روايت كرديم كه چطور «جامعه ايراني زير آوار، نبض دارد» و «هنوز زنده است» اما از پي اين همه تحليل دور از ميدان حادثه، چيزي انگار كم بود؛ چيزي شبيه روايت چشمهايمان با عينك روزنامهنگاري و انسانشناسي. راه افتاديم؛ كرمانشاه و بعد ثلاث باباجاني و چندين روستاي دور و نزديك را ديديم. در مسير كوهستاني ادامه داديم و پيچها را يكييكي باز كرديم تا رسيديم به «نيمهكاره». اتفاق، آنجا افتاد؛ روستايي كه حتي نامش روي هيچ نقشهاي نبود و با هر تعريفي و در هر شاخصي (رفاهي و اقتصادي و...) نيمهكاره بود. چهره عريان رنج و چيزي بيش از آن را آنجا ديديم.
ما گمان ميكرديم اميد را كه از شهرهاي سلامت سرزمينمان برگرفته و در مشتهامان نگه داشته بوديم، ميتوانيم در چادرهاي مصيبتديدگان نااميد و بين مادران رنجديده توزيع كنيم اما جنس رنج، چيز ديگري بود. چيزي كه ديديم ناتواني دستهاي سيماني بود در مقابل «رنجي كه ميبرند...»؛ حكايت رنجي دامنهدار بود كه زلزله و همه آوارهايش، آن را در عدد ديگر هم ضرب كرده بود. آنچه ديديم، اين رنج مضاعفشده بود و چيزي فراتر از آن حتي؛ يعني ديالكتيك رنج و اميد. شاهدش هم چادرهاي نوراني روستاي نيمهكاره كه در ظلمت شب سرد كوهستان، چون شمعي سوسو ميزدند. آنجا چراغي روشن بود و ما روشني را روايت كرديم.
بخشي از آنچه در اين صفحه ميخوانيد روايت همين سفر پر از نشانه ما بود به قلب واقعه كه يادداشت انسانشناس برجسته، دكتر ناصر فكوهي هم آن را قوام داده است. همچنين روايت 2انسانشناس و تسهيلگر اجتماعي به نام حامد و منيژه را ميخوانيد كه از روزهاي اول در منطقه حاضر بودهاند و با كمك بوميها در حال ساختن سرپناه هستند و پويش «كپر و كولمان» را مديريت ميكنند. آنها رنج و اميد را دگرگونه يافتهاند.
- پرواز پرستو از سايه رنج به روشناي اميد
در هياهوي سمفوني سكوت، «پرستو» لابهلاي ويرانهها و در سايهروشن خرابهها، آرام و بيصدا بر تلي از خاك مينشيند و در خود ميپيچد. 5گنجشك، نرم و آرام پر ميكشند و همنوا با اركستر سكوت، بر سيمهاي خاردار فرود ميآيند و همنشين پرستو ميشوند. او داغدار است و گنجشكان ميدانند كه اكنون گاه آواز نيست. آرامآرام دم ميگيرد و ميخواند: «رولهم لهاي ژيره خفتيه». «متين»اش را ميخواند؛ متين 13سالهاش را كه خاطرهاي شده زير آواري از قهر زمين.
دل زمين لرزيده و قلب پرستو تكهتكه شده از غم دردانهاش! اينجا در ميانه سرپل ذهاب، در محلهاي در محاصره غولهاي سرافكنده آجر و آهن كه نام «مهر» گرفتهاند، انگار نبض زندگي گم شده است. سر كه بچرخاني، ويرانه است و خرابه؛ بيهيچ ردي از زندگي. ماشين پلاستيكي يك كودك، يك ظرف غذاي نافرمشده، يك چنگال، آينهاي شكسته و تكهپارچههاي رنگي، تنها نمادهايي هستند بهجامانده از داستان زندگي. خوب كه گوش كني، باد انگار صداي هياهوي كودكاني را به گوشات ميرساند كه چند شب قبل، همينجا، در يكي از چهارديواريهاي اين قفسههاي مهر، سرود جشن ميلاد سر داده بودند و حالا از آنهمه شور و هياهو، چند ريسه رنگي مانده است و بادكنكهايي بيجان. دور تا دور، ديوارهايي است فروريخته، شبيه دندان شيري. ساكنان اين ويرانهها كوچيدهاند. به كجا؟
كسي چه ميداند؟ شايد به چادرهاي برزنتي كه نقشي از ماه سرخ بر پيشانيشان نشسته يا اينسو و آنسو؛ منزل فاميلي، قومي، خويشي. سكوت است و سكوت تا لحظهاي كه پرستو بر ويرانه آشيانهاش مينشيند و مويه سرميدهد. سراغش كه ميروي، در چشمانش كه خيره ميشوي، مات، نگاهت ميكند. آرام سرش را بر شانهات ميگذارد و راه بغض را باز ميكند تا شايد دل آشفتهاش اندكي، فقط اندكي آرام گيرد. لابهلاي نالههايش دمبهدم از دردانهاش ميگويد و رد پاي خاطرهاش را چنگ ميزند. زير آن خرابهها، بر بالاي انبوهي سيمان و سنگ و آهن نشسته است كه تا همين چند روز پيش اتاق متيناش بوده است. باورش دشوار است كه بتواني بعد از شمردن 12قدم، بالاي ساختماني چهارطبقه چمباتمه بزني و پي آثار زندگي باشي.
