مثل خواندن فصل اول يک کتاب، مثل تماشاي نيمساعت اول يک فيلم، مثل چايي که نيمهخورده شده، آسماني که ابر است و نميبارد، شبي که طولاني ميشود و بهروز نميرسد، پردهاي که باد پشتش افتاده اما کنار نرفته تا منظرهي بيرون را تماشا کني، مثل فکري ميماند که در ذهنت پرورش دادهاي؛ اما بدون نتيجه رهايش کردهاي.
اين نيمهکارهها گوشه و کناري از زندگي ميمانند. خيلي از آنها را مانند قولهايي که به خودمان دادهايم فراموش ميکنيم. يادمان نميآيد چه کارهاي نيمهتمامي داريم؛ اما بار انجامنشدنشان در ذهنمان باقي ميماند.
اصليها را يادت ميماند. حواست هست درسهايت را بخواني، يادت هست براي آخر هفته برنامه بچيني و جمعه تا ظهر بخوابي، فراموش نميکني فيلم آخر شب را ببيني و يادت ميماند تولد دوستت را تبريک بگويي. همهي ما اصليها را به خاطر ميسپاريم؛ اما کارهاي نيمهتماممان را فراموش ميکنيم.
فکر ميکنم مهمترين چيز اين است که اين کارها را جايي يادداشت کنم تا انجامشان بدهم. فکر ميکنم آنها هستند که ذهن مرا پراکنده کردهاند.
* * *
در تمام روزها و سالهاي گذشته، اتفاقهاي زيادي برايم افتاده است. ميدانم بيشترشان را فراموش کردهام و اين در حالي است که بسياري از آنها نيمهتمام مانده بودند. تکليفم با آنها روشن نشده بود که از کنارشان گذشتم.
مثل همان فيلمي که نيمساعت اولش را ديدهام و انتهايش را يا حدس زدهام يا به کل فراموش کردهام؛ اتفاقهاي نيمهتمام هم همينطور بودهاند. يا خودم پاياني برايشان ساختم و يا فراموششان کردم. البته خيال کردم فراموش شدهاند. آنها گوشهاي از ذهنم باقي ماندند و بار روشننشدنشان را تمام مدت روي دوشم گذاشتند.
بايد حوصله به خرج بدهم، بايد صبور باشم. گاهي هم لازم است شجاع باشم و محکم. بايستم و تا آخر ماجرا را ببينم. من از آن اتفاقها گذشتم و ندانستم آنها بدون من ادامه پيدا کردهاند. حالا براي تمام آن ندانستنها، ذهنم پراکنده شده است.
* * *
- آن موضوع را که بيتاب داستانشدن بود يادت ميآيد؟
- بارها خواستم بنويسمش. ديدي چهطور هربار سروکلهاش از يک جاي زندگيام پيدا شد؟
يک شب پاييزي بود. باران ميآمد و به گمانم آن موضوع هم با باران به ذهنم آمده بود. شور آن طوري به دلم افتاده بود که بايد مينوشتمش. چندبار شروعش کردم. داستانهاي مختلفي با آن نوشتم؛ اما هيچکدام به پايان نرسيد. تمامشان همانجا ماند، در آن سررسيد آبي.
اما آنها به نيمهکارهماندن اکتفا نکردند. بعد از آن هرداستاني که نوشتم ردي از همان داستان اصلي داشت. يکبار شخصيت داستان سر از يکي از شعرهايم درآورد. بار ديگر خانهاي را که در آن داستان بود در داستان ديگرم پيدا کردم. حتي يکبار بيهوا شبيه به شخصيت داستانم خنديدم.
- راستي، داستان در من پراکنده شد يا من در داستان؟
- چه فرقي دارد؟ تو روايت اصلي داستان بودي.
راست ميگويد. لابد داستان خودم بود. شايد براي همين خيالش هيچوقت از سرم بيرون نرفت. شايد براي همين هربار در گوشه و کناري از زندگيام پيدايش شد. حتماً تمام اتفاقهاي گذشته، تمام آن کارهاي نيمهتمام، بخشي از داستان من بودند. انگار که از هر فصل يک کتاب تنها چند صفحه بخواني و سراغ فصل بعد بروي، همين اتفاق برايم افتاد. تکليف فصلي روشن نشده، سراغ فصلي ديگر رفته بودم.
- در نهايت با آن داستان چه کار کردي؟ هيچوقت تمام نشد؟
- نه، تمام نشد. اما حالا فکر ميکنم يکي از همين شبهاي پاييزي که باران ميگيرد بايد سراغ سررسيد آبيام بروم. بايد آن داستانهاي نيمهنوشتهشده را يکبار ديگر باحوصله بخوانم و ادامه بدهم تا تمام شوند. بايد حوصله کنم؛ بايد صبور باشم.
- و براي تمام شبهايي که باران نميبارد چه کار خواهي کرد؟
- فرصت خوبي براي نوشتن تمام اتفاقهاي نيمهتمام گذشته است. بايد يکييکي آنها را بنويسم و انتهايشان را مشخص کنم. حتي شايد لازم باشد بعضي از آنها را از ابتدا شروع کنم. ميداني؟ هميشه آنهايي که آن گوشه و کنار هستند، آنهايي که با گذر زمان از يادمان ميروند، مهمترند.
هنوز باران نگرفته است. بايد سراغ يکي از آن نيمهتمامها بروم. آسمان هيچ خبر نميکند. شايد از نيمههاي امشب باران بگيرد، شايد شبهايي متوالي باران ببارد.
نظر شما