قدمت ساختمان، جانم را آرام كرده بود و نقاشيها، با تمام نبردهايي كه تا ابد در متنشان جريان داشت، زمان را به عقب برگردانده بودند. نور از شيشههاي رنگي ميافتاد روي كف و دنيا دور خودش ميچرخيد. اين جنگ پايانناپذير، سالهاي سال دل هزاران نفر را لرزانده بود. كسي داشت نوحهاي ميخواند. نقشها جان ميگرفتند.
صداي گريه زنهاي عزادار ميآمد؛ صداي گامهاي اسب در ميدان نبرد؛ صداي تيري كه از چله خود رها ميشد تا بر گلوي نوزادي بنشيند؛ صداي آهي بلند كه از تاريخ ميگذشت تا لحظه حال را در اندوهش منجمد كند. تكيه، 114سال عمر داشت و تمام عمر طولانياش اندوه را زنده نگه داشته بود؛ اندوهي كه متعلق به گذشته نبود. به تكتك كساني كه در تكيه پا ميگذاشتند، تعلق داشت و با هر قطره اشكي زندهتر ميشد.
بناهاي اندكي در اين جهان هستند كه ميتوانند آخر دنيا باشند و اين تكيه يكي از آنهاست؛ جايي متعلق به گذشته و حال. ديوارها 100 سال قصهشان را روايت كرده بودند و باز هم سالهاي سال ميتوانستند راوي باشند. آدمياني كه راه آنجا را پيدا كرده بودند، شايد به خانه برميگشتند اما خاطره اندوه سنگين ديوارها تا ابد با آنها ميماند.
نظر شما