اما زمين كه بلرزد هر تصوري لباس واقعيت ميپوشد؛ حتي اينكه بهارخوابي با آن عظمت تبديل شود به پارههاي سنگ و آجر. حالا پرستو روزها را با تصور ويراني بهارخواب بر سر همسايهها و فرزندش شب ميكند و شبها را روز. پرستو غم ديده، رنج كشيده، زخم خورده، اما دلش با زندگي است؛ اين را ميشود از لبخندزدن به كفشدوزكي فهميد كه بر دستانش نشسته؛ دستاني كه زخم عزا بر آنها كاملا پيداست. سكوت محله ويرانشده را آرامآرام رفتوآمدهايي ميشكند. كمكم آشناياني پيدا ميشوند كه آمدهاند به سرسلامتي پرستو و شوهرش. مرد زير پاي خرابههاي خانه، برادر متين را در آغوش گرفته و مات به سرانجام زندگياش مينگرد. مرداني ميآيند براي دلداري. مرد اما به ناگاه انگار كه تازه دردي در دلش سر باز كرده باشد، تكهاي از ويرانهها را بر آوار خانهاش پرتاب ميكند و ميگويد: «هيچكس از من بدبختتر نيست!» و شايد راست ميگويد.
براي مرد اجارهنشيني كه مادرش، پسرش، سرمايه زندگياش، وانت سفيدش و... را به آني و در چشمبههمزدني باخته، چه جايي براي خوشبختي ميماند؟ اما انتهاي جاده رنج، طلوع اميد ميدرخشد؛ اين را پرستو باور دارد؛ وقتي ميپذيرد پي زندگي را بگيرد، در كنار مردش بايستد و براي پسر كوچكش مادري كند؛ همان پسري كه متين، نامش را «مسيح» انتخاب كرده بود. مسيح حالا نوري است نامرئي كه دستان مادر را ميگيرد و او را از تل ويرانهها بلند ميكند. پرستو به جاده اميد بازميگردد.
- راز چشمان كودكان چشمهخنجر
ميگويند روستاها شدهاند آينهاي از فاجعه. زلزله فقط ويران نكرده، زيرورو كرده؛ درست مثل اينكه دستي پرقدرت چنگ انداخته و هر آنچه را روي دوش زمين بار بوده به زير كشانده باشد. بيراه نميگويند. «نيمهكاره» يكي از شاهدان اين مدعاست؛ روستايي در شمال دشت ذهاب و 7كيلومتر دورتر از بر جاده. جوانرود را كه رد كني، ثلاث باباجاني معروف به تازهآباد را هم كه با همه كانكسها و چادرهايش پشت سر بگذاري و به سمت ازگله ادامه مسير بدهي، تازه ميافتي در جادهاي پرپيچ و كوهستاني؛ جادهاي كه خودش ميتواند روايتي منحصربهفرد از همداستاني آسمان و دشت و كوه باشد. جاده ميپيچد و در هر پيچي داستاني جلوي چشمت ميآيد؛ از زندگي مرزنشينان؛ از روزهاي جنگ؛ از هياهوي بازارهاي مرزي؛ از كولبري... و از فقر. حالا اما زلزله شده فصل اول كتاب اين داستانها. آثار غرش زمين از در و ديوار ميبارد؛ حتي از كنارههاي بزكشده جاده كه با ماشينهاي غولپيكر راهسازي، از آثار ريزش كوه پاك شدهاند. تا اينجاي جاده حدود 2ساعت به سمت مرز راندهاي و از كرمانشاه دور شدهاي.
آثار زندگي شهري بهسرعت رنگ ميبازند و حالا براي ديدن بيكرانگي آسمان روستا چشمانتظاري. اما نوستالژي آن همه جبروت بيريايي، آنجا رنگ ميبازد كه ويرانههايي ميبيني پيدرپي كه نشانههاي زندگي را بلعيدهاند و با شكمهاي برآمده، يله دادهاند كنار جادهها. نشانهاي به ماندنت ميخواند؛ روستاي «كانيخنجر»، «يعني چشمهخنجر». حتما اينجا داستاني براي خودش دارد كه من مسافر، نشاني از قابهايش بر ديوارهاي فروريخته نميبينم. زمين، خاطرات را با خودش به امانت برده انگار. از آن سو اما لابهلاي خاطرههاي تركخورده قاب، صورتهايي چشمها را خيره ميكند! هيجان زندگي در هياهوي كودكان چشمهخنجر موج ميزند. چشمهايشان رازي دارد كه تو را از ادامه مسير بازميدارد و به ماندن ميخواندت.
نامهايشان كنار هم ترانه ميسازد؛ حرمين، شرمين، روژين، هنرمند، هستييار، مهنّا و... و امان از مهنّا كه دستان گرهكردهاش را با شرم درهم ميتند و زير لب ميگويد: «خاله! برام كفش آبي بيار؛ شماره29» و پاي سرمازدهاش را يواشكي بالا ميآورد و نشانم ميدهد كه مطمئنم كند. چشمان سياه سنا، موهاي طلايي آرزو، لبخند نمكين آيسو و شيطنت روژين و فرزانه، جانبهجانت ميكند كه نروي؛ بماني. كاش ميشد ماند و تغيير آواي رنج به زندگي را با بندبند جان شنيد و كيف كرد. اما راه همچنان ميخواندت...
- اينجا زندگي دختران داستان ندارد
اينجا روستاي نيمهكاره است؛ همانجا كه در دل كوه است و مرز را در پسزمينه چهرهاش ميتواني بهخوبي ببيني. نيمهكاره را زمينلرزه به نيمهويرانه بدل كرده. ساكنانش همان ابتدا، دلهره مرگ را به گوشهاي از قلبشان راندهاند و شروع كردهاند به ساختن زيستگاهي براي گوسفندانشان. اينجا گوسفند حكم طلا دارد؛ اين را از لابهلاي حرفهاي «برزا اميني» ميشود فهميد؛ وقتي با برقي در چشمانش ميگويد: «پارسال40تا بودن، امسال شدهن 50تا». به آني غم ويراني از دلش ميرود و انگار وقتي اين را ميگويد قند در دلش آب ميشود. اما برزا خانه ندارد؛ در چادري زندگي ميكند كه هلال قرمز دارد. برزا اين چادر را دوست ندارد؛ خانهاش را ميخواهد يا چادر خودش را؛ «زنچ» را كه تار و پودش را با «ني» ميبافند.
برزا به درد و رنج، عادت دارد و ميداند گليم اميدش را چگونه از دل آلام بيرون بكشد؛ اين را داستان زندگياش ميگويد؛ آن روزهايي كه در اردوگاه رمادي به اسارت ميزيسته و همانجا عاشق گرجيخانم ميشود و نتيجهاش ميشود 6 دختر و يك پسر؛ پسري كه يكي از 2دانشجوي نيمهكاره است و دختراني كه دوتايشان به خانه بخت رفتهاند و چهارتاي ديگر صبح تا شب كتلخاكيهاي نيمهكاره را گز ميكنند، كار خانه ميكنند و تميزكردن زير گوسفندان، تنها كار زمانگيرشان است. از شيدا ميخواهم داستان يك روز زندگياش را از طلوع تا غروب خورشيد بگويد. به هر دري ميزند، نميشود. دلش ميخواهد خياطي كند، قالي ببافد و روزمرگي را لابهلاي تاروپود قاليهاي بافته دستش به اسارت بكشد اما داري براي چلهكشيدن و شانهاي براي ماندگاركردن نقش نيست. زندگي دختران اينجا داستاني ندارد! چراغ اميد اما روشن است... .
نظر شما