در اين روز، درِ خانه استاد به روي همه دوستداران ايشان و ادبيات باز بود. علاقهمندان ميآمدند و نادر ادبيات ايران براي آنها از داستان ميگفت و از قصه زندگي. يكي از اين روزها من هم مهمان خانه ايشان بودم. طبيعي بود كه استاد بسياري از مهمانانش را بشناسد، چون هفتههاي پيش هم مهمان او بودهاند. نزديكيهاي غروب بود و استاد گرم سخن گفتن براي ما؛ چنان كه حتي هيچكس حواسش نبود كه اكنون چه موقع از شبانهروز است. ناگهان استاد يكي از خانمهاي جوان را مخاطب قرار داد و گفت: دخترم! داره هوا تاريك ميشه، ديرت نشه!
آن دخترخانم در جواب استاد گفت: حالا عيبي نداره؛ امشب يه كم ديرتر ميرم خونه.
استاد نادر ابراهيمي لحن كلامش تغيير كرد؛ به صدايش رنگي پدرانه داد و گفت: دخترم، نه ديگه، قرار ما اين نبود، بايد مراقب خودت باشي. تا هم به سلامت بيايي و بري، هم بيخودي پدر و مادرت رو نگران نكني. هوا كه تاريك ميشه، تا تو به خونه خودتون برسي، دل من و خانوادهات هزار راه ميره!
اين خاطره را نوشتم كه بگويم اين روزها وقتي خبرهاي وحشتناك مرگ «ستايش»، «آتنا» و « بنيتا» را ميشنوم، با خود ميگويم: «اي كاش چشمهايي چون چشم نادر ابراهيمي، نگران اين عزيزانمان هم بود.» اي كاش تمام مردان سرزمين ما نادر ابراهيمي بودند! اما چه بايد كرد كه مانند ابراهيمي نادرند.
ترديدي هم نداريم كه گرگصفتاني چون قاتلان اين عزيزان هم تعدادشان اندك است. مردم جامعه ما طيفي طولاني و كشيدهاند، از بدترينها چون آن سنگدلان تا لطيفان و عاقلاني چون نادر ابراهيمي و آنچه مسلم است اكثر قريب به اتفاق مردم خلق و خوي نادر ابراهيمي را گرامي ميدارند. به اميد روزي كه در اين طيف، رنگي از حضور قاتلان انسانيت نباشد.
- شاعر و پژوهشگر ادبي
نظر شما