یک بار برای همیشه، به آنها تیر خلاص بزنید. بگذارید اول خودشان کتاب بخوانند تا بعد بتوانند به شما کتاب معرفی کنند.
ميدانم اين مطلب تير خلاص خواهد شد توي كله من و از فردا جماعتي از كتابفروشاني كه كتاب نميخوانند، حمله خواهند كرد كه «اين چه حرفيه كه زديد!؟ اونم توي روزنامه پرتيراژ همشهري.» اما چه باك! حرفم را ميگويم و بلندتر هم ميگويم كه يكي از دلايل كتابنخواني مردم ما كتابفروشهاي كتابنخوان هستند.
بارها و بارها شده كه وارد كتابفروشياي شدهايم و آقا يا خانم كتابفروش، چنان با تير نگاهش دنبالمان كرده كه به هر ضرب و زوري شده، كتابي خريده يا نخريده، عطاي نگاهكردن به كتابها را به لقايش بخشيدهايم و فرار را بر قرار ترجيح دادهايم.
شخصا دوست دارم وارد كتابفروشيها بشوم، با آرامش نگاه كنم به عطف كتابها، بعضيهايشان را بردارم و توي آنها را نگاه كنم و چند خطي بخوانم؛ حتي نگاه كنم به پشت جلدشان و قيمتشان را برانداز كنم كه ببينم اصلا اينقدر پول دارم يا نه! بعد با فراغبال خريدم را بكنم و لذت ببرم از نگاه مهربان فروشنده كتاب.
خيلي وقتها شده كه وارد كتابفروشياي ميشويم و كتابي را ميخواهيم اما آقا يا خانم كتابفروش، توي باغ نيست اصلا. هر چه اسم كتاب را ميگويي، اسم نويسندهاش را ميگويي، احيانا اسم مترجمش را ميگويي، اسم ناشرش را ميگويي، انگار نه انگار كه اين آدم اصلا توي اين كتابفروشي يا توي حالوهواي كتاب نفس كشيده؛ بالكل منكر وجود چنين كتاب و چنين نويسنده يا مترجم و يا ناشري ميشود و خيلي زرنگ باشد، مثل خيلي از داروخانهچيها، به خيال خودش و از روي زرنگي، جنس مشابهي پيشنهاد ميدهد كه... . اينجور وقتها زرنگ باشيد؛ قبلا كتاب را پيدا كنيد توي قفسهها و بعد، از كتابفروش بپرسيد كه «داريد همچين كتابي»؟ بعد اگر گفت «نه» و خواست زرنگبازي دربياورد، رودست بزنيد به او. بگوييد: «توي فلان قفسه است؛ برو برايم بياور»!
برايم زياد پيش آمده كه رفتهام توي يك كتابفروشي و طرف خيلي شيك و جنتلمن، خواسته جلب مشتري كند. يك كتاب برداشتهام و طرف به خيال اينكه جيب من را بزند، گفته: «اين كتاب را دوست داريد؟». بعد كه به او گفتهام «بله»، گفته: «من هم چند تا پيشنهاد دارم براي شما». بعد خواسته كيسهام را پر ماست كند! پيشنهادم اين است كه همان لحظه كه ميخواهد مختان را بزند، از او بخواهيد درباره كل كتاب براي شما توضيح بدهد. اگر توانست، اجازه بدهيد سرتان هر قدر خواست شيره بمالد؛ ميارزد!
مشكل اينجاست كه 90درصد كساني كه كتابفروش شدهاند، اصلا اينكاره نيستند؛ مثل اين دستفروشهاي لب خيابان هستند كه اگر به آنها توالتشوي بدهيد يا كتاب، برايشان فرقي نميكند؛ مخصوصا اگر به آنها بگوييد داد بزنند «نصف قيمت»! و يك 50درصد تخفيف هم ببندند گل ماجرا. مردم ناآگاه و عشقكتاب(!) هم كه متأسفانه گراني كتاب را بهانه نخواندنشان كردهاند، حمله ميكنند سمت اين حراجيهاي 50درصدي كه 90درصدشان قاچاقچي هستند و دارند جنس دزدي و بنجل ميفروشند.
مشكل اينجاست كه خيلي از دوستان غافل هستند از اينكه كتابفروش هم بايد دوره ببيند؛ گيرم دورهاش آكادميك نباشد و تجربي باشد؛ بداند كه بايد بخواند تا حرفي كه ميزند بر دل مشتري بنشيند.
مشكل اينجاست كه هر كسي نميتواند دكتر و مهندس و وكيل و وزير و... بشود، در آخرين مرحله ميرسد به اينكه كتابفروشي كه ميتواند بكند!
كاش روزي برسد كه كتابفروشهاي ما بهترين بشوند. دارند ميشوند. من چندتايشان را ميشناسم. ديدهام كه مثلا وحيد قرباني در كتابفروشي محام در اهواز آنقدر مورد احترام مخاطبان هست كه هر چه بگويد، گوش ميكنند. در شيراز ديدهام كه هادي صيادي وقتي كه در كتابفروشي سمندر كار ميكرد، يككتي ميايستاد و با انگشت اشاره ميكرد به مخاطبان كه فلان و فلان و فلان و فلان كتاب را برداريد و برميداشتند. من ديدهام كه تورج صيادپور در كتابفروشي آبان مشهد چطور توانسته اعتماد مخاطبان را جلب كند. من با فاضل شيرزادفر صحبت كردهام كه چطور قبلا در شهركتاب ساري و حالا در شهركتاب پاسداران تهران، ميتواند حرف بزند و خوب معرفي كند كتابها را. من سعيد مقدم را در كتابفروشي رود، زير پل كريمخان ديدهام كه عالي كار ميكند يا علي اردلاني در بوكلند. و احتمالا شما هم ميتوانيد اين ليست را كاملتر كنيد و كتابفروشهاي كتابخوان را معرفي كنيد و دربارهشان بنويسيد.
نظر شما