- واقعه کربلا در غزل خواجوی کرمانی
حسن بلخاری در ابتدا به وجود اشاراتی در دیوان خواجو درباره باورهای شیعی اشاره کرد و گفت: خواجوی کرمانی در سه جای دیوان عظیمش کلمه کربلا را به کار برده است و اشاراتی به حضرت سیدالشهدا دارد. در یکی از قصیدههای خود نام تمامی دوازده امام شیعه را میبرد و تجلیل بسیار گرانقدری از دوازده امام دارد که همین شیعه اثنیعشری بودن او را به طرز محکمی اثبات میکند. خواجو در یکی از غزلهایش، اشعار و ابیاتی دارد که رسماً جریان کربلا را ذکر میکند:
«به حلق تشنه آن رشک غنچه سیراب/ که رخ به خون جگر شوید از غمش عنّاب
شه دو مملکت و شهسوار نه مضمار/ مه دوازه برج و امام شش محراب
حدیث مقتل او گر به گوش کوه رسد/ شود ز خون دل اجزای او عقیق مذاب
و گر سپهر برد نام آتش جگرش/ کند به اشکِ چو پروین ستارگان را آب
به کربلا شد و کرب و بلا به جان بخرید/ شود بال و از این تیره خاکدان بپرید»
خواجو همچنین در مورد امام سجاد ابیاتی دارد. درباره امام باقر نیز اشاراتی دارد:
«به آفتاب جهانتاب آسمان علوم/ که شد منور از انفاس او آسمان علوم»
یا درباره امام جعفر صادق میگوید:
«امام کعبهنشین، جعفر فرشتهنشان/ خلیل خضر خلف، صادق خلیفه خودم»
به هر حال در سه جای کل دیوان خواجوی کرمانی، عین نام کربلا آمده است که یک مورد آن متناسب با این ایام قرائت شد.
برخی از غزلیات خواجو نشانگر تسلط او بر معانی و اشارات عرفانی است. از جمله آنها میتوان به غزلی با مطلع «هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست/ وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست» اشاره کرد.
«هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست/ وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست/ عاشق ار معشوق را بیوصل بیند واصلست
اهل معنی را از او صورت نمیبندد فراق/ وانکه این صورت نمیبندد ز معنی غافلست
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک/ ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
گرچه من بدنامی از میخانه حاصل کردهام/ هرکه از میخانه منعم میکند بیحاصلست
ای که دل با خویش داری رو به دلداری سپار/ کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق/ زانکه این معنی نداند هرکه او بر ساحلست
عاشقان را وعظ دانا عین نادانی بود/ کانکه سر عشق را عالم نباشد جاهلست
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان/ ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست»
- تأملات و مفاهیم عرفانی در اشعار خواجو
بلخاری در ادامه به غزل خواجو پرداخت و گفت: به بیت اول توجه کنید، آیا خواجو در بیان این مطلب نگاهی به داستان «خلیفه و لیلی» در دفتر اول مثنوی داشته است یا خیر؟ چون میدانیم که خواجو در سال 689 به دنیا آمد و این هفده سال بعد از فوت حضرت مولانا است و سال 753 یعنی زمانی که حافظ در کوچهپسکوچههای شیراز زندگی میکند. اصلاً در تاریخ ادبیات ما نسبت خواجه و خواجو بحث مهمی است، ولی بهاحتمال بسیار زیاد جناب خواجو با مثنوی آشنا بوده است. اینکه در مصرع اول بیت اول گفته «غافل است» و در مصراع دوم آن گفته «عاقل است» یعنی از لحاظ ترادف معنایی، عقل را معادل غفلت گرفته است و عقل در بیت اول، معادل غفلت و بیخبری است.
با دقت به شعر میتوان فهمید که خواجو باید یک جاهایی را پشت سر گذاشته باشد، وگرنه میدانیم که مفاهیم عرفانی را نمیشود کپی کرد. معانی عرفانی را نمیشود بازی کرد. تا این معنا در جان تو ننشیند و با جان تو آغشته نشود، به زبان در نمیآید. آیهای در قرآن کریم داریم که میفرماید: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْر وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ» یعنی ما خود مرسل ذکریم و خود حافظ ذکریم. ما خود نازلکننده ذکر هستیم و میدانیم که در میان آدمیان هیچ چیز جان سالم به در نمیبرد و آدمی هر چیزی را در عالم به آن بخش فجور نفس خویش آلوده میکند که قرآن ما هم نمیتواند از این آلودگی مصون باشد. اگر انجیل و تورات و زبور و صحف تحریف شده است، قرآن هم ایمن نیست و در قلمرو انسان میتواند آلوده شود، پس لاجرم ما خود حافظ، پاسبان و نگاهبان آنیم. که من از این معنا استفاده میکنم که بگویم آن حقایق رقیقه قلبیه هم حافظی دارد. به همین دلیل نمیشود آنها را بازی کرد و نمیتوان آنها را کپی کرد. اشعار قابل نسخهبرداری و تکرار هستند، اما معانی نیستند. به همین دلیل است که میگویم خواجو حتماً جایی را دیده است.
- خواجو با عرفای نامدار کوس برابری نمیزند
وی با اشاره به اینکه «عرفان تنها قلمرویی است که نمیشود در آن بازی کرد و اگر کسی بازی کرد، بیتردید رسوا میشود.» افزود: هرکس که عرفانفروشی کرد، رسوای کوچه و بازار میشود، نه آن رسوای مثبتی که عشاق از جنون عاشقی میبرند، بلکه رسوا از جنس آدمهایی که در قلمرو سیاسی و غیر سیاسی زیادند. معانی عظیم و عمیقی در این شعر وجود دارد و معتقدم که محصول برخی مواجهتهای شهودی خواجو است. البته میدانید که خواجو دوره جوانی پرشروشوری با سفرهایش داشته است و در مدح هم ید طولایی دارد. در جوانی هم دنبال ثروت و آنچه که مقتضی طبع یک جوان است، بوده و شاید لبی هم تر کرده است، ولی واقعیت قضیه این است که وقتی سن به چهل میرسد، آنکه اهل دل باشد، حتی اگر تا به حال هم در غفلت بوده باشد، بالاخره یک شخصی پیدا میشود که زمام شتر یا اسبش را بگیرد و از او سوال مردافکن بپرسد که شأن محمد بالاتر است یا بایزید؟ همان سؤالی که شمس از مولانا کرد. محال است که کسی استعداد و ذوق عرفانی داشته باشد و جوانی را به غفلت گذرانده باشد و در یک برهه خاص بعد از سن چهل، تلنگری به او نخورده باشد.
در قرآن اربعین سن کمال است. چهل سالگی سن کمال است. حضرت محمد هم باید به این سن برسد تا مصداق رسالت بشود. آن وقت اگر کسی بتواند این پیام را بشنود و آن استعداد و ذوق را هم داشته باشد، راه او هموار است. من تقریباً یقین دارم که خواجو با اینکه بر طبق مسائل تاریخی در سن 64 سالگی فوت کرده است، حداقل، چهارده یا پانزده سال برای تأملات عرفانی وقت داشته است و کسی که ابیات و کتاب خواجو را بخواند، متوجه میشود خواجو برای اینکه با عرفای نامدار آن زمان کوس برابری بزند، شعر عرفانی نگفته است. چون وقتی ما این ابیات را میخوانیم، میفهمیم خواجو به تقلید از دیگران ابیات زیبا میسراید یا جگرگوشههای دریافت شده توسط دل شکسته خویش را به صحنهی تحریر درمیآورد؟ آن که خود اهل دل باشد، در نزد خود محک و معیار دارد و بنا به محک و معیار خود میسنجد که این سخن از سر تقلید است یا به قول مولانا در فیه ما فیه، از سر تحقیق. چون وقتی که از مولانا شرح صدرالدین قونوی که تربیت شده ابن عربی است را میپرسند که حضرت مولانا: صدرالدین محقق است یا مقلد؟ مولانا پاسخ میدهد آدم خوبی است، اما مقلد است. مقلد به قول دیگران اعتماد میکند و آنچه دیگران میگویند را در جان خود تجربه نمیکند، اما محقق تجربه میکند. درک اهل دل، اعتماد به گفته دیگران نیست، حتی اگر آن دیگری حجت باشد. عارف میگوید: «حدثنی قلبی عن ربی» یعنی عارف نمیگوید قال فلان و... یافتههای عارف محصول مواجهات شهودی او است. آن کسی که دلش شیدای شنود کلمه عشق باشد، دل و قلبی دارای معیار دارد. پس بنابراین وقتی این زبان باز میشود و ابیات خوانده میشود، متوجه میشود که بیت از سر تحقیق است یا تقلید؟
عارف مواجهات شهودی خود را تجربه میکند و چون تجربه کرد، امکان اخفای آن را ندارد؛ توانایی پنهان کردن آن را ندارد. به همین دلیل است که میگویند: «پریرو تاب مستوری ندارد.»
- غزلیات عرفانی و نسبت استقلالی و اتصالی ابیات
بلخاری در ادامه گفت: این تجربه باید در جایی گفته شود که یا رمان میشود یا شعر یا تذکره الاولیاء عطار یا موسیقی یا معماری یا کتاب یا کلام و دلی که با بینش و رؤیت آن دلها را میلرزاند. خلاصه یک چیزی میشود چون محال است کسی به حقیقت برسد و مواجهت با آن حقیقت برای او رخ دهد و به او دستور داده نشود که دیگران را در این زیبایی و لذت با خود شریک کن. محال است این دستور به او داده نشود. به همین دلیل این غزل خواجو را محصول یکی از مواجهاتی میدانم که شاید در 55 سالگی او رخ داده است و این هم به این دلیل نیست که چون در این سالها آدم فکر میکند، آرامآرام بانگ رحیل دارد به صدا در میآید؛ بلکه در این دوران شور و شر زندگی فروکش میکند و آدم به دنبال درک باطنیتر حقیقت زندگی است و اینجا است که امکان برخی از تألمات روحی فراهم میشود. به هر حال من این غزل را محصول دوران پختگی خواجو میدانم، چون معانی که در آن ذکر شده است، معانی است که نمیشود از سر تکلیف گفت. عرفان امکان چنین تقلیدگریهایی را به مقلدان و بازیگران خودش نمیدهد.
حال اگر این غزل متعلق به دوران پختگی خواجو باشد و بخواهیم از این به بعد وارد خود غزل شویم، نیازمند بیان یک مقدمه در تأویل و شرح اینگونه غزلیات هستیم. در غزلیات عرفانی، نسبت ابیات با هم گاهی استقلالی و گاهی اتصالی است. همچون آیات قرآن که حتی نه در یک سوره، از فضاهای مختلف و متعدد چنان سخن بگوید که امکان ارتباط یک آیه با آیه قبل یا بعد، که مطلق ممکنپذیر نباشد، بلکه گاهی در خود یک آیه هم فرازها با هم نسبت معنوی عقلپسندی را که دنبال آن هستیم ندارند و به نظر میرسد یک فراز استقلالی دارد که بنا بر این استقلال قابل جمع با قبل و بعد خودش نیست. بر این اساس در غزلیات عرفانی هم گفته میشود که ممکن است یک غزل از اول تا آخر یک معنا را به صورتهای مختلف متجلی کند. در این صورت میگویند نسبت ابیات در این غزل اتصالی است. یعنی ابیات با هم اتصال دارند و ما یک منظومه و حقیقت واحده داریم که این حقیقت واحده در یک غزل، بنا به وحدت معنا و معنویت در الفاظ مختلف جاری میشود، ولی کل آن یک حقیقت است. اما در غزلیات حافظ گاهی، واقعاً صدر و ذیل غزل متفاوت است. گاهی یک بیت نکتهای میگوید که هیچ گونه امکان ارتباط و اتصال با بیت قبل یا بعد آن وجود ندارد.
- عرفان در حقیقتِ خود ساختارشکن است
او خاطرنشان کرد: همان طور که گفته شد در غزلیات عرفانی گاهی نسبت ابیات استقلالی است. یعنی الزاماً کلیه غزل حاوی یک معنا نیست، چون اتصال معنا از قوانین مجهول عقل ما است. عقل هنری ما ساختار درست میکند و در قلمرو این ساختار هر چیزی را روی شیء ماقبل خودش قرار میدهد. عرفان محکوم به این ساختار است؛ اما عرفان در حقیقت خود ساختار شکن است.
«از خلاف آمده عادت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم»
وقتی قصه این شد، شعر عرفانی وحشی و غیر قابل مهار میشود. عقل بر روح شما لگام میزند، عشق لگام را برمیدارد که بیت اول این غزل خواجو هم همین را میگوید. در بیان عرفانی، ساختار از «خلاف آمده عادت» تبعیت میکند پس بنابراین ممکن است که در بیان یک غزل، ناگهان روح و جان میل به سمت و سوی دگر کنند. حضرت شاعر یا عارف، بنا به اتکای به آن ساختار، به روح خود لگام نمیزند و از ورود به آن معنا باز نمیماند. به همین دلیل اصل انفصال ابیات در یک غزل، نزد ما محققان در قلمرو شعر عرفان فارسی پذیرفته نمیشود. ولی گاهی هم هست که یک غزل یک حقیقت واحده را در کل خود ذکر میکند.
معمولاً نگاههای ظاهربین در سنجش نسبت میان دو بیت اول این غزل خواجو، کل این غزل را در عرصه انفصال و استقلال معنا قرار میدهند. میگوید بیت اول سر در یک معنایی دارد و بیت دوم، سر در معنایی دیگر و به همین دلیل معتقد به استقلال ابیات میشود؛ در حالی که این غزل اینگونه نیست. این غزل بیانگر اتصال معنوی در میان همه ابیات است و آن داستان بیسرانجام و مکرر حضرت عشق که جلوههای مختلف آن را در ابیات مختلف ذکر میکند. بنابراین در خوانش غزلیات عرفانی باید توجه داشته باشیم، گاهی اتصال و گاهی انفصال معنا است که در این جلسه و جلسه آینده این اتصال را اثبات میکنیم.
- منظور خواجو از مجنون، عقل و جنون چیست؟
بلخاری افزود: نکته دیگر ورود به داستان بیت اول و شرح عارفانه غزل است و این که بیت اول یا مطلع غزل چه میگوید و به دنبال بیان چه نکتهای است. بیت اول بیانگر سه وجه کلی است. اولاً بیان شأن نزول عقل است. دوم، بیان شرح و تجلیل قداست جنون است. اینجا شما به واسطه لیلی میگویید که این مجنون، مجنون است ولی مراد خواجو در اینجا، مجنون به معنای قیس عامری نیست بلکه همان معنایی است که در رساله فایدروس افلاطون از دیوانگی آمده است. عقل در اینجا معادل غفلت است. آن عقل معاشی است که امکان و استعداد ورود به جهان عاشقی و جنون عاشقی را ندارد. این مجنون هم منظور قیس عامری نیست، بلکه منظور عقل رهیدهای است که بنا به رستن از عقل و ورود به وادی جنون، امکان رؤیت جمال حضرت لیلی یا حقیقت را مییابد. دلیل من برای این حرف خود خواجو است. خواجو در یکی از غزلیات دیگر خود، منظور خود از مجنون، عقل و جنون را شرح داده است:
«به عقل کی متصور شود فنون جنون/ که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو/ که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل/ که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجه عشقست و عقل عین خیال/ ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد/ که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند/ به دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر/ مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد/ بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر/ ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار/ و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد/ مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست/ نشاط دل نبود جز بمهر روزافزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو/ مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون»
- تأثیرپذیری خواجو از مثنوی و مولانا
او در پایان گفت: اعتقاد من این است که خواجو این غزلیات را به تأثیر از مثنوی سروده است اما مورخان طوری در اینباره صحبت میکنند که انگار پای مثنوی به کرمان نرسیده بوده است؛ چون خواجو این شعر را مثلا در سال 740 یعنی چیزی در حدود 70 سال بعد از مرگ مولانا میگوید. مولانا چنان شهرت عالمگیری داشت که خیلی از نُسَخ مثنوی در ایران نوشته شد و محال بود آوازه آن به اقصی نقاط مملکت ایران نرسیده باشد؛ ولی نوع بیان مورخان به گونهای است که انگار خواجو اصلا مثنوی را ندیده است. امثال من که تا حدودی مثنوی و مولانا را میشناسیم و خواجو را هم مطالعه کردهایم میفهمیم که اگرچه شاید هیچ جا، هیچ استنادی نباشد، ولی واقعیت قضیه این است که شباهت معنوی بسیار است و این شباهت در اینجا و به ویژه که در تاریخ خواجو آمده است که تقریباً هیچ دیوانی نبوده که نخوانده باشد، پس بنابراین امکان تأثیرپذیری خواجو از مثنوی و مولانا، از دیدگاه من بنا به معنا ثابت است ولی دلیل تاریخی آن مسکوت است.
برخی موارد تاریخی و عدم تصریح خواجو به مولانا که اصلاً رسم و سنت نبوده و تقریباً به هیچ کسی استناد صریحی نداشته است، سبب شده است که بگویند بین خواجو و مولانا نسبتی وجود ندارد، ولی واقعیت قضیه این است که تقسیم به عقل کلی و عقل معاش در غزل دوم خواجو از جناب مولانا است. از دیدگاه خواجو در این غزل، هر کسی که مجنون نباشد عاقل است و هر کس عاقل باشد، در بند است. به همین دلیل است که گفتیم عاقل در بیت اول غزل ابتدایی را غافل بخوانید، چون بین این دو ترادف معنایی وجود دارد. بنابراین خواجو در غزل دوم شرح داده است که منظور من از جنون و عقل چیست.
نظر شما