چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۵
۱ نفر

کامران بارنجی: چند روز قبل از جشن تولد ۵۹ سالگی‌اش - که دوم آذر بود-به خانه‌اش رفتیم تا بخشی از خاطرات زندگی‌اش را مرور کنیم؛ خاطراتی که از نخستین حضورش در تهران شروع می‌شود و به نخستین مواجهه‌اش با رضاشاه می‌رسد.

داریوش اسدزاده

 داريوش اسدزاده در اين گفت‌وگو حرف‌هايي زده كه ممكن است تا‌كنون هيچ جايي نخوانده باشيد.

  • گفت‌وگوي آخر شما با شبكه يك خيلي سروصدا كرد و در اينستاگرام و تلگرام و خيلي جاهاي ديگر چرخيد. خودتان انتظارش را داشتيد كه اينقدر بازخورد داشته باشد؟

خب، فضاي گفت‌وگو طوري شد كه افتاد روي شوخي و من هم حرف‌هايي زدم كه خودم هم متوجه نبودم جدي گرفته مي‌شود.

  • حالا جدا از حرف‌هايي كه زديد سرزندگي و شادابي شما در آستانه 95 سالگي‌تان هم خيلي ديده شد؟

من هميشه روحيه‌ام همين است. وقتي براي گفت‌وگويي خودم را آماده مي‌كنم اول طرف مقابل را خوب بررسي مي‌كنم چون بخشي از گفت‌وگو به اين ربط دارد كه در طرف مقابلم چه‌كسي قرار دارد و براساس آن، من با او به همان سبك و سياق صحبت مي‌كنم. در آن گفت‌وگو همان اول از من خواسته شد كه صحبت‌مان گرم و دوستانه باشد و راجع به عشق و عاشقي و عنفوان جواني و شباب زندگي صحبت كنيم. حرف‌ها كه زده شد ديدم يكي از فيلمبردارها كه خانم هم بود دوربين را ول كرده و دارد قهقهه مي‌زند. عوامل ديگر هم جمع شده بودند و داشتند حرف‌هاي من را مي‌شنيدند. همين‌جا بود كه رو به خانم فيلمبردار گفتم: «خانم دوربين رو درياب!» به هر حال من به سن و سالم زياد نگاه نمي‌كنم و دوست دارم هرجور كه شرايط ايجاب مي‌كند همان رفتار را داشته باشم.

  • الان مي‌خواهيد اين گفت‌وگو چطور پيش برود؟

هرطور كه شما بخواهيد.

  • به‌نظرم گپ و گفت آرامي بايد باشد چون همه حواس من به آن موسيقي دلنشيني است كه از داخل اتاقتان مي‌آيد.

اينجا هميشه راديو روشن است.

  • اجازه بدهيد اول كمي درباره تهران حرف بزنيم؛درباره زندگي در تهران امروز و تهران قديم.انگار شما چندكتاب هم در اين رابطه نوشته‌ايد؛ درست است؟

بله؛ تا امروز 4جلد كتاب درباره تهران قديم نوشته‌ام كه 3 جلدش چاپ شده و چهارمي هم مراحل ويراستاري و كار‌هاي نهايي‌اش را طي مي‌كند تا چاپ شود.

  • 90سال از زندگي شما در تهران گذشته است. وقتي در ذهنتان تهران امروز را با آن سال‌ها مقايسه مي‌كنيد چه حسي داريد؟

بعضي وقت‌ها اين احساس را دارم كه انگار از دنياي ديگري آمده‌ام براي اينكه امروز دنياي ديگري را مي‌بينم. دنيايي كه امروز مشاهده‌اش مي‌كنم با دنيايي كه 90سال پيش ديده‌ام اصلا قابل مقايسه نيست. نمي‌توانم اين همه تفاوت را درك كنم. شما فكر كنيد تهران در آن زمان 2يا حداكثر 3خيابان داشت و همه جايش خاكي بود . اصولا چيزي به‌عنوان آسفالت در شهر نبود و تمام تير برق هاي شهر چوبي بودند.

  • فكر مي‌كنم نخستين‌بار 5يا 6سال داشته‌ايد كه به تهران آمده‌ايد. آن سال‌ها برق بود؟

بله؛ البته به صورت محدود.

  • تهران چند نفر سكنه داشت؟

يادم هست در سال1318 نخستين سرشماري صحيح در تهران انجام گرفت. آن موقع جمعيت تهران 300هزار نفر بود.

  • چطور سرشماري مي‌كردند؟

آن موقع همه‌‌چيز دستوري بود. براي همين موضوع هم، رضا‌شاه دستور داد بيمارستان‌ها و داروخانه‌ها تعطيل شوند و همه در خانه بمانند تا كارمندان دولت براي سرشماري جلوي دَرِ خانه‌ها بيايند. اين سرشماري با همه سختگيري‌هايي كه انجام شد، بهترين و صحيح‌ترين سرشماري تا آن زمان بود.

  • شما انگار از همان سال اول شناسنامه داشته‌ايد؛ براي همين سنتان دقيق است؟

بله، در سال1304 رضاشاه دستور داد همه مردم شناسنامه‌دار شوند. ما هم شناسنامه گرفتيم. از آنجا كه پدرم بسيار ملي‌گرا بود اسم من را گذاشت داريوش. همه فكر مي‌كردند ما جزو اقليت‌هاي مذهبي هستيم به‌همين ‌خاطر همسايه‌ها نمي‌گذاشتند بچه‌هايشان با ما در كوچه بازي كنند.

  • چرا؟

خب، آن موقع‌ها اكثراً اسم‌هاي مذهبي مي‌گذاشتند. پدرم اسم من را گذاشت داريوش و اسم برادر ديگرم را گذاشت سيروس و اسم خواهرم را آذرميدخت و آن يكي را توران، براي همين همسايه‌ها تعجب مي‌كردند كه اينها چه اسم‌هايي است كه اينها دارند.

  • مثل اسامي الان كه عجيب‌وغريب به‌نظر مي‌رسند، آن موقع هم داريوش عجيب بود؟

نه، عجيب نبود ولي همه فكر مي‌كردند ما اقليت مذهبي هستيم چون بيشتر، آنها از اين اسم‌ها مي‌گذاشتند؛ حتي برخي از مردم اصلا نمي‌دانستند كه داريوش كيست!

  • خانه پدري‌‌تان كجا بود؟

خيابان ري بود. خانه بزرگي بود با 6 اتاق! يك حوض بزرگ هم در حياط داشتيم. بخشي هم شاه‌نشين خانه‌مان بود.

  • از آن خانه‌هايي كه الان هرگز پيدا نمي‌شود.

در تهران اصلا خانه دو طبقه و سه طبقه وجود نداشت. همه خانه‌ها يك طبقه بودند با حياط‌هاي بزرگ و پر از درخت كه در وسط‌شان حوض داشتند. الان گاهي كه با گذشته مقايسه مي‌كنم فكر مي‌كنم انگار من تازه به اين زمان آمده‌ام. اصلا به شرايط عادت نكرده‌ام.

  • حالا شما در يك خانه 90 يا 100 متري زندگي مي‌كنيد. سخت‌تان نيست؟

چرا ولي آدم گاهي مجبور است كه اين شكلي زندگي كند. خوبي انسان اين است كه مي‌تواند با هر وضعي در زندگي بسازد. شما فكر كنيد آشپزخانه‌هاي قديم 4-3برابر خانه الان ما بود كه چند خانواده در آن آشپزي مي‌كردند. روي چوب و زغال غذا مي‌پختند. زندگي جور ديگري بود و الان جور ديگري شده است، به‌طوري كه قابل‌وصف نيست و اصلا نمي‌شود اين همه تفاوت را بيان كرد.

  • آن روزها تفريحات‌تان چه بود؟

تفريحمان اين بود كه عصر‌ها به كوچه مي‌آمديم و گرگم به هوا و الك دولك يا جفتك چهاركش بازي مي‌كرديم. آن زمان امكانات و وسايل بازي نداشتيم. سر خودمان را با همين بازي‌ها گرم مي‌كرديم.

  • بهترين تصويري كه از تهران يادتان مي‌آيد چيست؟

بهترين تصويري كه الان از تهران يادم مي‌آيد، ميدان توپخانه است كه همه آنجا جمع مي‌شدند، جشن مي‌گرفتند و آتش بازي مي‌كردند و كارناوال راه مي‌انداختند. موسيقي و سرودي هم مي‌خواندند. اين چيزها باعث شده بود كه توپخانه را دوست داشته باشيم. گاهي از خيابان ري تا آنجا را پياده مي‌رفتيم و برمي‌گشتيم. بليت اتوبوس‌هاي قديمي 10 شاهي بود و بعدش شد يك قران. روزهايي كه پول داشتيم از ري سوار مي‌شديم و مي‌رفتيم توپخانه و مسير برگشت را پياده مي‌آمديم.

  • چقدر پول توجيبي مي‌گرفتيد؟

بعضي وقت‌ها پدرم اگر خيلي همت مي‌كرد 10شاهي مي‌داد؛ مثل وقتي كه دانشسرا مي‌رفتيم و درس مي‌خوانديم. ما 2شاهي مي‌داديم نان مي‌خريديم و با كره و عسل مي‌خورديم.

  • دانشسرا كجا بود؟

دانشسرا در دروازه دولت بود . آن‌موقع دروازه اصلي تهران همانجا بود. دور تا دور تهران خندق بود. ما مي‌رفتيم همين دانشسراي الان كه دانشسراي مقدماتي بود و يك ساختمان بيشتر نداشت و مثل الان بزرگ نشده بود. ظهر، ساعت 2 كه تعطيل مي‌شديم ديگر تا خانه نمي‌رفتيم؛با همكلاسي‌ها خوراكي مي‌خريديم، زير دروازه مي‌نشستيم و مي‌خورديم و دوباره سر كلاس مي‌رفتيم.

  • اگر مي‌خواستيد به‌خودتان برسيد و يك چيز بهتر بخوريد چه مي‌خريديد؟

خب، آبگوشت و چلوكباب هم بود كه ما زورمان نمي‌رسيد برويم بخوريم. اصلا از اين خبرها نبود كه بتوانيم بيرون غذاي خوب بخوريم.

  • وضع مالي پدرتان چطور بود؟

پدرم ارتشي بود و حقوقش هم بد نبود.

  • در خانواده با چه‌كسي صميمي‌‌تر بوديد؟

تقريبا به غيراز پدرم با همه صميمي بودم.

  • خواهران و برادرانتان در قيد حيات هستند؟

فقط يك خواهرم زنده است. من يك برادر ناتني هم در كرمانشاه داشتم. پدرم براي مأموريت رفته بود كردستان كه آنجا ازدواج كرد و حاصل آن ازدواج، يك پسر بود. البته آن برادرم هم فوت كرده است ولي پسرانش در آنجا فاميل بزرگي دارند. يك بار كه رفتم كرمانشاه تا در يكي از جشنواره‌‌ها شركت كنم، خيلي از من پذيرايي كردند. برادر ديگرم سرهنگ بازنشسته بود. در اصل با حساب آن برادر ناتني‌ام، ما 2 برادر و 2 خواهر بوديم.

  • انگار پدرتان خيلي سختگير بوده!

اووووه... سختگير! ما بچه‌ها جلويش مثل موش بوديم و حق نداشتيم جايي كه پدرم هست بد بنشينيم يا بخوابيم. زمان گذشته تربيت‌ها اينطور بود و اصلا فرق مي‌‌كرد با حالا.

  • با تحصيل موسيقي شما هم مشكل داشته‌اند انگار.

مشكل نداشت، دشمن موسيقي بود. وقتي فهميد اسم‌ام را در مدرسه موسيقي نوشته‌ام به خانه راهم نداد.

  • چطور فهميدند؟

ارتباطم با مادرم خوب بود، براي همين به مادرم گفته بودم. مادرم هم به پدرم گفته بود. جرأت نداشتم خودم بگويم. چون تابستان‌‌ها كار مي‌كردم و ديروقت مي‌آمدم خانه، به مادرم گفته بودم كه ماجرا را براي پدرم توضيح بدهد كه مثلا وقتي من مي‌رسم خانه آب‌ها از آسياب افتاده باشد.

  • كار تابستاني‌تان چه بود؟

در داروخانه دارو مي‌پيچيدم. داروخانه‌هاي قديم غير از حالا بود. فرمول‌هاي شيميايي دارو را قاطي مي‌كرديم و در يك كاغذ مي‌پيچيديم و تحويل مي‌داديم.

  • تمام تابستان‌ها اين كار را مي‌كرديد؟

از 15سالگي تا 18سالگي!

  • با پول‌هايتان چه مي‌كرديد؟

همه‌اش را جمع مي‌كردم. حقوق روزانه من 2زار (قران) بود. از 8صبح تا 10شب كار مي‌كردم. بعد از مدتي با پول‌هايي كه جمع كرده بودم يك ويولن خريدم و در صندوقخانه قايم كردم. يك روز وقتي پدرم نبود و مادرم هم براي خريد بيرون رفته بود ويولن را درآوردم و شروع كردم به ساز زدن. روي نت نمي‌زدم ولي اين شعر را همراهش مي‌خواندم: «لولو خورخوره منو مي‌خوره/ آقا جون قايم مي‌شم/ هر وقت صداش مي‌آد». نمي‌دانم آن روز چه شده بود كه پدرم از بدشانسي من به خانه آمد. نمي‌دانم چه كاري داشت. پشتم به در بود و فقط ساز مي‌زدم و شعر مي‌خواندم. اصلا حواسم به پشت‌سرم نبود. يك‌دفعه برگشتم و ديدم پدرم پشت من است و گفت: «خب... حالا لولو خورخوره تو رو مي‌خوره... ».

  • و بعدش؟

داد زد. خيلي بلند. اصلا نفهميدم چي گفت، فقط يه صداي «ترق» شنيدم.چشم‌ام را كه باز كردم ديدم سازم را شكسته است. اصلا انگار دنيا روي سرم خراب شد. آن همه كار كرده بودم تا بتوانم آن ويولن را بخرم. خيلي گريه كردم. اما پدرم اهميت نمي‌داد. مي‌گفت: «پسر تو خجالت نمي‌كشي؟ اينو از كجا تو آوردي؟ مي‌خواي مطرب بشي؟ تو چرا درس نمي‌خوني؟»‌.با همان حالت گريه در جوابش گفتم: «من با تمام پول‌‌هايي كه كار كردم اينو خريدم». ولي اصلا تغييري در روحيه پدرم ايجاد نشد و با صداي خشن‌تري گفت: «كار كردي و رفتي اين كثافت رو خريدي؟»

  • خب، پدرتان دوست داشت شما چكاره شويد؟

علاقه داشت من صاحب‌منصب اداره يا وزارتخانه‌اي بشوم.

  • و احتمالا شما هيچ علاقه‌اي نداشتيد.

اصلا علاقه نداشتم. بعد رفتم در 20-19 سالگي مدرسه تئاتر اسم نوشتم. كلاس‌هاي ما از ساعت 4 تا 8 شب بود. پدرم از مادرم مي‌پرسيد كه «داريوش كجاست؟» و مادرم مي‌گفت: «داره پيش بچه‌ها درس مي‌خونه». پدرم بعد از مدتي شك كرده بود كه مگر من چقدر درس دارم كه بخوانم تا اينكه يك شب پدرم آمده بود وگفته بود باز كه اين پسر نيست و بالاخره گندش در آمد. مادرم از ترسش ماجرا را گفته بود. آن شب كه از در آمدم گفتم: «سلام». ديدم پدر خيلي عصباني است و اخم‌هايش درهم است. تا آمدم و نشستم پدر گفت: «كجا بودي؟» . نمي‌دانستم كه مادرم حقيقت را گفته است. من هم هيچ‌چيزي نگفتم. پدرم يك مرتبه گفت: «بازم مي‌خواي مطرب بشي؟» بعد يك دفعه سر مادرم داد كشيد و گفت: «اختر پسرت مي‌خواد مطرب بشه». بعد از دادي كه زد بلند شد و من هم دويدم. اصلا ماجرايي داشتيم.

  • مادرتان بنده خدا در آن شرايط خيلي حمايت‌تان كرده است.

مادرم بهترين حامي‌ام بود. مادر خيلي گرانبهاست.

  • ولي متوجه نشدم! پدرتان، هم به موسيقي مي‌گفت مطرب بازي و هم به تئاتر؟ چرا؟

خب، آن وقت‌ها در تئاتر‌ها هم مطرب‌ها مي‌خواندند، براي همين پدرم حساس بود.

  • چرا هيچ وقت نخواستيد هم علاقه پدر را دنبال كنيد و هم علاقه خودتان را؟

اتفاقا بعد از مدتي خودم هم به اين نتيجه رسيدم. دقيق يادم مي‌آيد كه سال1320 بود. افسر‌هاي شهرباني لباس‌هاي خيلي قشنگي داشتند و من عاشق اين لباس‌‌ها بودم. با خودم گفتم مي‌روم و افسر مي‌شوم. شايد ديگر پدرم با اين مخالفت نكند. رفتم اداره شهرباني، عده زيادي آنجا بودند و بالاخره من هم قبول شدم. قدبلند و خوش‌تيپ هم بودم. به خانه كه آمدم به مادرم گفتم در امتحان شهرباني قبول شده‌ام و بايد بروم دانشگاه شبانه‌روزي و تنها مي‌توانم هفته‌اي يك شب به خانه برگردم. مادر گفت: «به پدرت گفتي؟» گفتم: «افسر شهرباني بشم ديگه پدر خوشش مي‌آد». مادرم لباس‌هايم را در چمدان گذاشت. پدرم وقتي آمد و چمدان را ديد گفت: «اين چمدون كيه؟» مادرم گفت: « مال داريوشه، رفته اسم نوشته كه افسر شهرباني بشه و امتحان هم قبول شده. از امروز بايد بره شبانه‌روزي». پدرم باز هم عصباني شد و داد زد: «يا مي‌خواد مطرب بشه يا آژان بشه و بره سر چهارراه‌ها وايسته و دست‌هاش رو براي مردم تكون بده». خدابيامرزه پدرم رو. تقريبا با هر كاري كه من مي‌كردم مخالف بود ولي خب، آخرش هم من مطرب شدم.

  • چرا هيچ وقت با پدر در اين مورد مشورت نكرديد؟

خب، جرأت نمي‌كردم حرف بزنم. مشورت كه جاي خود دارد ولي مادرم راضي بود. و درنهايت مجبور شدم پدرم را راضي كنم و رفتم دبيرستان دارايي اسم نوشتم تا وارد اين رشته شوم. در 2رشته همزمان تحصيل مي‌كردم؛هم در هنرستان تئاتر و هم در دبيرستان دارايي. خيلي بدبختي كشيدم. سال 23-1322 بود ، در زمان نخست‌وزيري قوام‌السلطنه كه به استخدام‌وزارت دارايي درآمدم و الان، حقوق وزارت دارايي مي‌گيرم و از وزارت ارشاد هم حقوق مدرك دكتري افتخاري‌ام را. هر چند زياد در اداره دارايي خدمت نكردم و با 20سال خدمت خودم را باز نشسته كردم ولي تا مديركلي رفتم.

  • پدرتان وقتي ديد كارمند دارايي شده‌ايد رضايت داشت؟

اگر به‌خاطر پدرم نبود هيچ‌گاه به وزارت دارايي نمي‌رفتم. حتي زماني رئيس دارايي و اقتصادي شهرستان ساوه شدم. اين كار را فقط به‌خاطر پدر رفتم. تا وقتي هم كه پدرم زنده بود در اداره دارايي ماندم.

  • شما انگار بچه كاركن خانه هم بوده‌ايد. بخشي از كارهاي مهم خانه را هم شما انجام مي‌‌داده‌ايد!

همه به هم كمك مي‌كرديم ولي من بچه حرف‌گوش‌كن مادرم بودم. يكي از مسائل آن موقع تهران، پيدا كردن آب تميز آشاميدني بود. آب تهران مثل حالا نبود. آب جوي بود. مثل همين آبي كه در خيابان ولي‌عصر است. عده‌اي اسب و قاطر مي‌بردند و از آب‌شاه و فرمانفرما آب مي‌خريدند و مي‌فروختند. اول سطلي 10 شاهي بود كه بعدش شد يك قران. تهران در زمان رضاشاه آب كثيفي داشت كه بعدها به مرور بهتر شد و مردم توانستند آب آشاميدني سالم بخورند.

  • شما تصويري كه از رضا‌شاه داريد چيست؟

من 20ساله بودم كه جنگ‌جهاني دوم شروع شد. ما مي‌دانستيم كه رضا‌شاه با ماشين شخصي‌اش از سمت خيابان ژاله براي شكارمي‌رود. يك‌بار هم نزديك بود من بروم زير ماشينش.

  • با اسكورت مي‌بردندش؟

نه تنها.

  • ماجراي رفتن زير ماشين رضا‌شاه چه بود؟

من با پول‌هايي كه جمع كرده بودم يك دوچرخه خريده بودم. آن وقت خيابان‌‌ها آسفالت نبود و خيابان ژاله تازه باز شده بود ولي خاكي و سنگي بود. من قبل از اينكه وارد مدرسه دارايي شوم، مدرسه تجارت مي‌رفتم. آن وقت‌ها با دوچرخه به مدرسه مي‌رفتم. در راه مدرسه بودم كه به ميدان ژاله رسيدم و به سختي داشتم درسنگلاخ‌ها ركاب مي‌زدم. خيابان‌‌ها مثل الان نبود كه هر لحظه ماشين رد شود. خيابان باريك بود و يك ماشين پشت‌سرم هي بوق مي‌زد. دستم را بلند كردم كه بگويم چه خبرت است كه خوردم زمين و بنا كردم به فحش دادن به راننده. راننده از ماشين پايين آمد. حالا شاه هم در ماشين نشسته بود. يك‌دفعه رضا‌شاه را ديدم و گفتم: «سلام عليكم». رضا‌شاه به راننده گفت: «ولش كن». بعد رو به من كرد و گفت: «ولي تو هم در خيابان ديگر دوچرخه‌ سوار نشو». بعد‌ها هم يك تئاتر برايش بازي كردم در خيابان سپه كه من نقش سياهي‌لشكر را بازي مي‌كردم.

  • تصويري كه از رضا‌شاه در ذهن داريم يك تصوير قلدر و ترسناك است؛ وقتي او را براي نخستين‌بار ديديد نترسيديد؟

نه نترسيدم. شايد هم نمي‌فهميدم كه بايد بترسم. بيشتر محو تماشاي ماشين رولزرويس رضا‌شاه بودم كه فرمانفرما آن را كادو داده بود به شاه تا در امان بماند؛ البته آخرش هم فرمانفرما كشته شد. در خانواده‌مان هم حرف‌هاي سياسي زياد نبود چون پدرم ملي‌گرا بود؛ هر چند عده‌اي مخالف رضا‌شاه بودند چون املاكشان را از دست داده بودند يا فردي از قوم و خويش‌شان را رضا‌شاه كشته بود.

  • وضعيت اقتصادي آن روز‌ها چطور بود؟

خيلي خوب بود. شما فرض كن اگر 100تومان پول داشتي مي‌توانستي يك كوچه را به نامت بزني. ما در تهران كوچه‌اي در بازار داشتيم كه اسمش كوچه 100توماني‌ها بود. علت اسمگذاري هم اين بود كه آنجا تاجري بود كه 100تومان پول داشت.

  • ولي چيزي كه ما خوانده‌ايم و شنيده‌ايم اين است كه مردم دچار فقر زيادي بوده‌اند.

درست است. اقتصاد عمومي مملكت ما خيلي ضعيف بود. حرف من ارزش پول است. درست است آن موقع مردم درآمد كمي داشتند ولي ارزش پولشان بسيار زياد بود. مي‌توانستند با پولي كه در مي‌آورند چيزي بخرند يا سرمايه‌گذاري كنند و... .

  • شما در اين سن و سال خيلي چيزها را خوب به‌خاطر داريد.

به خاطر اين است كه زياد مي‌خوانم و زياد مي‌نويسم و در واقع مطالعه‌ام زياد است. الان دارم كتابي مي‌نويسم درباره حمله مغول و ورود تركان به ايران.

  • چرا خاطرات شفاهي خودتان را از حوادث تاريخي نمي‌‌نويسيد ؛ شما در تمام حوادث تاريخ معاصر بوده‌ايد؟

من مقداري از اين خاطرات را نوشته‌ام؛ مثلا در مورد محمدرضا‌شاه در كار جديدم نوشتم، يا كشتن سردبير مجله تهران مصور و راجع به رزم‌آرا و... .

  • از حضور متفقين در ايران و قحطي ناني كه در ادامه حضور نيروهاي خارجي رخ داد چيزي يادتان مي‌آيد؟

بله. شهريور 1320 بود و من جوان بودم. آن وقت‌ها 18سال داشتم. چند هواپيما در هوا پرواز مي‌كردند و كاغذ‌هايي را بر سر مردم مي‌ريختند. بمب نبود ولي مردم اينچنين چيز‌هايي را نديده بودند و وحشت كرده بودند. مي‌گفتند روس‌ها ريخته‌اند و نزديك تهران‌ هستند. ما هم جوان بوديم. با بچه‌هاي كوچه و محل سوار دوچرخه شديم و سمت سيدملك خاتون در خيابان خراسان رفتيم. رفتيم ته مسگرآباد كه قبرستان بود و ديديم روس‌ها در بيابان برهوت زمين را كنده‌اند و سربازان روسي به سمت تهران نشانه رفته‌اند. ما ايستاديم به خنديدن و نگاه كردن. بعد گفتند انگليسي‌ها هم از يك سمت ديگر آمده‌اند. انگليسي‌ها ازسمت جاده شاه‌عبدالعظيم آمده بودند. دوباره با دوچرخه آنجابرگشتيم. ديديم كه چادر زده‌اند و سربازها توي چادرند. گفتيم اينها كجا و آنها كجا؟ انگليسي‌ها خوش‌خنده بودند و مي‌توانستيم با آنها حرف بزنيم ولي روس‌‌ها همه‌اش چپ‌چپ نگاهمان مي‌كردند. آمريكايي‌ها هم پايگاهشان در دوشان‌تپه بود و سربازانشان هم در آنجا كمپ داشتند. يادم هست روس‌ها به شهر نمي‌آمدند. مردم مي‌گفتند كه روس‌ها وحشي‌اند.

  • مردم نگاهشان به اين 3‌جريان انگليس و روس و آمريكا چطور بود؟

به نسبت انگليسي‌ها و روس‌ها ،نگاهشان به آمريكايي‌ها بهتر بود. مردم با آمريكايي‌ها بيشتر مي‌جوشيدند. من در خاطراتم از اينها نوشته‌ام. آنها (آمريكايي‌ها) بعضي شب‌ها مست مي‌كردند. در يكي از شب‌‌هايي كه من دركافه‌اي بودم، بين لات‌هاي پايين‌شهر و آمريكايي‌ها دعوا شد و سرباز آمريكايي را گرفتند و بردند. آمريكايي‌ها در ظاهر مراعات مي‌كردند.

  • حوادث تاريخي را از گذشته دنبال مي‌كرديد؟

بله، آن وقت‌ها هم دنبال مي‌كردم ولي نسبت به الان خيلي كمتر. با اين ابعاد تصويري كه اين روزها هست حوادث تاريخي برجسته‌تر مي‌‌شوند ولي ما فقط روزنامه اطلاعات داشتيم و يك راديو كه شايد خيلي از مسائل را نمي‌گفت. اما كمابيش اخبار و حوادث گوش به گوش مي‌رسيد يا مي‌ديديم. مثل الان نبودكه شما الان اينجا صحبت مي‌كنيد 2‌دقيقه ديگر در آمريكا پخش مي‌شود.

  • رضاشاه و محمدرضا‌شاه را مي‌شود با هم مقايسه كرد؟

نه، اصلا. قدرتي كه رضا‌شاه داشت را هيچ وقت محمدرضا‌شاه نداشت. محمدرضا‌شاه مي‌خواست مثلا دمكراتيك زندگي كند و مملكت را بچرخاند ولي رضا‌شاه قلدر بود و ديكتاتوري داشت و كسي جرأت نمي‌كرد نگاه چپ به او بكند. رضا‌شاه هر طوري حرفي مي‌زد همان مي‌شد. حاكم بود. ولي محمدرضا اطرافياني داشت كه بعضي‌هايشان خوب بودند و بعضي‌هايشان نه. كلا دوران متعادلي نداشت اين محمدرضا‌شاه، براي همين مي‌گويم مديريتي كه رضا‌شاه داشت پسرش نداشت. رضا‌شاه چيز ديگري بود كه محمدرضا نمي‌توانست آنطور باشد.

  • حرف‌‌هايي جا مانده از مصاحبه

خانه من مثل كاروانسراست. اين‌ور و آن‌ور كتاب ريخته است. ولي اين ميز پذيرايي هميشه همين‌‌جا وسط هال پذيرايي است. يك مقدار خوراكي و ميوه هم رويش مي‌گذارم بماند چون عده‌اي گاهي بي‌خبر مي‌آيند. اينها را مي‌گويم كه بعدا نگوييد خانه فلاني مثل قهوه‌خانه قنبر شده است.

ما آن موقع‌ها بخشي از پول توجيبي‌مان را هم قايم مي‌كرديم و مي‌رفتيم واليبال بازي مي‌‌كرديم. من چون قدم بلند بود، در بازي يا آبشار مي‌زدم يا پاسور بودم.

پدرم، من و برادرم را به دبستان نظام برد. آن زمان هركسي نمي‌توانست بچه‌اش را در مدرسه نظام بگذارد مگر اينكه بچه يك افسر باشد. من يا نمي‌ماندم يا فرار مي‌كردم ولي برادرم در دبستان نظام ماند. او كلاس 4 و 5 بود كه شاه در 2‌كلاس بالاترش درس مي‌خواند. برادرم 5 صبح از ري راه مي‌افتاد و تا چهارراه پهلوي را پياده مي‌رفت. برادرم تحصيلاتش را در دبستان و دبيرستان و بعدش دانشگاه نظام تمام كرد و بعد به آمريكا رفت.

خودم را در آينه نگاه نمي‌كنم

  • نزديك‌ترين دوست زندگي‌تان كيست؟

دوستي ندارم.

  • قبلا هم نداشتيد؟

دوستاني دارم كه شايد ماهي يك‌بار هم را ببينيم ولي به آنها دوست نمي‌شود گفت. گرچه به آنها خيلي هم علاقه دارم و بسيار به من محبت كرد‌ه‌‌اند اما آن دوستي كه مي‌خواهيد بگويم كه مرتب هم را بيينيم و اينها... نه ندارم.

  • طولاني‌ترين روز زندگي‌تان كي بوده است؟

من هميشه خواب هستم و حتي خيلي وقت‌‌ها تصويرم را هم در آينه نمي‌بينم. براي همين فرق كوتاه‌ترين و طولاني‌ترين روز را نمي‌فهمم.

  • نظرتان درباره خوشبختي چيست؟

ببينيد! خوشبختي و بدبختي هر كسي ‌دست خودش است. آدم‌ها خودشان باعث خوشبختي و بدبختي‌شان مي‌شوند.

  • به‌نظرتان مظلوم‌‌ترين شخصيت تاريخي چه‌كسي بوده است؟

تمام آدم‌هايي مثل اميركبير كه بچه آشپز بوده‌اند و با‌هوش و درايت رشد كرده‌اند اما آخرش مورد ظلم واقع شده‌اند. 

کد خبر 390943

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha