آمدند. از لاي در اتاق نگاه كردم. يك لحظه سرش را بالا آورد. خودش بود؛ هماني كه شهيد علمدار با دست روي شانه‎اش زده بود. نخستين صحبتي كه با هم كرديم فهميدم او چند روز پيش به ديدار مادر شهيد علمدار رفته بود. خيالم جمع شد. من حرفي نزدم اما آقا عبدالمهدي خيلي قاطع و صريح گفت: «من يك سرباز ساده‎ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگي كند و انتظار و توقع بي‌جايي از من نداشته باشد». خوشم آمد. سريع جواب دادم:«من ايمان شما و تقوايتان را مي‎خواهم. مال دنيا براي من هيچ است. خيالتان راحت باشد».

فرداي مراسم عقد رفتيم گلستان شهدا. حس كردم مي‎خواهد حرفي بزند و دائم اين پا و آن پا مي‌كند. نگاهش كردم. گفت:«حرف مهمي دارم كه در مراسم خواستگاري نگفتم چون مي‌ترسيدم اگر بگويم جوابتان به من منفي باشد». دلشوره گرفتم. نگاهش كردم. گفت:«شما مرا در جواني از دست مي‌دهيد و شهيد مي‎شوم». گفتم: «براي چه اين حرف را مي‎زنيد؟ مگر كسي از آينده خبر دارد؟» گفت: «من قبل از ازدواج خواب عجيبي ديدم. براي استادم تعريف كردم و به واسطه ايشان رفتم خدمت آيت‌الله بهجت(ره). براي ايشان كه خوابم را تعريف كردم، نويد شهادت را گرفتم».

صاحب 2 فرزند بوديم: فاطمه و ريحانه. آقا عبدالمهدي هر روز بي‎قرارتر مي‎شد تا اينكه براي دفاع از حرم خانم زينب(س) رفت. شبي خواب ديدم رفته‎ام زيارت حرم حضرت زينب(س). روي ديوارهاي حرم عكس شهدا را زده بودند. ميانشان عكس عبدالمهدي هم بود. چند ساعت بعد زنگ زد. گفتم: «خوابت را ديدم». گفت: «چي بوده؟» گفتم: «وقتي آمدي تعريف مي‎كنم». اما ديگر نيامد.

روز بعد از شهادتش خيلي دلم گرفته بود. رفتم سراغ دفتري كه خاطرات مشتركمان را داخلش مي‌نوشتيم. دفتر را كه باز كردم ديدم نامه‎اي برايم نوشته است:«همسر عزيزم! من به شما افتخار مي‎كنم كه مرا سربلند و عاقبت به خير كردي و باعث شدي كه اسم من هم در فهرست شهداي كربلا نوشته شود. آن دنيا منتظرت هستم!»

کد خبر 366751

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha