دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۹
۰ نفر

همشهری دو - محمد صادق خسروی علیا: دریچه کانال باز می‌شود. از لابه‌لای تاریکی، دود سیگار به رقص در می‌آید و از مهمان‌های تازه‌وارد استقبال می‌کند.

معتادان

صداي سرفه‌هاي خشك و مداوم با بوي نامطبوع زباله و خاك‌وخل مقابل دريچه كانال جدال آزار‌دهنده‌اي ترتيب داده‌اند. بابك پيشقراول است. پاهايش را درون كانال فاضلاب آويزان مي‌كند، چند ثانيه بعد دود و تاريكي او را مي‌بلعد. اينجا براي زندگي و ورود انسان ساخته نشده؛ نه ابعادش، نه ساختارش و نه حتي هوايش مناسب زندگي نيست. اما معتادان ديواره سيماني اين تونل تاريك و باريك را به هياهوي شهر ترجيح مي‌دهند. مشخص نيست چه چيزي اين معتادان كارتن‌خواب را به اين كانال جهنمي كشانده؛ شايد به‌خاطر ترس از مأموران و سرما به اينجا پناه آورده‌اند. دليلش هر چه هست آنقدر سمبه‌اش پرزور است كه اين خانه به‌دوشان را مجبور كرده در تنگناي خوفناكي مرگ را ‌ زندگي كنند.

اگر در يكي از بزرگراه‌هاي داخل تهران‌‌ در حال تردد باشيد، احتمالش خيلي كم است كه در طول اين مسيرها، مناظر و تصاوير عجيب و غريبي را كاسب نشويد؛ تصاويري از آدم‌هاي ژنده‌پوش و ژوليده كه اين روزها دراطراف بزرگراه‌هاي غرب و شمال غرب‌ پرسه مي‌زنند. اين ظاهر قضيه است، اگر مجال ايستادن باشد و نگاهي عميق‌تر، مي‌بينيد تعدادشان آنقدر هست كه در احوال‌شان كنجكاوي كنيد. پرسه‌زنان خانه به‌دوش اطراف اتوبان‌ها همان معتاداني هستند كه سال‌ها پيش زاغه‌نشين بودند و بيشتر در حاشيه شهر و مناطقي دور از دسترس و دور از چشم ديگران آفتابي مي‌شدند. حالا ديگر خبري از آن مناطق خاص معتاد‌نشين همچون خاك سفيد نيست. معتادان تهران ديگر «معتاد زاغه‌نشين در حاشيه شهر» نيستند؛ آنها عنوان تازه‌تري را به دوش مي‌كشند: «معتادان بزرگراه‌نشين‌». ريزشدن در حركات معتادان بزرگراه‌نشين، نشان مي‌دهد كه تراكم آنها در حوالي تقاطع بزرگراه هاشمي و يادگار امام بيشتر است. وقتي تردد معتادان كارتن‌خواب در محله و يا مكاني زياد باشد براي يك خبرنگار تنها يك معني دارد؛ اينكه حتما پاي يك پاتوق در ميان است. پناهگاه معتادان هميشه زير پل‌ها و وسط شمشاد‌هاي قدكشيده اطراف بزرگراه‌ها نيست، گاهي پاتوق معتادان خيلي رمزآلود‌تر است؛ مثلا ممكن است كهنه‌پوشان سيگار به‌دستي كه هر روز در بزرگراه آفتابي مي‌شوند، زندگي جاري ديگري در يك شهر زيرزميني و زير كانال‌هاي فاضلاب يك اتوبان داشته باشند.

