لالهي فهيمه 17ساله است؛ لاغر و سربلند. او سربند سبز به سر دارد و هميشه روي شانههاي لاغرش کولههاي سنگين حمل ميکند. لالهاش در جنگ کمکآرپيچيزن بود، يعني يک کوله پرازگلولههاي آرپيجي را بايد با خودش حمل ميکرد. چون خيلي لاغر و استخواني شده بود، سرشانههايش از شدت سنگيني کولهي گلولهها، زخم ميشد و اذيتش ميکرد.
فهيمه از لالهي سرخ خانوادهشان براي ما ميگويد: «بار آخري که ميخواست برود جبهه به من گفت: «ميتوني يه چيزي برام بدوزي که سنگيني کوله اذيتم نکنه؟»
حدود يک ساعت مانده بود به اعزامش. دست به کارشدم. يک تکه ابر ضخيمي داشتم برش دادم و لاي پارچه گذاشتم و دورش را دوختم مثل اِپُل لباس، اما ضخيمتر. ديرش شده بود. پدر و مادرم سرکوچه توي ماشين نشسته بودند و خودش هم در چارچوب در منتظر بود تا کارم تمام شود.
لحظهي آخر پشيمان شد و خداحافظي کرد. هرچه گفتم تمام شدگفت: «نه، لازمشون ندارم.» و اين آخرينبار و آخرين لحظهي ديدار وآخرين مکالمهي ما با هم بود.»
* * *
فهيمه و محمد، نوجوان بودند با دو سال اختلاف سن؛ وقتي محمد شهيد شد، فهيمه 15 ساله بود و محمد 17 ساله.
اوضاع خوب بود؛ اما آنها مثل همهي خواهر و برادرهاي نوجوان با هم دعوا هم داشتند؛ مثلاً سر موج راديو در صبحهاي جمعه و البته که هميشه محمد کوتاه ميآمد؛ مادر معمولاً از محمد ميپرسيد كه چرا هميشه کوتاه ميآيد؟ و دليل محمد اين بود که فهيمه دختر است و بيشتر وقتش در خانه ميگذرد.
* * *
محمد کاظمي داشت زندگيش را ميکرد؛ در هنرستان فني، در رشتهي برق صنعتي درس ميخواند. محمد باهوش بود و گاهي براي خودش وسايلي اختراع ميکرد.چهارتا دوست صميمي بودند که سه نفرشان شهيد شدند؛ محمد، مهدي و کاظم.
اين سه نفر با هم خط جديدي اختراع کرده بودند که با آن خط با هم صحبت کنند. خطش و دفترچهاي که سرکلاس با هم و با معلمها شوخي ميکردند، هنوز هست.
محمد داشت زندگياش را ميکرد، اما سال دوم هنرستان بود که ديگر طاقت نياورد؛ درس و مدرسه را رها کرد و با دوستانش به جبهه رفت و به خيل رزمندگاني پيوست که داشتند از ميهن دفاع ميکردند.
وقتي کاظم شهيد شد، محمد و مهدي ميرفتند سر مزار کاظم فلوت ميزدند. بعد محمد شهيد شد و مهدي تنها ميرفت سر مزارشان فلوت ميزد و آخرين نفر از آن جمع دوستانه، مهدي بود كه شهيد شد و ديگر صداي فلوتي شنيده نشد...
نظر شما