طرحي كه در بين مردم به عنوان «طرح جمعآوري كودكان كار و خيابان» شناخته ميشود.در اين ميان شهرداري تهران با كمك سازمان بهزيستي و نيروي انتظامي اين طرح را آغاز كرد. از ابتداي طرح تاكنون بيش از 500كودك از خيابانهاي پايتخت جمعآوري شدهاند اما هنوز هم اين كودكان در چهارراهها و ميادين ديده ميشوند.
اين روزها بسياري از كودكان كار از سر چهارراهها و ميادين معروف پايتخت به اجبار به ميادين و چهارراههاي كوچكتر كوچ كردهاند تا كمتر در معرض ديد خودروهاي طرح اجتماعي شهرداري باشند و بتوانند بدون دلهره كار كنند و درآمدي داشته باشند. طرح جمعآوري كودكان كار كه از مردادماه امسال اجراييشده، هنوز ادامه دارد اما تعداد بچههايي كه سر چهارراهها و ميادين مشغول بهكار بودند، خيلي كمتر از قبل شده و در عوض در خيابانها و مياديني كه تا قبل از اين كمتر اثري از اين بچهها بود، حالا شاهد كودكان فال فروش و گلفروش و پسربچههايي هستيم كه با يك بطري شيشهشور و همزمان با قرمزشدن چراغ به سمت خودروهاي متوقف شده ميدوند و شروع به پاككردن شيشههاي خودرو ميكنند.
محمدجواد فقط 7سال دارد و بستههاي آدامس را از شيشه نيمهباز خودرو به داخل هل ميدهد و با لحني التماس آميز ميگويد: آدامس ميخري؟ اعتنايي به صحبتش نميكنم. دوباره بالحني التماسآميز ميگويد: خاله يه آدامس بخر، از صبح تا حالا چيزي نفروختم. ميگويم يعني از صبح تا الان كه پنجونيم بعد از ظهر است حتي يك آدامس هم نفروختي؟ خندهاي ميكند و ميگويد:چرا فروختم، اما امروز كم فروختم، بيشتر آدامسهايم ماندهاند.
كنار خيابان توقف ميكنم و ميپرسم مگر هر روز چند آدامس ميفروختي كه امروز فروشت كم شده، ميگويد: قبلا كه اينجا نبودم هر روز سه تا از اين جعبهها را ميفروختم، تازه در اتوبوسهاي زنانه(قسمت زنانه) بيشتر فروش ميكنم اما چند روزه كه اينجا هستم و نتوانستم خيلي آدامس بفروشم. اگر اين آدامسها را هم نفروشم بابام كتكم ميزند. ميپرسم: قبلا چقدر درآمد داشتي؟ ميگويد: تا چند هفته قبل هر روز نزديك 60هزار تومان آدامس ميفروختم، بعضي روزها هم بيشتر ميفروختم اما مجبور شدم جايم را عوض كنم و امروز فقط 20هزار تومان آدامس فروختم.
ميپرسم چرا جايت را تغيير دادي؟ ميگويد: مأموران دوستهايم را گرفتند و بردند. من هم مجبور شدم براي اينكه پيدايم نكنند جايم را عوض كنم و به جاي خلوتتري بيايم.
- 2بار دستگير شدم
چهارراه پارك وي، ميدان تجريش، ابتداي مقدس اردبيلي، ولنجك و ورودي توچال از محلهايي هستند كه از ظهر به بعد ميتوان در آنها كودكان كار را پرشمار پيدا كرد؛ كودكاني كه به گفته خودشان آنقدر هوشيار شدهاند كه به محض ديدن خودروهاي فوريتهاي اجتماعي شهرداري يكديگر را خبر كنند تا مبادا توسط مأموران جمعآوري شوند. اشرف با شيشهشوري كه به جيب شلوارش آويزان كرده، ميدان تجريش را بالا پايين ميكند و با چشمهاي سبزرنگش ماشينهاي پشت چراغ را رصد ميكند. كافي است شيشه يك ماشين كمي گرد و خاك داشته باشد تا او بيتعارف مايع شيشهشور را روي شيشه ماشين بپاشد و شروع به پاككردن آن كند. حتي حركتدادن برفپاككنها هم مانع از كار اشرف نميشود. ميپرسم چند سال است كار ميكند و ميگويد: سِند (سن) و سالش را نميدانم اما خيلي زياد است كه اينجا كار ميكنم.
دندانهاي اشرف به سياهي ميزند و 3حفره خالي در دهانش نشان از دندانهايي دارد كه مدتي است ديگر جايي در دهانش ندارند. ميپرسم: در يكي دوماه گذشته توسط مأموران دستگير و به بهزيستي فرستاده شدهاي؟ چشمهاي سبزش بهدنبال شيشه كثيف ماشينها دو دو ميزند، بعد كه شكاري صيد نميكند، ميگويد: «روزهاي اول كه نميدونستم چه خبره 2بار دستگير شدم و رفتم بهزيستي اما تا شب برگشتم خونه. اما ديگه نتونستن دستگيرم كنن و از دستشون فرار ميكنم، به گرد پام هم نميرسن.»
اشرف 13ساله است، ميپرسم از كجا ميفهمي كه مامورها آمدهاند؟ ميگويد: براي خودمان رمز گذاشتهايم، با بچهها قرار گذاشتهايم كه هر كدوم مامورها را زودتر ديد بقيه را خبر كند. همهمان سوت خريديم و وقتي 2تا سوت پشت سر هم بزنيم ميفهميم كه مامورها آمدهاند. زود فرار ميكنيم تا دستشان به ما نرسد. سوتش را نشان ميدهد و ميگويد: از اينجا فرار ميكنيم ميريم يه چهارراه اونورتر، همه جا ماشين كثيف هست.
- حواسم را جمع نكنم، دستگير ميشوم
ليلا نوزادي سيهچرده را با چادر به كمر بسته و بدون توجه به اينكه جاي بچه مناسب هست يا نه دائم بين خودروها ميچرخد و تا يك جعبه دستمال به راننده يا سرنشين ماشين نفروشد، از كنارشان تكان نميخورد. ليلا چند سالي هست كه در چهارراه پاسداران مشغول دستفروشي است. براي اينكه سر حرف را با ليلا باز كنم به نوزادي كه به كمر بسته اشاره ميكنم و ميگويم: دختره يا پسر؟ ميگويد وامونده پسره. همش گريه ميكنه.
ميپرسم: تا حالا شده مأموران مانع كاركردنت بشوند؟ ميگويد: نه، من خيلي زرنگم، بعد اشاره ميكند به دختر ديگري كه كمي بالاتر مشغول گلفروشي است و ميگويد: سميه 2هفته پيش دستگير شد اما فردا صبحش دوباره آمد سر كار.
ميگويم: از وقتي دوستانت دستگير شدهاند، درآمدتان كم نشده؟ نوزاد پشت سرش را كه تا حالا صداي گريهاش بلندتر شده، تكان ميدهد و ميگويد: چرا، كم شده، مجبوريم حواسمان را جمع كنيم تا وقتي ماشينها ميآيند بتوانيم فرار كنيم. يكي دو هفته هم از اينجا رفته بوديم لويزان كار ميكرديم اما خب پول اينجا بيشتر از لويزان است. الان هم كه دوباره آمدهايم سرجايمان.
ليلا جعبه دستمال كاغذي را اين دست به آن دست ميكند و ميگويد: الان ديگر ماشينهايشان را ميشناسيم و چند روز است كه هيچ كداممان دستگير نشدهايم، بلد شديم از دستشان فرار كنيم.
- اينجا شهرداري نميآيد
معصومه در ميدان حر مشغول فالفروشي است. 11ساله است و قبل از اينكه به ميدان حر بيايد در خيابان فاطمي كار ميكرده. ميپرسم: چرا به اينجا آمدي؟ ميگويد اونجايي كه قبلا بودم مأموران ميآمدند و دستگيرمان ميكردند، براي همين با محمد و سلمان و سولماز آمديم اينجا، اينجا مأموران نميآيند و راحتتر كار ميكنيم. به جاي زخم تازه بالاي ابروي معصومه اشاره ميكنم و ميپرسم، ابرويت چه شده؟ ميگويد: هيچي نيست. داشتيم فرار ميكرديم خوردم زمين، پيشانيام خون آمد. داشتم فال ميفروختم كه محمد و سلمان داد زدند كه فرار كنيم، فهميدم مامورها آمدهاند، اما من هيچكس را نديدم، آمدم از روي جوب (جوي) بپرم كه افتادم زمين. نميخواستم دوباره بروم بهزيستي.
مي پرسم :دفعه قبل كه رفتي بهزيستي چه شد؟ معصومه بعد درباره دستگيرياش تعريف ميكند و ميگويد: اولش توي ماشين كلي گريه كردم و جيغ زدم، بعد اون خانمه بهم گفت نترس ميريم يه جايي بعد زنگ ميزنيم بابات بياد ببردت. بعد با بچههاي ديگه كه گرفته بودند ما رو بردند بهزيستي، يه خانم دكتر اونجا بودكه ما رو معاينه كرد، بعد هم ازم پرسيدند كجا زندگي ميكنيد. بعد عصري مامانم اومد من و برد خونه.
حالا از كجا متوجه مامورها ميشوي؟
گوشي نوكياي درب و داغانش را از جيب مانتواش درميآورد و ميگويد: تلفن دارم، هر كدام از بچهها كه مامورها را ببينه به بقيه خبر ميده، ما هم فرار ميكنيم.
ميپرسم روزي چقدر درآمد داري؟ ميگويد: اول فال بخر تا بگويم، تا ميبيند دستم سمت كيف پولم رفته، ميگويد: قبلا هر روز بايد 50هزار تومان فال ميفروختم و به بابام ميدادم. اگر هم بيشتر ميفروختم بقيه پولم براي خودم بود اما از وقتي آمديم اينجا خيلي كمتر ميفروشم، اينجا زياد ازم فال نميخرند.
- كودكي كه زود مرد شد
معروف از افغانستان آمده و يك سال است كه در بلوار كشاورز مشغول دستفروشي است. برادر معروف چند سال قبل به تهران آمده و 2سال قبل هم معروف پدر و مادرش را در افغانستان رها كرده و براي كسب درآمد بيشتر به تهران آماده تا در كنار برادرش كار كند. شنبه برادر معروف در بزرگراه چمران سي دي ميفروشد و معروف هم چندماه كنار دست شنبه كاركرده و حالا به قول خودش اوستا شده و دست تنها كار ميكند. معروف هم مثل بيشتر پسر بچههاي افغاني شيشه ماشين پاك ميكند و بعضي روزها هم كه حوصله نداشته باشد، ميگويد تا كمر در سطلهاي زباله خم ميشود و پلاستيك و كاغذ و مقوا جمع ميكند.
من و شنبه آمديم تهران تا كار كنيم، عيسي (برادرمان) هم شيراز مانده هرچه ميگوييم بيايد تهران، نميآيد. ميگويم: اين يكي دو سالي كه تهران بودي تا حالا توسط مأموران دستگير شدي؟ ميگويد: يكبار نزديك بود دستگير شوم اما زودي فرار كردم، رفتم توي يك ساندويچ فروشي.
از درآمدش ميپرسم، ميگويد: روزهايي كه زباله جمع ميكنم، هر چي جمع كرده باشم ميدهم به ممد آقا، اون هم همه رو وزن ميكنه و بهم پول ميده اما قرار گذاشتيم تا نصف پولها براي ممدآقا باشه، نصفيش براي من. پول قوطيهاي پلاستيكي از مقواها بيشتره، الان براي هر قوطي ممد اقا بهم 10تومن و براي در هر كدوم هم بهم 5تومن ميده. از شستن شيشههاي ماشين چقدر پول درمياري؟ ميگويد: بستگي به رانندهها داره، بعضيهاشون بهم 5تومن ميدن بعضيها شون هم 500تومني بهم ميدن. اينجا بيشتر آدمها بهم هزار تومني ميدن. البته روزهايي كه مأموران ميآيند ميرم از توي سطلهاي زباله، مقوا و كاغذ جمع ميكنم. يكي دو ساعت بعد دوباره ميام شيشه ماشينها رو تميز ميكنم.
- فقط تبليغ فيلمها را ميبينم
پاتوق محمد خيابان شهيد بهشتي روبهروي سينما آزادي است و از همه اكرانها خبر دارد اما هيچ وقت نتوانسته براي فيلم ديدن به اين سينما برود. ميگويد: پول بليت سينما زياد است، به جاي اينكه چند هزار تومان پول سينما بدهم، پولم را پسانداز ميكنم تا آخرماه بابام بتونه كرايه خونه رو بده. محمد 2سال است كه در خيابان شهيد بهشتي يا شيشه ماشين پاك ميكند يا گل ميفروشد. روزهاي اولي كه طرح جمعآوري كودكان كار و خيابان اجرايي شده بود، محمد و دوستش فواد بيخبر از همه جا مشغول پاككردن شيشههاي ماشينها بودند كه توسط مأموران شهرداري به بهزيستي منتقل ميشوند. ميپرسم: در بهزيستي چه خبر بود؟ پاسخ ميدهد: اولش اسممان را پرسيدند و آدرس خانه و شماره تلفن. بعد هم يك خانم دكتري آمد معاينه كرد وهي ازم پرسيد مريضي داري؟ سرفه ميكني؟ شبها كجا ميخوابي؟ غذا چي ميخوري ؟ مكثي ميكند و ادامه ميدهد: زرنگي كردم، شماره تلفن آقا شاپور را دادم گفتم بابامه، آقا شاپور هم به بابام گفت و بابام اومد من و برد خونه. توي راه كتكم هم زد. ميپرسم شاپور چه نسبتي با تو دارد؟مي گويد: شاپور توي واوان همه بچهها را اجاره ميكند براي من كه بزرگم(13ساله) روزي 25هزار تومان به بابام ميده، براي داداش كوچيكم كه 9ساله است روزي 15هزار تومان و براي بچه كوچيكها هم 10هزار تومان ميده. هر روز صبح ساعت 10هم مياد دنبالمون ميارتمون تهران، شب هم برمون ميگردونه.
ميگويم: همه پولهات رو ميدي به شاپور؟ ميگويد: همه همه كه نه، يه ذرهاش رو قايم ميكنم براي خودم اما اگر تا شب كمتر از 100تومان كار كنم هم شاپور كتكم ميزنه هم بابام. پول اون روز هم شاپور به بابام كمتر ميده. يه دفعه پولم رو توي جورابم قايم كردم بچهها به شاپور لو دادند حالا جاش رو عوض كردم كه نفهمه. دوباره ميپرسم: فقط همون يه بار توسط مامورها دستگير شدي؟ با صداي محكم ميگويد: آره. از اون روز كه 4تامون دستگير شديم دوست شاپور حواسش هست كه وقتي مامورها اومدن بهمون خبر بده. اون با موتور هي دوردور ميكنه. وقتي ماشين شهرداري رو ديد مياد بهمون ميگه كه فرار كنيم و ديگه سر چهارراه نباشيم. ما هم ميريم توي كوچهها و بعدش دوباره بر ميگرديم.
- براي كار من روزي 25هزار تومان به پدرم ميدهند
در بهزيستي چه خبر بود؟ پاسخ ميدهد: اولش اسممان را پرسيدند و آدرس خانه و شماره تلفن. بعد هم يك خانم دكتري آمد معاينه كرد وهي ازم پرسيد مريضي داري؟ سرفه ميكني؟ شبها كجا ميخوابي؟ غذا چي ميخوري ؟ مكثي ميكند و ادامه ميدهد: زرنگي كردم، شماره تلفن آقا شاپور را دادم گفتم بابامه، آقا شاپور هم به بابام گفت و بابام اومد من و برد خونه. توي راه كتكم هم زد. ميپرسم شاپور چه نسبتي با شما دارد؟مي گويد: شاپور توي واوان همه بچهها را اجاره ميكند براي من كه بزرگم(13ساله) روزي 25هزار تومان به بابام ميده، براي داداش كوچيكم كه 9ساله است روزي 15هزار تومان و... .
نظر شما