تيرماه روايت مظلوميت ايران و تشيع است و سازمان مجاهدين خلق ايران نقش بارزي در خبرسازشدن اوراق تقويم در تيرماه داشت. گرچه همان فاجعه شامگاه هفتمتير كه به ازدست رفتن عزيزترين مسئولان مملكتي منجر شد خود كفايت مظلوميتمان را ميكند اما مگر ميتوان از ششم تيرماه ترور آيتالله خامنهاي، 8تيرماه ترور كچويي رئيس زندان اوين، 11تيرماه ترور آيتالله صدوقي، 16تيرماه ترور حاج طرخاني، 25تيرماه فاجعه مسجدجامع خرمشهر،
حمله مجاهدين به شهر قهرمان مهران در تيرماه 65 و درنهايت حمله به استان كرمانشاه در آخرين روز تيرماه 67 گذشت؟ حسن غفوريفرد، عضو حزب جمهوري اسلامي، رئيس هيأت بازرسي و نظارت شورايعالي انقلاب فرهنگي و استادتمام دانشكده مهندسي برق دانشگاه صنعتي اميركبير در دوران پيش از انقلاب و اندكي پس از آن با اعضاي سازمان مجاهدين خلق دوستي و مفارقت داشته و با ابعاد مختلف زندگي و خط فكري آنها آشناست.
- جوانيتان چطور گذشت؟
در يك خانواده متوسط در پايينشهر تهران بزرگ شدم. سوادم اگر از معلم بيشتر نبود كمتر هم نبود. دكتر قندي كه از مفاخر كشور بود و در فاجعه 7 تير به شهادت رسيد معلم ما بود. گاهي اوقات ميگفت تو بيا درس بده. هميشه شاگرد اول بودم. بعد از اخذ ليسانس از دانشگاه تهران و يك فوق ليسانس از ژاپن و بعد فوقليسانس رشته مهندسي زلزلهشناسي از دانشگاه تهران رفتم در دانشگاه جنديشاپور [شهيد چمران فعلي] اهواز براي تدريس و آنجا 230 نفر شاگرد داشتم كه خيليها سنشان از من بيشتر بود. سال 48 رفتم آمريكا كه فوقليسانس مهندسي فيزيك و دكتري مهندسي هستهاي را از دانشگاه كانزاس بگيرم.
- از چه زماني وارد جريان مبارزه عليه رژيم شاه شديد؟
من از خرداد 1342 وارد جريان انقلاب شدم. بهعنوان عزاداري در مسجد قيام در ميدان اعدام جمع شديم. مردم شعارهاي جديد مثل «شد موسم ياري مولانا خميني» و... ميدادند. تظاهرات از خيابان ري شروع شد و بعد مردم از سرچشمه به ميدان بهارستان كه هميشه محل تجمع بود رفتند. صبح 15خرداد بعد از كلاس، از دانشگاه آمديم بيرون و ديديم خيابان شاهرضا [انقلاب] مملو از تانك است و خلاصه تيراندازي و اوج درگيري. تا جنوب شهر كه منزل ما بود من پياده رفتم. وقتي رسيدم 6عصر بود و فكر كرده بودند من كشته شدهام.
- در دانشگاهها هم فعاليت عليه رژيم داشتيد؟
فعاليت دانشجويي داشتم، بله. حتي وقتي كه سال47 رفتم اهواز براي تدريس هم ادامه داشت. يادم هست در درگيري بين ايران و عراق در آن زمان، به ما آموزش ميدادند كه اگر جنگ شد چه كنيد. خاموشي زدند و گفتند اگر جنگ به داخل شهر كشيده بشود چه ميشود. من يك سخنراني كردم كه اين يك توطئه است و ميخواهند دو تا كشور مسلمان را به جان هم بيندازند. بعد هم گفتند حرفهايي كه ميزني برخلاف منافع ملي است و تو اخراجي.
- اخراج شديد؟ به همين راحتي؟
به همين راحتي. بعد هم كه رفتم آمريكا و آنجا هم انجمن اسلامي ايجاد كردم كه دامنهاش تا كانادا هم رفت. خيلي از مسئولان جمهورياسلامي در آن زمان عضو انجمن بودند؛ مثل دكتر نوربخش، جواد لاريجاني، واحدي وزير مخابرات، كمال خرازي و بسياري ديگر از مسئولان.
- كي به ايران برگشتيد؟
23 مهرماه 55 از آمريكا برگشتم. به محض برگشتن، ساواك ما را گرفت. روال آن موقع اين بود كه نامه ميآمد در خانه آدم كه شما براي پارهاي توضيحات بياييد فلانجا. ما خودمان ميفهميديم يعني چي. ميپرسيدند شما آنجا رهبر مذهبي بودي و بايد بگويي در جلسات شما چه كساني شركت ميكردند. من هم ميگفتم:
نه، من رهبر مذهبي نيستم چون به قد و قوارهام نميخورد. اگر هم باشم كدام رهبر مذهبي ميآيد اعضايش را لو بدهد. به من گفتند اگر همكاري نكنيد نميگذاريم دانشگاه بروي و تدريس كني. گفتم: من نيازي ندارم كه دانشگاه بروم. من ماهي 1500تومان نيازم هست و ميروم با تاكسي كار ميكنم.
- كوتاه آمدند مقابل شما؟
بله، چون آنها به متخصص محتاج بودند. دوم آبان در سازمان انرژياتمي شروع بهكار كردم. مؤسسهاي بود كه براي نيروگاه بوشهر فعاليت ميكرد و من مسئول بخش فيزيك بودم. از يك مهر 56 هم استاد دانشگاه اميركبير بودم كه تا الان بهعنوان استاد تمام ادامه دارد.
- آيا باز هم فعاليتهاي انقلابيتان را ادامه داديد؟
بله، آنقدر كه دوباره مرا خواستند براي پارهاي توضيحات، منتها ديگر خورد به انقلاب و تعطيلي دانشگاهها.
در سير فعاليتهاي انقلابي، رابطه شما با مجاهدين خلق چگونه بود؟
خب، اينها ابتدا همه مسلمان بودند و متدين. با خيليهايشان همكلاس بودم يا اينكه شاگرد من بودند. امثال ابريشمچي و احمدي خانهمان ميآمدند و ما خانهشان ميرفتيم. خيلي هم تلاش كردند من عضو سازمان بشوم اما موفق نشدند. اينها از سال 44 بهعنوان شاخهاي از نهضت آزادي بهوجود آمدند. احساسات مذهبي قوياي داشتند اما بينش و آگاهي مذهبي قوياي نداشتند؛ از اينرو با روحانيت مشكل پيدا كردند. حتي با آقاي طالقاني كه بعد از انقلاب پدر خطابش ميكردند، قبل از انقلاب مخالفت داشتند؛ مثلا بر سر مباحث اقتصادي بحثهايي درميگرفت و اينها ميرفتند كتاب اقتصاد در اسلام را مينوشتند كه تلفيق آراي كارل ماركس و مائو و آيات قرآن بود.
- اسلام التقاطي در واقع؟
بله. نظراتشان التقاطي بود. ميگفتند ما از ماركسيسم بهعنوان يك تئوري علمي استفاده ميكنيم. شاه هم دنبال بهانه بود تا به اينها كه مسلمان بودند برچسب ماركسيسم بزند و اينها اتفاقا كاري كردند كه حرف شاه جا افتاد و برچسب ماركسيسم اسلامي تثبيت شد. اينها واقعا از ماركسيسم دفاع ميكردند. آگاهي كافي نداشتند. هر وقت با آنها بحث ميكرديم به نتيجه نميرسيديم.
- چطور مجاهدين خلق وارد منطق ترور شدند و از آن استفاده ميكردند. اين كجاي ايدئولوژي مجاهدين بود؛ ماركسيسم يا اسلام بدون روحانيت؟
ماركسيستها و مجاهدين خلق اعتقاد داشتند كه ما موتور كوچكي هستيم كه جامعه را به حركت درميآوريم و حركات چريكي ما اين خاصيت را دارد؛ مثل حركات چگوارا. پس در مرحله اول بايد تلاش كنيم با كل جامعه ارتباط برقرار كنيم و روشنگري كنيم. ترورهايي كه قبل از انقلاب ميكردند ترورهاي مردم عادي نبود و حتي مقامات دونپايه؛ مثلا سران رژيم شاه يا مستشاران آمريكايي را ميزدند.
- فرق خوي انقلابيگري شما مكتبيها با مجاهدين خلق چه بود؟
من بيشتر از اينكه يك انقلابي باشم يك مسلمان بودم. يك عده مسلمان انقلابي داشتيم و يك عده هم انقلابي مسلمان. عدهاي ميخواستند انقلاب كنند اما براي آن بهدنبال ايدئولوژي ميگشتند تا با رژيم مبارزه كنند. خب، برخي ميديدند كه انقلاب اسلامي است ميآمدند مسلمان ميشدند تا انقلاب به ثمر برسد و رژيم ساقط شود مثل مجاهدين خلقي كه سال53 ناگهان ماركسيست شده بودند و ناگهان مسلمان ميشوند دوباره. مسلمان واقعي هم بدون اينكه درنظر بگيرد آيا انقلاب هست يا نيست بايد ظلمستيز باشد. ما با دستور اسلامي رفتيم با شاه مبارزه كرديم و نتيجه گرفتيم. احساس وظيفه ميكرديم و برحسب اين تكليف آمديم و انقلاب كرديم.
- آيا آنها اين حرفها را كه اسلام شما با اسلامشان متفاوت است ميپذيرفتند؟
يك مجاهد بود به نام ميهندوست كه ميگفت ما مسلمان هستيم و امام حسين(ع) را الگوي خودمان ميدانيم اما به ماركسيسم بهعنوان يك ايدئولوژي انقلابي احترام ميگذاريم. ما ميگفتيم خب اينكه نميشود، چون ماركسيسم وقتي به اصالت ماده اعتقاد دارد با اصل مبناي اسلامي ما مخالف است.
- در دورهاي كه ماركسيست شدند چطور؟
در آن دوره ميگفتند دوره دين و دينداري گذشته و دين از اول حقهبازي بوده. يك عده ديگر هم سالمتر بودند و ميگفتند كه دين درست بوده اما رسالتش ديگر تمام شده. يك عده واقعا به دين اعتقاد داشتند و ميگفتند كه فضلالله المجاهدين عليالقاعدين... به خدا و به قيامت اعتقاد داشتند ولي وقتي به نهاد روحانيت ميرسيدند قبولش نداشتند. اما برخي ماركسيستها مسلمانان را ميستودند؛
مثلا اشرف دهقان در كتابش نوشته بود كه در زندانها وقتي شكنجه اوج ميگرفت ما كم ميآورديم ولي مسلمانان چون با خدا بودند و به قيامت اعتقاد داشتند كم نميآوردند. اعتقاد قلبي داشتند و ميگفتند بعد از اين دنيا حساب و كتابي هست. چه در ايران و چه در آمريكا با كمونيستها زياد بحث ميكرديم كه گاهي به نتيجه ميرسيديم و گاهي هم نه.
- تضاد مجاهدين خلق و نيروهاي مكتبي در آستانه انقلاب چگونه شروع شد؟ آنها رهبري امام(ره) را قبول داشتند يا خير؟
آنها هيچوقت به امام اعتقاد نداشتند. اصلا امام را قبول نداشتند؛ حتي قبل از انقلاب. حتي رفتند نجف خدمت امام و امام هم چون اينها را ميشناخت حتي يك روز از اينها حمايت نكرد. امثال ابريشمچي اعتقادشان اين بود كه علمشان از امام بالاتر است. امام حتي گفته بود در بعضي جاها كه شما اگر اين كارها را انجام بدهيد من ميآيم خدمت شما.
ولي تفرعن سران سازمان بيش از اينها بود. در آستانه انقلاب، واعظ طبسي از يكي از متدينين سازمان به نام احمدي پرسيده بود نظرتان راجع به امام زمان(عج) چيست؟ او هم گفته بود ميروم و 3-2 روز ديگر ميآيم خبر ميدهم. وقتي برگشت گفت آقايطبسي سازمان هنوز در مورد امام زمان(عج) به جمع بندي نرسيده است. اينها نظرشان درباره امام زمان(عج) اين بوده، آن وقت امام خميني كه جاي خود داشت.
- پس چرا اين مخالفت با امام در هيچ كدام از عقايدشان در نشريات مجاهد يا كتبي كه در آستانه انقلاب يا بعد از انقلاب منتشر ميكردند نبود؟
خب، اعضاي سازمان مخالفتشان با امام و در نهايت روحانيت را خيلي علني نميگفتند و چون علني بيان نميكردند خيليها باورشان شده بود كه اينها با انقلاب هستند. اينها حتي با شروع جنگ گفتند ميخواهند بروند با صدام بجنگند. اما ميبينيم كه وقتي زمان جلوتر ميرود همين سازمان مجاهدين خلق در كنار صدام عليه رزمندگان اسلام در حال نبرد بودند و عمليات مرصاد را خلق كردند.
- ميانهشان با حزب جمهوري اسلامي چطور بود؟
اول بگذاريد با يك مقدمه كوتاه درباره شكلگيري حزب شروع كنم، بعد بياييم سراغ تضادمان. قبل از انقلاب از شهيد بهشتي وقت گرفتم بروم خدمتشان. منزلشان در قلهك بود. وقتي خودم را معرفي كردم، گفتند: من 3 بار به محمدرضا گفته بودم كه تلفن شما را بگيرند تا با شما صحبت كنم. ظاهرا درباره من تحقيق كرده و فكر كرده بود كه ميتوانم براي انقلاب مفيد باشم. ماه مبارك رمضان سال57 بود كه تلفن زنگ زد موقع افطار، گفتند باهنر هستم. با الف كشدار (خنده). گفتند ميخواهيم ملاقاتي با شما داشته باشيم. شما ميآييد يا ما بياييم خدمت شما؟
گفتم من ميآيم خدمت شما. گفتند ميخواهيم يك حزب درست كنيم كه جامع باشد و داخلش از برخي مبارزان مسلح، بازاريان، دانشگاهيان، روحانيت و... هستند. و دوستان شما را معرفي كردند كه از اعضاي شوراي مركزي باشيد بهعنوان نماينده دانشگاهيان. آقايان بهشتي، هاشمي رفسنجاني، موسوي اردبيلي، باهنر و خامنهاي مؤسس بودند. 30 نفري هم بهعنوان هسته مركزي حزب بودند. خب خبر خوبي براي من بود. هنوز اسم حزب انتخاب نشده بود بلكه ايده تشكيل حزبي اسلامي بود. با شهيد مفتح و مطهري و موحديكرماني، محمد منتظري و ديگران هم همكاري داشتند.
در اساسنامه اين تشكيلات آمده بود كه نسل ما بايد خوب مبارزه كنند تا نسل بعدي بتواند انقلاب را به پيروزي برساند. آن وقت جالب بود كه وقتي شاه دررفت ميگفتند بياييد كاري كنيم انقلاب كمي به عقب بيفتد خيلي شتاب گرفته (خنده). در همان اساسنامه قيد شده بود كه هروقت تعداد اعضاي حزب به 300نفر برسد حزب ميتواند كنگره تشكيل بدهد و انتخابات برگزار كند. انقلاب پيروز شد و اوايل اسفند فراخوان داديم كه علاقهمندان به ثبتنام در حزب بيايند كانون توحيد در ميدان توحيد. صدها نفر ميآمدند و فرم پر ميكردند و جلوي سرعتي كه كار گرفته بود را هم نميشد گرفت.
- ثبتنام شرايط خاصي داشت؟
خير. هركسي ميتوانست بيايد و ثبت نام كند.
- و همه هم عضو حزب شدند؟
بله. خيلي عوامل نفوذي هم از همين طريق پايشان به حزب جمهورياسلامي باز شد و امثال محمدرضا كلاهي اينگونه وارد حزب شدند و خود را جا كردند. به هيچ عنوان كنترلي صورت نميگرفت. چون خوشبيني خيلي مفرطي بين همه ما ايجاد شده بود كه بالاخره انقلاب شده و همه انقلابيون خوب هستند. مثلا محمدرضا كلاهي فرمي كه پر كرده بود؛ اگر همين فرم را يك نفر مطالعه كرده بود، كافي بود تا پي ببرد بهوجود اين آدم. مثلا در پاسخ به سؤال «از كي تقليد ميكني» نوشته بود اصلا مرجع تقليد را قبول ندارم. حتي اين آدم يك عكس نگذاشته بود داخل پروندهاش تا شناسايي بشود. اگر همين موارد ريز بررسي ميشد خيلي از ضربات كاسته ميشد.
- چهتعداد ثبتنام كردند؟
شايد باورتان نشود، حدود يكميليون نفر. به جاي 300نفر همان روز اول چندهزار نفر ثبتنام كردند. و در پايان ثبتنام تعداد اعضاي حزب جمهوري اسلامي به يكميليون نفر رسيد. و شهيد باهنر شد مسئول رسيدگي به اينها. درحاليكه باهنر و بهشتي بهعنوان اعضاي شوراي انقلاب وظايف مهمتري هم داشتند. هم كار دولت را ميكردند هم قانونگذاري داشتند، مجلس خبرگان را هم سروسامان ميدادند.
اوضاع نظامي و جمع و جوركردن اوضاع استانهايي كه اعلام خودمختاري كرده بودند هم بود. ارتش بايد توسط اعضاي شوراي انقلاب سروسامان داده ميشد. كلي اسلحه دست مجاهدين خلق بود و اگر ارتش منحل ميشد خيلي جالب نبود. مديران همه دستگاهها و سران نظامي يا فرار كرده بودند يا دستگير شده بودند. پادگان باغشاه خالي خالي بود و غارت شده بود. بايد دادگاههاي انقلاب تشكيل ميدادند. سران فراري رژيم را ميآوردند مدرسه رفاه و آنجا حكم صادر ميكردند.
- براي كسي هم محافظ گذاشته شد؟
براي هيچكس. ما براي هيچكدام از شخصيتهايمان محافظ نگذاشتيم. خيلي خوشبين بوديم. اصلا سر همان قصه همافران يكي از آنها ميتوانست نارنجك بياورد و فاجعه بيافريند. فكرش را نميكرديم كه كسي روي مقامات جمهوري اسلامي اسلحه بكشد. تا اينكه ترورها شروع شد. قرني نفر اول بود و بعد مطهري بعد هاشمي. آقاي خامنهاي بعد از ترور هاشمي گفتند براي آقاي بهشتي محافظ بگذاريد.
بعد به 2 تا بچه نوجوان كلت دادند و شدند محافظ. كه اگر ميخواستند اسلحه را از جيبشان دربياورند و كاري كنند طرف ترورش را كرده بود. براي ترور خود آقاي خامنهاي هم خيلي سهلانگاري شد. همان روز 6تير كه طرف آمد ضبط صوت را گذاشت روي تريبون هيچكس نگفت آقا تو كي هستي، آن ضبط صوت چي هست يا بازرسياش كند. همينطور راحت رفت ضبط را گذاشت جلوي آقا.
- بعد از ترورهاي سال58 و حوادث سال59 باز هم كسي براي ساختمان مركزي حزب سختگيري نكرد؟
حزب كه از اسفندماه 57 رسما تشكيل شد اعضا در محل سرچشمه جلسات خودشان را برگزار كردند. خب اين جلسات هماهنگكننده ميخواست، تداركات ميخواست و... همين امثال كلاهي همان زمان خودشان را جا كردند. همه به مجاهدين خلق اعتماد داشتند. اينها از بهمن 57 تا قبل 30خرداد 60 گرچه مخالفتهايي داشتند اما مستقيم وارد فاز نظامي نشده بودند.
حتي خانههايشان را در املاك بنياد مستضعفان قرار داده بودند. مثلا در خراسان ملكي را از بنياد مستضعفان گرفته بودند و كرده بودند خانه تيمي. ميخواستيم ملك را پس بگيريم چون بيتالمال بود و بايد در راهش استفاده ميشد. مسعود رجوي به من كه آن زمان استاندار خراسان بودم تلفن زد كه ما هرچه زندگي و فعاليت در نظام داريم از اين خانهها داريم. ما هم هرچه ميگفتيم خانه را پس بده نميدادند. ميگفتيم برويد خانه براي خودتان اجاره كنيد چون اين ملك بيتالمال است.
- ساختمانشان در تهران چطور؟
ستادشان در ساختمان فعلي وزارت دادگستري در ميدان وليعصر بود. چريكهاي فدايي خلق دفتري در بلوار كشاورز گرفته بودند و جلويش تانك گذاشته بودند. چون خيليهايشان اسلحهها را پس نداده بودند. يك يال دانشگاه تهران را مجاهدين خلق گرفته بودند و يك يالش را فداييان خلق. من كه مثلا ميخواستم بروم در يكي از ساختمانها درس بدهم از خواهر يكي از اين مجاهدين مجوز گرفتم كه بروم دانشگاه. اينها از امكانات دانشگاه تهران استفاده ميكردند براي منافع خودشان. مثلا تمام دستگاههاي فتوكپي و استنسل را براي چاپ اعلاميه و نشرياتشان بهكار ميبردند.
- شما روزنامه جمهوري اسلامي را چطور منتشر ميكرديد؟
در همان ساختمان سرچشمه همه فعاليتهاي حزب ازجمله ملاقاتهاي مردمي كميتههاي مركزي، دفتر روزنامه جمهوري اسلامي و خلاصه همه امور حزب بود و ميآمدند و ميرفتند. برخي در تحريريه روزنامه جمهوري اسلامي بودند كه اجازه نميدادند مطالب من چاپ بشود. ميگفتند شما مطالبت نقد سازمان مجاهدين خلق است و ما الان صلاح نميدانيم كه با اينها درگير شويم. ميگفتم برادر اينها درگير شدهاند و خودشان دارند شروع ميكنند چرا ما نبايد حرفي بزنيم. نه اينكه بگوييم سوءنيت داشتند اما خيلي خوشبين بودند و همين خوشبينيها كار دست حزب جمهورياسلامي داد. شهيد بهشتي ملاقاتي زياد داشت. چون شخصيت گيرايي داشت. وقتي آدم با او مشورت و مجالست ميكرد باعث رشد ميشد. خود من هروقت ميرفتم سراغش كلي چيز ياد ميگرفتم.
- از روز انفجار بگوييد. شما كجا بوديد؟
من روز انفجار 7 تير تهران نبودم همانطور كه گفتم استاندار خراسان بودم. آن روز طبق روال، جلسه هفتگي يكشنبهها بود و محمدرضا كلاهي هم كه از شرايط كارياش در حزب نهايت استفاده را توانسته بود ببرد. غافلگير شديم آقا. هيچ نوع كنترلي نبود. انقلاب خيلي سرعت گرفته بود. اصلا كم مانده بود خود امام هم ترور شوند. سرعت انقلاب باعث شده بود كه اينها بيحساب و كتاب مسلح شوند.
مثلا خود من داشتم با خانواده ميرفتم توي يك مسجدي ديدم دارند اسلحه ميدهند. گفتم: بروم ببينم چگونه اسلحه ميدهند. گفتم: آقا من به هم اسلحه ميدهيد؟ گفت: چكارهاي؟ گفتم استاد دانشگاه اميركبير، ميخواهم از دانشگاه محافظت كنم. بدون اينكه كارتي بخواهد گفت: چه ميخواهي گفتم 2تا ژ-3. گفت: بيا. همينطوري الكي به من 2 تا ژ-3 داد. نتيجه اين شد كه در فاجعه 7 تير و فجايع ديگر چه خسارات عظيمي وارد شد همزمان با جنگ. در هر كشوري يكدهم اين تحولات اتفاق ميافتاد مملكت از هم ميپاشيد. اما امام توانست مديريت كند و كشور را حفظ كند.
نظر شما