  • شمشادهاي قد خميده

«هر روز مي‌بينم‌شان. مثل قارچ رشد مي‌كنند. اگر حوصله كني، سرو كله‌شان در همين مسير پيدا مي‌شود. همينطور در عالم نشئگي و خماري، سيگار به دست، بي‌هوا مي‌آيند وسط اتوبان. چند‌ماه پيش يكي‌شان را ماشين زير گرفت تو همين اتوبان يادگار امام، يارو فرار كرد، رفت كه رفت. جنازه معتاد بيچاره هم تا چند ساعت كف اتوبان ماند! » امير راننده جواني است كه 5سالي مي‌شود در اتوبان يادگار امام مسافركشي مي‌كند. وجب به وجب اين اطراف را مي‌شناسد و بيشتر پاتوق‌هاي معتادان اين بزرگراه را. ساعت 3بعد‌از‌ظهر است. راننده تاكسي از چهارراه پارك وي به سمت بزرگراه يادگار امام در حال حركت است. معتادي سر ولنجك دست دراز مي‌كند و امير سوارش نمي‌كند، مي‌گويد:«پاتوق دارند، (اشاره مي‌كند به سمت راست؛ ضلع غربي تقاطع غيرهمسطح بزرگراه هاشمي و يادگار امام.) بيشتر از آن سمت مي‌آيند. نمي‌دانم آنجا چه خبر است!؟ نه خرابه‌اي وجود دارد نه كپري و نه جايي كه بشود پاتوقش كرد، اين همه معتاد براي چه غروب‌ها اينجا مي‌آيند و كجا شب را سحر مي‌كنند، براي خودش معمايي است. آفتاب كه مي‌زند مثل آنكه آب در لانه‌ مورچه ريخته باشند از سوراخ‌شان مي‌زنند بيرون. نمي‌دانم درست است يا نه؟ من شنيده‌ام كه آنجا حفره‌اي است كه معتادان ازطريق آن به زيرزمين مي‌روند». او مكثي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «بعضي از اين معتادها از دريچه‌هاي فاضلاب پايين مي‌روند! همانجايي كه موش‌هايي به اندازه يك گربه دارد. انگار آنجا يك شهر زيرزميني مخوف براي خودشان درست كرده‌اند.» باتوجه به آدرسي كه راننده تاكسي از تجمع معتادان در اين حوالي دارد، پايين‌تر از ورودي فرحزاد در اتوبان يادگار امام از تاكسي پياده مي‌شوم. زياد معطلي ندارد، چند قدم پياده‌روي و كمي بررسي دقيق مي‌خواهد تا چشم‌تان به جمال معتاداني كه بين شمشاد‌هاي قدكشيده وسط اتوبان، سر در لاك خود برده‌اند، باز شود. هواي معتدل اين روزهاي اول پاييز به معتادان متجاهر مجال داده از لانه‌شان بيرون بزنند. در عالم خودشان سير مي‌كنند. جوان و پير، ژوليده و كمي مرتب، حتي در بين‌شان دو زن معتاد هم ديده مي‌شود.

نزديك‌تر هم بشوي كاري به كارت ندارند. برخي حضورت را حس مي‌كنند، خيلي‌ها از آنها هم نه، براي عده‌اي‌شان هم بودن يا نبودنت اهميتي ندارد، نگاهي كوتاه به قد و قامتت مي‌اندازند و بعد بي‌تفاوت و بدون ترس از يك غريبه، كارشان را ادامه مي‌دهند. اينجا ميان شمشاد‌ها چهره اعتياد خشن‌تر مي‌شود. مه غليظي درون ميله‌هاي بلوري مي‌پيچد و كام مردان و زنان ژنده‌پوش را پر از دود شيري‌رنگ مي‌كند. بيشتر آنها گرفتار شيشه‌اند، چند نفري هم آن‌طرف گرد سفيدرنگ را روي زرورق مي‌ريزند، دود مي‌كنند، با دود سيگار مي‌فرستند به هوا.

اينجا وسط اتوبان، صداي عبور و مرور ماشين‌ها مثل سمباده اعصابت را مي‌جود. در چهره‌شان ردي از كلافگي ديده نمي‌شود. بزرگراه‌نشينان انگار نمي‌شنوند، وسط هياهوي اين ارابه‌هاي آهني، حواس‌شان فقط جمع سيگارشان است كه زود دود ته‌كشيده‌ها را با روشن‌كردن سيگار بعدي تمديد كنند. از آرامش‌شان پيداست مواد به همه آنها رسيده، با اين حال كيفوري اگر سراغ‌شان بروي راحت‌تر چانه مي‌جنبانند. اصلا بعيد نيست در اين حالت نشئگي با يك غريبه هم كلام شوند و آنقدر شيرين زباني كنند تا كلاف سر درگم معماي معتادان ساكن شهر زيرزميني در لابه‌لاي حرف‌هايشان گشوده شود.

  • سيماي شهر زيرزميني

محسن، جواني 27ساله و معتاد به مخدر شيشه است. اولش فروشنده بوده و بعد خودش در چاهي مي‌افتد كه بهر ديگران كنده. هنوز زمستان نيامده پالتوي كهنه و بلند توسي رنگي پوشيده كه مدت‌هاست رنگ خاك به‌خود ديده است. با ريش بلند، موي ژوليده و صورت كبودش، تصوير سياه و سفيدي از كارگران كوره قطار زغال سنگي را در ذهن تداعي مي‌كند؛ آن كارگران نحيف و زحمتكشي كه شب و روز دغدغه‌شان روشن نگه‌داشتن كوره قطار است تا لكوموتيو خسته بتواند حركت كند. قصه محسن هم بي‌شباهت به اين تشبيه و تصوير نيست، تازه مصرف كرده، مي‌گويد شبانه‌روز براي تهيه مواد جان مي‌كند، در اين شهر مخزن زباله‌اي نيست كه سرش را براي جمع‌آوري ضايعات درون آن نكرده باشد، دغدغه‌اش روشن نگه‌داشتن اجاق پايپ و سيگارش است، تا بدنش توان حركت داشته باشد.

رد شيرابه‌هاي زباله روي پالتوي توسي رنگ محسن، شامه خاموش را بيدار مي‌كند. اين پالتو، گواه زباله‌گردي اوست. در عالم چرت و نيمه هشياري، با دستاني كه زمخت شده از پينه‌هاي چرك‌آلود، فندك مي‌زند زير سيگار بعدي و نطقش باز مي‌شود:«ما هم آدميم. سرپناه لازم داريم. چه كار كنيم. نمي‌شود كه اينجا شب لعنتي را سحر كرد. اين است كه هر‌جا دخمه‌اي، خرابه‌اي خلاصه هر جايي كه تنها يك سقف داشته باشد، مي‌شود خانه و سرپناه‌مان. در اطراف اين اتوبان هم ‌ جايي براي ماندن نيست. فقط چند كانال زيرزميني و قديمي فاضلاب هست. در شب‌هاي سرد به جز آن آشغالداني سرپناه بهتري سراغ ندارم. هوا كه خوب باشد همين اطراف هم مي‌شود شب را گذراند. البته خيلي از معتادان ترجيح مي‌دهند براي امنيت بيشتر و فرار از دست مأموران همه شب‌هاي سال را در تونل‌هاي زيرزميني سپري كنند».

بابك حرف‌هاي محسن را با تكان‌دادن سرتأييد مي‌كند. بابك هروئيني است، 34ساله،و ليسانس ادبيات دارد! حالا كنار محسن نشسته، از ترياك شروع كرده و حالا نسخه اعتياد را با سرنگ تزريق و گرد سفيد پيچيده. كنار محسن با حال و وضع بسامان‌تري ايستاده، شلوار جين نسبتا تميزي به تن دارد. سر و رويش هم تميزتر و مرتب‌تر از بقيه است. محسن در پاسخ به اين سؤال كه از كجا آمدي و خانواده‌ات كجاست؟ برزخي مي‌شود و مي‌گويد: «كدام خانواده! همه، اميدشان را از ما بريده‌اند، آدم‌هاي اينجا يا خودشان با پاي خودشان، يا مثل يك دستمال كاغذي مچاله‌شده انداخته شدن بيرون. اين قصه ما و خانواده‌مان است. حالا اگر بس‌ات است، بروم به درد خودم بميرم. چه مي‌خواهي از جان‌مان!؟» با برخورد تند محسن، يخ بابك باز مي‌شود و به چند سؤال اساسي‌تر پاسخ مي‌دهد. او مخفيگاه مخوف زيرزميني معتادان را اينطور توصيف مي‌كند: «تمام زمستان گذشته را در كانال گذراندم. آت و آشغال‌ها را آتش مي‌زديم و گرم مي‌شديم. در كانال با مصيبت شب سپري مي‌شود. صبح كانال از شبش وحشتناك‌تر است. زمستان پارسال 3معتاد در كانال اوردوز كردند، جسد منجمدشان هيچ‌وقت از خاطرم نمي‌رود. كم نيستند معتاداني كه در گوشه و كنار اين شهر، در خرابه‌ها، در تونل‌ها و كف خيابان‌ها، اوردوز مي‌كنند. مرگ را بارها جلوي چشم‌ام ديده‌ام. ‌اي‌كاش فرصتي پيش آيد كه از شر اين مواد خلاص شوم. بارها رفته‌ام كمپ و بارها هم بردنم به زور اما نتوانستم و دوباره بعد از ترك برگشتم مخفيگاه و باز مصرف كردم، ماه‌ها تلاش و سختي خودم و ديگران را به باد فنا دادم.» بابك سيگار ديگري روشن مي‌كند و ادامه مي‌دهد:«در مخفيگاه كه باشي ديگر هيچ‌كس جرأت نمي‌كند بيايد وسط هزاران معتاد. امن است. خيلي از اين مخفيگاه‌ها، توزيع‌كننده هم دارند! گنده‌لات‌هاي معتادي كه همانجا زندگي مي‌كنند و مواد را راحت مي‌گذارند كف دست مشتريان‌شان. به همين‌خاطر كانال زيرزميني در بين معتادان پرطرفدار‌تر از پاتوق‌هاي ديگر است.»

پيشنهاد وارد شدن و بازديد از پاتوق زيرزميني معتادان با مخالفت محسن و بابك مواجه مي‌شود. محسن با همان چهره عبوس مي‌گويد: «بيشتر از معتادان، فروشنده‌ها خوش ندارند غريبه‌ها پاي‌شان به مخفيگاه باز شود.»
سرنگ كثيفي از روي زمين بر مي‌دارد، مقابل چهره‌ام مي‌گيرد و درحالي‌كه چشمانش را گرد كرده، مي‌گويد:«اگر ناآشنا ببينند آلوده‌اش مي‌كنند. آن پايين يك سري معتاد و چند فروشنده گردن‌كلفت دارند زندگي مي‌كنند. مي‌فهمي يعني چه؟» بابك بلافاصله مي‌گويد: «يك راه وجود دارد!؟ چند تا قرص و داروي مسكن، دست و پا كن. بايد بگويي از مؤسسه خيريه يا مددكاري آمده‌اي. گاهي افراد مددكار وارد پاتوق مي‌شوند و به معتادان خدمات مي‌دهند. زخم‌هاي‌شان را مي‌بندند، دارو بهشان مي‌دهند و... من هم مي‌آيم. مي‌رويم داخل تونل. اگر قرص و دارو دستت ببينند از كوره در نمي‌روند.» از داروخانه فرحزاد تهيه چند بسته قرص مسكن، بانداژ و چسب زخم كار چندان سختي نيست. محسن حتي با ديدن بسته قرص‌هاي مسكن هم حاضر نمي‌شود به مخفيگاه زيرزميني بيايد. از عاقبت كار مي‌هراسد. مي‌گويد خودتان برويد.

بابك بي‌آنكه پاسخ محسن را بدهد راه مي‌افتد. به سمت ضلع غربي تقاطع غيرهمسطح بزرگراه هاشمي ‌ و يادگار امام مي‌رود. از حاشيه جاده دور است. بعد از حدود 200متر پياده‌روي تپه كوچكي پديدار مي‌شود. دو معتاد كارتن‌خواب روي تپه ايستاده‌اند. بابك مي‌گويد اينها آمار بيرون را به گنده معتادان پاتوق مي‌دهند. همين‌جا بايست. مي‌روم با آنها حرف بزنم. اشاره كه كردم، بيا.» بابك به تنهايي سمت آن دومرد ژوليده مي‌رود. باد كم‌رمق پاييزي جسته و گريخته صداي بابك را با خود مي‌آورد. از حرف‌هايشان نمي‌شود سر در آورد. آنها زبان مخصوص خودشان را دارند و از اصطلاحات عجيب و غريبي استفاده مي‌كنند. «چش‌قرمزي‌ها خنزرپنزري شدند»! و از اين جنس جملات نامانوس ديگر. بعدا بابك اين جمله را اينطور معني مي‌كند: چش قرمزي‌ها خنزرپنزري شدند يعني «معتادان حشيشي پاتوق، حالشان به‌شدت بد است.» بالاي پاتوق زيرزميني، نسيمي از تعفن زباله‌هاي اطراف مخفيگاه به شامه شلاق مي‌زند. ناخودآگاه كف دست سدي مي‌سازد مقابل بيني و مقداري بوي مشمئز‌كننده فروكش مي‌كند. «جلوي دماغت را نگير.كار دست‌مان مي‌دهي. به اهالي پاتوق برمي‌خورد.» بابك آمده، اين هشدار را مي‌دهد، با دست اشاره مي‌كند: «بيا».

پاسخ سلام آن 2مرد ژنده‌پوش لاغر و پوست و استخواني، در ميان اندود دود‌هاي سيگار در دهانشان گم مي‌شود. از درون كانال بوي تعفن توأم با دود و دم دخانيات بلند مي‌شود. داخل كانال وضع بدتر است، انگار همه اكسيژن هوا را بلعيده باشند. نردبان چوبي كوچكي مهمان‌هاي پاتوق را روانه كانال مي‌كند. كافي است 3پله پايين بروي تا در تاريكي كانال محو شوي. در درازاي يك تونل باريك بي‌و سرو ته و در ميان رقص دودهاي سفيد افيون و سيگار، زندگي جريان دارد؛ زندگي‌اي كه روي زرورق‌ها سُر مي‌خورد، تا به خط پايان برسد. تعدادي آدم به ديواره سيماني كانال تكيه داده‌اند. هر كدام آت و آشغال‌هايي اطراف خود چيده و اينطور قلمروي خود را تعيين كرده‌اند. همه در عالم هپروت‌اند. تنها چيزي كه آنها را از اين هپروت بيرون مي‌كشد، ته‌كشيدن شعله و دود سيگارشان است. سكوت همه را در كام خود فرو برده تنها گهگاهي صداي ترق‌ترق فندك‌ها بلند مي‌شود.

نگاهم به چشم چند نفري كه از چرت مي‌پرند، گره مي‌خورد. پلك‌شان سنگين‌تر از آني است كه بتوانند به نگاه‌شان معنا بدهند. خودشان را در ميان بسته‌هاي خالي خوراكي محاصره كرده‌اند. بابك مي‌گويد:« غذايي كه مددكاران به آنها مي‌دهند مي‌آورند اينجا مي‌خورند. اين آت و آشغال‌ها و بسته‌هاي خالي غذا‌ها هم به درد مي‌خورد. در اين شب‌هاي سرد اجاق گرم اين پاتوق است. آشغال‌ها را آتش مي‌زنند تا گرم شوند.»

وقتي نگاه برخي معتادان سنگيني مي‌كند، بابك بسته داروها را مي‌گذارد وسط و مي‌گويد: «اين آقا مددكاره، دارو آورده.» اينها را مي‌گويد و در يك چشم به‌هم‌زدن دست‌هاي سياه، زخم‌آلود و چروكيده بسته‌ها را روي آسمان مي‌قاپند. در ميان آنها دو زن جوان هم هستند كه چهره و جواني‌شان را در قمار اعتياد باخته‌اند و به 40ساله‌ها مي‌برند، اما شهلا 20ساله و مريم 25ساله است. كهنه‌پوشي و آوارگي آنها را شبيه مردان معتاد كارتن‌خواب كرده، لباس‌هاي مردانه به تن دارند؛ لباس‌هايي كه روي تن‌شان زار مي‌زند. شهلا مي‌گويد:«تو آت و آشغال‌ها كمتر لباس زنانه پيدا مي‌كني.» لبخند مي‌زند، دنداني در دهان ندارد. هر دو مي‌گويند اهل پايتخت هستند. وقتي دارند از خانواده ثروتمندشان مي‌گويند، مرد معتادي كه كمي آنطرف‌تر نشسته به ريششان مي‌خندند و مي‌گويد:«شما گورتان كجا بود كه كفن داشته باشين. دروغ مي‌گن. اين (اشاره مي‌كند به مريم) دختر فراريه. اونم (اشاره مي‌كند به شهلا) شوهرش افغاني بود، هروئين مي‌فروخت. اين احمق هم معتاد شد. شوهره گذاشته رفته اين فلك‌زده هم كارتن‌خواب شده.» جوان شايد 20ساله‌اي تا اين حرف‌ها را مي‌شنود دل از سيگارش مي‌كند و با مشت مي‌خواباند زير چانه مرد معتاد. روي سينه‌ مرد حراف مي‌نشيند و مي‌گويد: «آشغال، ديگه نبينم در مورد شهلا و مريم ... زيادي بزني و...» چند معتاد ديگر هم به هواداري از آن جوانك معتاد، آن مرد را لگدمال مي‌كنند. پسر جوان رو به خبرنگاري كه داروهايش ته‌كشيده مي‌كند و مي‌گويد: «مگه مددكار نيستي!؟ داروهات مگه تموم نشد!؟ خب بزن به چاك ديگه. به تو چه كه سين‌جيم مي‌كني. فكر كردي اينجا صاحب نداره. گورت رو گم كن.»
بابك آن گوشه مشغول دودگرفتن است. تا اين تهديد را مي‌شنود با عجله خودش را مي‌اندازد وسط و به آنها مي‌گويد:«الان مي‌برمش. كاري نداره بيچاره». بعد آرام به من مي‌گويد: اين پسر اسمش رزاق است. ساقي و گنده‌لات پاتوق. وارد كه شديم نديدمش. خيلي آدم خطرناكي است. آمدي ديدي ديگر. از اينجا برويم تا كار نداده دست‌مان».

وقتي مجبور مي‌شويم پاتوق را ترك كنيم، خوب به اطرافم نگاه مي‌كنم. در اين كانال متروكه به جز چهره كثيف و بي‌رحم اعتياد چيز ديگري ديده نمي‌شود. همه نشسته‌اند دور سفره سياه اعتياد، با سرنگ، پايپ، زرورق از خود پذيرايي مي‌كنند. سؤال آخر را بابك پاسخ مي‌دهد؛ معتادي كه امسال زمستان ديگر پايش را نمي‌خواهد درون پاتوق بگذارد:«يا ترك مي‌كنم يا به گرمخانه مي‌روم. از امنيت پاتوق پرسيدي، بايد بگويم وارد پاتوق كه بشوي بايد پيه همه‌‌چيز را به تنت بمالي. آدم‌هاي اينجا يا خمار هستند يا در عالم هپروت و توهم. اختيارشان دست خودشان نيست. همه‌‌چيز را نمي‌شود بازگو كرد؛ مثلا سرنوشت زنان و دختراني كه وارد پاتوق مي‌شوند، خيلي تكان‌دهنده است. سال گذشته يكي از همين زنان در پاتوق زايمان كرد و قبل از اينكه بهزيستي متوجه شود بچه‌اش را فروخت؛ يك‌ميليون تومان.»

کد خبر 385269

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha