چون شعرهاي ساختگياش را براي او ميخواند. عاشق شعرگفتن به سبك قدما بود؛ شعرهايي شبيه حافظ و سعدي و صائبتبريزي. شعر كه نبود، يا كلمهها را آهنگين ميكرد و قافيهاي برايشان جفتوجور ميكرد يا يك كلمه از شعر اصلي شاعران قديم را عوض ميكرد و ميگفت سروده امروز خودم است. مثلا با لحني شاعرانه برايمان ميخواند «آنچه با رخسار يوسف اخوان نكرد/ ميكند با گردن او عكس موي تابدار». هميشه مدعي بود بهترين شعرهايش را براي حميد و بعضي وقتها براي من و حميد ميخواند. ما هم گاهي زيرزيركي يك مصرع شعرش را گوگل ميكرديم و ميديديم كه شعر جناب صائب را دستكاري كرده و با خامدستي، جاي كلمه آهانآهاندار «زلف»، گذاشته است «مو».
اين دفعه كه سراغش را از حميد گرفتم، قصه عجيبي تعريف كرد. مجتبي در يكي از شب شعرها عاشق دختري شده كه واقعا شعر ميگفته و رفته خواستگاري و چون سربازي نرفته، خانواده دختر گفتهاند «نه». مجتبي هم كوتاه نيامده و دست دختر را گرفته و قاچاقي از كشور زده است بيرون؛ تهران، تبريز، استانبول، تگزاس، ونكوور. چندماه ولگردي و دست و پازدن براي پيداكردن كار افاقه نكرده و مجبور شدهاند به هر ضرب و زوري بوده، برگردند تهران. دختر با اخم و تخم مجتبي را رهاكرده و رفته سراغ خانوادهاش. بيغزل خداحافظي. فقط گفته نميخواهم پاسوز مردي شوم كه از خودش چيزي ندارد، حتي جنون شاعري. مجتبي هم دفتر شعرش را برداشته و رفته پادگان و شاعرياش را در برجكهاي مراقب ادامه داده. حميد ميگفت: ببينياش نميشناسي. پرسيدم: چرا؟ گفت: چون ديگر نميخندد. خنديدن عادت هميشگي مجتبي بود. حتي وقتي قصههاي اكبرآقا، همسايهشان را تعريف ميكرد كه در غسالخانه بهشتزهرا(س) كار ميكرد. هميشه خدا رگهاي از شوخي چاشني روايتهايش ميكرد كه من و حميد ميگفتيم شعر را رها كن و طنز بنويس.
گوشش اما بدهكار نبود. حميد ميگفت بعد از سربازي برگشته دختر را بگيرد اما فهميده دختر با يك آهنفروش ازدواج كرده و ديگر شعر هم نميگويد. حميد ميگفت چندماهي عاطل و باطل دور خودش چرخيده و بعد رفته سراغ كارهاي مختلف بلكه عشق و عاشقي از سرش بيفتد. چند ماهي پستچي بوده اما چون يكي دوباري بو بردهاند كه نامههاي مردم را باز ميكند و ميخواند، توبيخش كردهاند و گفتهاند خداحافظ. 4-3 ماهي در يك قالبسازي مشغول بوده كه آخرين بار، يك دالبر به سفارش يكي از مشتريها اضافه ميكند چون بهنظرش قشنگتر بوده اما صاحبكارش كفري ميشود و بيخداحافظي اخراجش ميكند. حميد ميگفت بيدردسرترين و بادوامترين شغلي كه داشته، پيك سوپرماركت بودن بوده كه نزديك يك سالي ادامه داشته اما يكبار كه جنس را در خانه مشتري ميبرد، ميفهمد مشتري خانه يك شاعر است كه يك كتاب شعرش هم چاپ شده و شب شعر دارند. مجتبي هم جواب زنگهاي صاحب سوپرماركت را نميدهد و از شنيدن شعرهاي مهمانها حظ ميبرد.
حميد ميگفت بعد از چندماه بيخبري فهميده است كه مجتبي بالاخره به لطف اكبرآقا شغلي مرتبط با حس و حالش پيدا كرده. ميگفت آخرين بار او را نزديك بهشتزهرا(س) ديده است كه روي سنگ قبر مينوشته: «گلچين روزگار عجب باسليقه است/ ميچيند آن سنبلي كه به عالم نمونه است».
نظر شما